از زمانی که به دنیا آمدم معتاد Addicted دیدم. با اعتیاد قد کشیدم و اصلا شاید اشتباه نباشد اگر بگوییم من فرزند اعتیاد بودم.

من در خانه‌ای کوچک که نه بهتر است بگویم یک خرابه به دنیا آمدم. جایی که کمتر کسی در شهر‌های بزرگ از آنها خبر دارد. پدر و مادرم هردو معتاد بودند. از مهر مادری تنها چیزی که به من رسید نهی شدن از مواد مخدر Drugs بود. مادرم آن قدر مصرفش بالا رفته بود که چهره‌اش را با دندان‌های سالم به یاد ندارم، اما با این حال اجازه نمی‌داد حتی به سمت دود و دم و به قول خودشان بساط بروم. او حتی من را به زور به مدرسه می‌فرستاد و با این‌که خودش سواد درست و حسابی نداشت، اما باز هم پیگیر درس‌های من بود، اما پدرم متفاوت بود. نه این‌که بد باشد فقط به قول خودش می‌خواست من را مرد بار بیاورد. او از همان نوجوانی من را فرستاد سرکار. می گفت:هم درس بخوان هم کار کن. درس هم نخواندی مهم نیست اما کار کن. کار مال مرد است.

دوم راهنمایی بودم که مادرم مرد. نمی دانم چه مریضی داشت. فقط یک روز دیدیم دیگر از خواب بیدار نمی‌شود و تکان هم نمی‌خورد. هیچ کس نه فهمید که چرا مرده و نه پیگیر مرگش شد.

بعد از مادرم من کم کم سیگاری شدم و بعد از مدتی هم معتاد. نمی دانم از کی شروع کردم، حتی نمی‌دانم اولین بار چه کسی همراهی‌ام کرد، اما خوب می‌دانم اولین بار که مواد را امتحان کردم دیگر نتوانستم آن را کنار بگذارم. اوایل می‌ترسیدم جلوی پدرم مواد بکشم. پنهانی از هر جایی مواد بهم می‌رسید مصرف می‌کردم تا این‌که یک روز پدرم من را در حال مصرف مواد دید.

درست به یاد دارم آن روز را. فکر می‌کردم کسی خانه نیست. مواد تهیه کردم و چند دقیقه محل کارم را ترک کردم تا مصرف کنم و بازگردم. مشغول بودم که ناگهان در باز شد و پدرم داخل شد. اول خیلی ترسیدم. نمی دانستم چه بهانه‌ای جور کنم. حتی نمی‌توانستم درست حرف بزنم. پدرم جلو آمد. با هر قدم قلب من هم بیشتر می‌لرزید. بالاسرم ایستاد. در چشمانم نگاه کرد و سیلی محکمی به گوشم زد. دوباره نگاهم کرد. زیر لب چیز‌هایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و گریه می‌کرد. بعد هم آرام رفت در گوشه‌ای از اتاق و خوابید. من هنوز شوکه بودم. یعنی فقط همین؟ تمام شد؟ همه ناراحتی پدرم همین بود؟

از آن به بعد همه چیز عادی‌تر شد. حتی جلوی پدرم هم مصرف می‌کردم. چهره‌ام هم دیگر معلوم بود که معتادم. در 20 سالگی مثل یک مرد 30 ساله از کار افتاده شده بودم که هیچ جایی به او اعتماد نمی‌کردند. دیگر خسته شده بودم. به‌دلیل مصرف مواد صنعتی توهم می‌زدم. فکر می‌کردم همه دوستانم با من دشمن هستند. هر کدام که با من قطع رابطه می‌کردند را به قصد کشتن Killing می‌زدم. چند بار به دلیل همین کار‌ها به بازداشتگاه افتادم.

خودم خسته شده بودم. پدرم هم هربار که من را می‌دید می‌گفت: من و مادرت بس نبودیم؟ تو رو خدا تو ترک کن. تو جوانی و...

آن‌قدر این حرف‌ها را شنیده بودم که دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. به یکی از دوستانم گفتم که می‌خواهم ترک کنم و او هم بسیار خوشحال شد و حتی گفت هزینه‌های درمانم را هم خودش می‌دهد. به یک کلینیک ترک اعتیاد رفتم اما دو روز بیشتر نتوانستم دوام بیاورم و فرار Escape کردم. چند پرستار را هم زدم. این روند چند بار دیگر تکرار شد و نتیجه‌ای نداشت.

دیگر واقعا خسته شده بودم. وقتی به زندگی‌ام فکر می‌کردم همه چیز را سیاه می‌دیدم. حتی دلم می‌خواست زودتر بمیرم. یک بار خواستم خودم را بکشم، اما نتوانستم. ترسیدم. دنیا شده بود یک گودال سیاه و پوچ که من با دست و پا زدن همچنان بین زمین و هوا معلق می‌ماندم.

یک روز همان دوستم که سعی می‌کرد من را ترک دهد من را با فردی آشنا کرد که خودش پیش از این مصرف کننده بود. اسم آن فرد محسن بود. محسن از تجربیات گذشته‌اش برایم گفت. همه چیز را جوری تعریف کرد که انگار خودم را در او می‌بینم. با محسن دوستی صمیمی را آغاز کردم. او از نحو ترک کردنش به من گفت و من را به کمپی برد. افرادی که از اعتیاد خسته شده بودند و می‌خواستند ترک کنند در آنجا دیده می‌شدند. در آن کمپ مجبور به انجام کاری نبودم. نه خبری از داروهای سنگین و خواب‌آور ‌بود. آنجا فقط همدلی بود. خیلی سختی کشیدم اما وجود کسانی که من را درک می‌کردند از دردم می‌کاست و من را به ادامه راه هول می‌داد. مسیر من از بقیه سخت تر بود، چرا که من از کودکی با مواد عجین شده بودم. جلسات روان‌درمانی از جلسات درمان‌جسمی برایم مهم‌تر بود، چرا که بُعد روانی ترک برایم سختتر بود. پیش رفتم و دوستان زیادی هم پیدا کردم؛ کسانی که این زندگی سالم را مدیون آنها هستم.

دوستانم به من کمک کردند و من هم به خودم قول دادم تا آخر عمر تا می‌توانم به پاک شدن دیگران کمک کنم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

 

وبگردی