مجید با یک عشق آتشین خیابانی مرا به چنگ آورد و حالا خرج خوشگذرانی های او را من می دهم!
رکنا: سرد و بیتفاوت شده بود. گاهی مینشستم و حرفهای عاشقانهای را که روزهای اول ازدواجمان میزد، مرور میکردم.
خیلی به او فرصت دادم خودش را پیدا کند. از مدتی قبل شبها دیر به خانه میآمد و تا میخواستم حرفی بزنم من و بچه کوچکم را به باد کتک میگرفت. از طرفی نمیتوانستم به خانواده چیزی بگویم. پدر و مادرم که از روز اول با این ازدواج مخالف بودند و... .
قصه زندگی من و مجید از یک عشق آتشین خیابانی شروع شد. به خاطر آنکه به همدیگر برسیم، در برابر خانوادههایمان ایستادیم. مجید در یک کارخانه کار میکرد و حقوقش بد نبود. زندگیمان را با سختیهای زیادی شروع کردیم. مجید اهل رفیق بازی بود. بدون مشورت با کسی از کارش استعفا داد. بعد از چند هفته متوجه شدم با دوستش مغازهای راه انداخته است. میگفت به هیچکس مربوط نیست و دوست ندارد یک عمر کارگر مردم باشد. چرخ مغازه نچرخید و آنها ورشکست کردند. شوهرم پشیمان بود اما وقتی خانهنشین شد تازه فهمیدم در آن مغازه لعنتی معتادش کردهاند. جایمان عوض شد، من سرکار میرفتم و او بچهها را نگه میداشت. باز هم سوختم و ساختم و امیدوار بودم بتوانم از منجلاب اعتیاد نجاتش بدهم.
ولی اوضاع زندگیام روزبهروز بدتر شد. مجید مواد مخدر Drugs صنعتی میکشید و هنگامی که دچار توهم میشد بچه بیگناهم را تا حد مرگ کتک میزد. حالا هم میگوید لازم نیست این بچه به مدرسه برود و دیگر حقوق ناچیزم کفاف خرید مواد مخدرش را هم نمیدهد، چه برسد به خرج زندگی. آمدهام کلانتری ۴۳تکلیفم را روشن کنم. دیگر حاضر نیستم با او زندگی کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر