سردم بود جابر چیزی بهم داد که احساس سرما نمی کردم / از نواب تا صادقیه را پیاده رفتم
رکنا: سوز سرمای زمستانی استخوان میترکاند. امروز با جابر قرار داریم. تماس که میگیریم، بعد از چند بوق، جواب تلفنش را میدهد.
سر کار است، اما بعد از کمی مقاومت، بالاخره قبول میکند بیاید برای مصاحبه. قرارمان در یکی از پارکهای جنوب شهر است. یک ساعت بعد همراه دخترکش «محیا» میآید. نوک زبانی حرف زدن، بارزترین مشخصه جابر است. 31 سال دارد و شغلش آزاد است. قصه زندگی جابر هم مثل خیلیهای دیگر با «کم نیاوردن» و «احساس بزرگی کردن» شروع و به اعتیاد منتهی شد.
میگوید از اول هم دوست داشته با بزرگتر از خودش بپرد. وقتی این جمله را ادا میکند، دستانش را به حالت خاصی تکان میدهد. انگار دوباره همان نوجوان سرکش 15، 16 سالهای میشود که میخواهد به هر قیمتی شده خودش و ابهتش را به همه ثابت کند. دوستانش همه بزرگتر از خودش بودند. یک روز یکی از همین دوستان، سیگاری را گرفت جلوی صورت جابر و گفت: میکشی؟ پای غرورش در میان بود. قبول کرد و برای اولین بار لبهایش با اسفنج نارنجی سیگار آشنا شد.
«لذت عجیبی داشت کشیدن همان یک نخ سیگار. دو، سه ماه بعد دوباره یک نخ دیگر هم کشیدم و کمکم به تعدادش اضافه شد، اما نگذاشتم پدر و مادرم بویی ببرند، اما بعد از مدتی پای مواد هم به زندگیام باز شد. یک روز که همراه رفیقم به پشتبام رفته بودیم، بدجوری سردم بود. گفتم چه کنیم با این سرما؟دوستم یک تکه تریاک داد دستم و گفت بخور. گفتم نکُشد؟ گفت بخور خیالت تخت. خوردم. نیم ساعت بعد نه خسته بودم، نه احساس سرما میکردم. انرژیام زیاد شده بود. طوری که از صادقیه تا نواب پیاده آمدم. لذت آن یک تکه تریاک بدجور زیر زبانم مانده بود. فردای آن روز دوباره به رفیقم گفتم این چی بود به من دادی؟ در این مدت کلی کیف کردی، به من نگفتی؟ گفت برای تو زود است.»
اما دوباره خواست. رفیق جابر که نمیخواست او درگیر اعتیاد شود، تریاک را نداد. اما جابر به هر کلکی بود، تریاک را گرفت. بعد از مدتی کمکم حس کرد بدون تریاک نمیتواند ادامه دهد. آدرس ساقی را گرفت و خودش رفت تریاک خرید. جابر دیگر آن آدم سابق نبود. او که روزی جانش به جان خواهران و برادرانش بند بود، حالا حوصلهشان را نداشت و از آنها فاصله میگرفت.
کلمه «احسنت» تکهکلام جابر است و هر جملهای که در ادامه صحبتهایش میگوییم، یک کلمه احسنت خرجش میکند. ادامه میدهد: اجازه نمیدادم کسی بگوید تو داری خلاف میکنی. همیشه خدا با پدر و مادرم دعوا داشتم. وسط حرفش میگوییم: خودت را عقل کل میدانستی پس. لبخندی میزند و میگوید: «احسنت.»
ادامه میدهد: بعد از مدتی رفتم سراغ کراک. یکی از دوستانم گفت ماده جدیدی آمده که شبیه خمیر است و لازم نیست مثل تریاک برایش وقت بگذاری. یکی، دو دود که بگیری، روبهراه میشوی.
«محیا» به آرامی جلو میآید و زل میزند به کاغذهایم و اینکه چه چیزی مینویسم. چند دقیقهای خیره میماند. آنقدر بد خط و تند مینویسم که سردر نمیآورد. اخم کوچکی میکند و دوباره سرجایش مینشیند.
جابر همچنان مشغول توضیح دادن است و از مصرف کراکش میگوید: کراک که میکشیدم، با 15 ساعت مصرف تریاک برابری میکرد. گاهی تریاک میزدم، گاهی هم کراک. سر و صورتم بدجوری به هم ریخته بود. ضایع شده بودم. طرز صحبت کردنم، خوابیدنم، هرکسی که میدید، میفهمید چکاره هستم. پدرم که اوضاع و احوالم را میدید، گفت برایش زن بگیریم، شاید دست از این کارها بردارد. اسم زن که آمد وسط، دیگر بحث مسئولیت بود و نمیتوانستم بیتفاوت باشم. با خودم گفتم الان دیگر وقتش است که مواد را کنار بگذارم. در مدت دو هفتهای که از خانواده زنم وقت گرفته بودیم، تصمیم گرفتم نکشم تا آزمایش که دادم مشخص نشود. مواد را که کنار گذاشتم، رنگ و رویم باز شد. بعد از دو هفته هم عقد کردیم. یک ماه بعد از عقد، دوباره رفتم سراغ مواد.
جابر که مصرف مواد را شروع کرد، شست همسرش خبردار شد، اما هرچه گفت، شوهرش گردن نگرفت. چند ماه بعد جابر برای انجام کارهای ساختمانی به خانهای رفت که پسر صاحبخانه یکی از حرفهایهای مواد مخدر Drugs بود: به من گفت 20 هزار تومان بده لازم دارم. من هم دادم. وقتی برگشت کراک دستش بود. کراک را که دیدم، دست و پایم شل شد. من هم کشیدم. مادرش که شاهد مصرف مواد توسط من بود، رفت جریان را به مادرزنم که همسایهشان بود، خبر داد. زنم که موضوع را فهمیده، همان اول بسمالله گفت طلاق میخواهم. قسم خوردم که تریاک نمیکشم.
جابر خنده شیطنتآمیزی میکند و ادامه میدهد: دروغ هم نگفتم. تریاک نمیکشیدم. کراک میزدم.
هنوز هم میخندد. خندهاش که تمام میشود، از دعوای خودش و زنش میگوید: تا چند روز دعوا داشتیم. برایش طلا خریدم تا از دلش درآورم. هدیهام را که دادم، آرام شد. بعد از عروسی تریاک خوردن را دوباره شروع کردم. یک روز که به خانه برگشته بودم، زنم پرسید کجا بودی؟ مواد که مصرف نمیکنی؟ کاری که نکردهای؟ از شانسم نمیدانم چطور شد و از کجا فهمید که دستش را گذاشت روی جورابم و تریاک بیرون افتاد. رنگ و رویم عین گچ سفید شد. مانده بودم چه جوابی به زنم بدهم. خدا خیرش دهد، خیلی آبروداری کرد. یک هفته سر این جریان با من قهر کرد. هزار تا کار انجام دادم که دل زنم نرم شود، اما به محض این که نرم شد، باز رفتم سراغ مواد. این بار دیگر از ریخت و قیافه هم افتاده بودم. تصمیم گرفتم مواد را بگذارم کنار و با سقوط Fall آزاد شروع کردم. اوایل یک هفته 10 روز در خانه میماندم و تا 10 شب خواب به چشمانم حرام بود.
با لحنی پر از حس قدرشناسی ادامه میدهد: زنم خیلی خوب است، تا صبح پا به پای من بیدار میماند و مشکلاتم را خوب درک میکرد. اما بعد از اتمام دورهام، تمام سختیهایی که کشیده بودم یادم میرفت و بعد از سه، چهار ماه دوباره میرفتم سراغ مواد. 10 بار همینطور ترک کردم، باز رفتم سراغ مواد.مدتی هم شربت متادون خوردم، اما دیدم وقتی میخورم، بدتر از تریاک نشئهام میکند. متادون را کنار گذاشتم و دوباره رفتم سراغ تریاک. تا دو، سه سال به طور دائم تریاک مصرف میکردم. صبح که از خواب بیدار میشدم، یکراست میرفتم سراغ تریاک. مثل نخود توی جیبم بود و هربار که حس میکردم حالم خوش نیست، سریع میانداختم بالا. تا اینکه از طریق یکی از اقوامم با کنگره 60 آشنا شدم. واقعا دیگر نمیخواستم خماری و درد بکشم. وقتی رفتم به کنگره خودم را معرفی کردم و گفتند اینجا اصولی و روی حساب یاد میگیری چطور مواد را کنار بگذاری و درمان شوی. چند ماه طول کشید تا متوجه شدم مشکل اصلی درون خودم است و بالاخره پس از 14 ماه سفر، درمان شدم و حتی در همین کنگره سیگارم را هم کنار گذاشتم. بعد از درمان بود که تازه حس زیبای زندگی، غذا خوردن، میوه خوردن، خوابیدن و معاشرت با زن و بچه را درک کردم و از این بابت از کنگره سپاسگزارم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر