این مرد شش سال پیش وارد زندگی پریسا شد. نامش رضا بود. به هم دل بستند، عاشق شدند و قول دادند تا آخر عمر پای هم بمانند. مرد جوان هم مشروب می‌خورد و هم اعتیاد داشت. زن جوان می‌گوید: «با عاطفه بود و همیشه سعی می‌کرد هر کاری می‌خواهم برایم انجام دهد. با این که قرار ازدواج گذاشته بودیم، اما خانواده‌ها مخالف بودند. خانواده او مغرور بودند و می‌خواستند عروس‌شان فقط به حرف آنها باشد. وقتی برای سومین بار به خواستگاری آمد و خانواده‌اش قبول نکردند، رضا لج کرد و دو شب در ماشینش خوابید. من هم حال خوبی نداشتم و شده بودم مثل جسدها. تصمیم گرفته بودم خودم را بکشم».

هر دو شرایط روحی بدی داشتند، اما پریسا تصمیم گرفته بود تا آخر ادامه دهد، اما رضا در میانه راه کم آورد و تصمیم گرفت همه چیز را تمام کند. تهمت، تحقیر، فحش، از هر چیزی که بتواند روح پریسا را آزار دهد، استفاده کرد.

«به رضا التماس کردم قسمش دادم در کنارم بماند، اما گفت نه. غرورم را شکست و له‌ام کرد. با بلایی که رضا سرم آورد، او را به خدا واگذار کردم. روزهای سختی را پشت‌سر گذاشتم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم با کار کردن رضا را فراموش کنم. در محل کارم با پسری آشنا شدم که شخصیتش سالم و بسیار مهربان بود. کاوه از همان اول به ازدواج فکر می‌کرد و اهل دوستی نبود. چند ماه بعد از آشنایی‌مان به خواستگاری‌ام آمد. خانواده‌اش زمین تا آسمان با خانواده کاوه فرق می‌کردند. مهربان و مودب بودند. خیلی زود مراسم عقد و عروسی برگزار شد و رفتیم سر زندگی‌مان. کاوه بی‌اندازه مهربان بود و با این که شخصیت مردانه‌اش را حفظ کرده بود، اما نظر من در مورد هر چیزی برایش مهم بود. یک زن همین را می‌خواهد، فقط توجه شوهرش که کاوه به من داشت.»

پریسا می‌گوید: «بعد از ازدواج با کاوه تازه فهمیدم خوشبختی چه طعمی دارد. سه سال بعد از ازدواجم، پیامکی برایم آمد که مضمون قشنگی داشت. یاد عشق قدیمی‌ام افتادم. برای همه دوستانم و حتی رضا فرستادم. فردای آن روز زنگ زد. دیدن شماره‌اش روی گوشی‌ قلبم را به تپش انداخته بود. جواب ندادم. بعد پیامک داد و گفت می‌خواهد تلفنی صحبت کند. اول نمی‌خواستم زنگ بزنم، اما آخرش تسلیم شدم. به محض این که صدایش را شنیدم، دلم لرزید و قطع کردم. چند بار دیگر هم زنگ زد. بالاخره جواب دادم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم. گفتم کاری داری؟ حالم را پرسید و گفت ازدواج کردی؟ گفتم بله. پرسید خوشبخت هستی؟ گفتم بله و بعد گفت مجبور بودم آن طور رفتار کنم که از من بدت بیاید و سراغ زندگی‌ات بروی. چون می‌دانستم خانواده‌ام دیگر به خواستگاری تو نمی‌آیند. گفتم همه چیز را فراموش کرده‌ام و دیگر نمی‌خواهم با حرف‌هایت آرامشم بهم بخورد. یکدفعه زد زیر گریه و گفت به خاطر این که تو را فراموش کنم با دختری در فروشگاه آشنا شدم و بعد هم ازدواج کردیم، اما خوشبخت نشدم. زنم خائن از آب درآمد و با چشم‌های خودم دیدم که مردی را به خانه آورده بود و برای همین طلاقش دادم. بدجور گریه می‌کرد و دلم به حالش سوخت. همیشه فکر می‌کردم هیچ کس نمی‌تواند آدمی مثل رضا را تحمل کند و هر چقدر هم که دوستش داشته باشد، بالاخره از او فرار Escape می‌کند، اما فکرش را هم نمی‌کردم زندگی‌اش تا این حد نابود شود. غرورش از بین رفته بود و از آن مرد مغروری که در ذهن داشتم، چیزی باقی نمانده بود.»

زن جوان ادامه می‌دهد: در تمام مدتی که رضا حرف می‌زد، همه رفتارهایش جلوی چشمم آمد. هر لحظه و هر ثانیه‌اش. من او را به خدا واگذار کرده بودم و حالا می‌دیدم چطور جوابش را داده است. در تمام روزهایی که غرق در خوشبختی بودم، او داشت عذاب می‌کشید. چند روز که گذشت، حس کردم احساس خفته‌ای در حال بیدار شدن در وجودم است. مدام به این فکر می‌کردم که اگر الان مجرد بودم، چه اتفاقی می‌افتاد. از روزی که با رضا تلفنی حرف زدم، تمام خاطرات خوشی که روزگاری با هم داشتیم، جلوی چشمم رژه می‌روند. با این که عاشق شوهرم هستم، ولی احساس می‌کنم هیچ کس مثل رضا درکم نکرده است و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم، حتی با شوهرم نیز تکرار نخواهد شد. خیلی دلم می‌خواهد این افکار آلوده را از خودم دور کنم و فقط به شوهرم فکر کنم تا زندگی‌ام خراب نشود، اما هرچه تلاش می‌کنم نمی‌شود.»برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.


 

وبگردی