داستانکهای سینمایی رضا کیانیان/17
از کتاب این مردم نازنین / روز ـ خارجی ـ قشم
رکنا: هر روز شما را به خواندن یک داستان کوتاه سینمایی از رضا کیانیان در کتاب این مردم نازنین و یک فنجان چای دعوت می کنیم.
یک روز فرماندهان سپاه آمده بودند سرِ صحنهی روبان قرمز، برای دیدنِ حاتمیکیا، پرویز پرستویی و من.
حاتمیکیا و پرویز کنار هم بودند که آنها رسیدند. از دور میدیدمشان، خوشوبش میکردند. مثل اینکه آنها سراغ مرا گرفته بودند، چون حاتمیکیا کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و تا مرا دید اشاره کرد که نزد آنها بروم.
آبدارچیِ گروه هم داشت برای آنها چای میبُرد. سینی را از دست او گرفتم و او را خلاص کردم و با سینی چای به سمت آنها رفتم. چای تعارف کردم، برداشتند. من همانجا ایستادم. حاتمیکیا و پرویز میخندیدند و فرماندهان از حضور من ناراحت بودند. احتمالاً با خودشان میگفتند چه افغانیِ پررویی! بالاخره حاتمیکیا مرا معرفی کرد. حالا از حضورِ من خوشحال بودند!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر