این مرد با خدا معامله کرده است / شما هم به یاری او بروید
رکنا: 14 سال از آن روز میگذرد. روزی که «حبیب» تصمیم گرفت در اقدامی غیرمنتظره تکهای از وجودش و در واقع سلامتیاش را به حراج بگذارد تا شاید بتواند برای همسر و فرزندش سرپناهی مطمئن و لقمه نانی گرم فراهم کند.
او کارگر خشکشویی بود اما درآمدش آنقدر نبود که کفاف هزینههای زندگی مشترکشان را بدهد. به هر ریسمانی چنگ زده بود تا بتواند اوضاع شان را متحول کند اما بیفایده بود. انگار شانس و اقبال از همان کودکی به او پشت کرده بود. در حالی که هنوز از عشق و محبت مادری سیراب نشده بود او را در اثر یک حادثه Incident از دست داد و چند سال بعد هم سایه پدر از سرش پر کشید.
از همان نوجوانی مجبور شد برای گذراندن زندگی با دستان کوچکش کارگری کند. هرگز طعم خوشبختی را نچشیده بود؛ بزرگتر که شد فشار تنهایی و نیاز شدیدش به محبت و همدلی باعث شد با وجود مشکلات مالی شدید پای سفره عقد بنشیند به این امید که خداوند هم کمکش کند.
عشق به همسرش در میان همه نداریها روزنه امیدی برای زندگیاش بود. تنها چیزی که عذابش میداد این بود که حتی نمیتوانست خواستههای کوچک او را برآورده کند و هر روز شرمندهتر میشد. مدتی بعد صاحب فرزندی شدند اما انگار این ضرب المثل که هر آن کس که دندان دهد نان دهد؛ برای او مصداق نداشت.
هر روز وضع از روز قبل بدتر میشد حقوق کارگری حتی کفاف کرایه خانهاش را هم نمیداد چه برسد به هزینههای اولیه زندگی؛ در همین گیرو دار بود که از این طرف و آن طرف شنید بعضی از مردم با فروش کلیه خود به نان و نوایی رسیدهاند.
تصمیمش را گرفته و همسرش را هم به این کار متقاعد کرده بود. با هزار بیم و امید راهی انجمن حمایت از بیماران کلیوی استان گیلان شد. در همه راه به این فکر میکرد که شاید خانواده ثروتمندی پیدا شود که حاضر باشد برای نجات جان بیمارشان پولی هنگفت برای خرید کلیهاش به او بدهند تا او هم از این زندگی فلاکت بار نجات پیدا کند.
وقتی فرم فروش کلیه را پر میکرد دستانش آشکارا میلرزید. اما فکر اینکه با این پول چه کارهایی میتواند انجام دهد عزمش را راسختر کرد.
هفتهها در اضطراب و نگرانی گذشت. هر بار که تلفنش زنگ میخورد همه وجودش فرومی ریخت اما هیچ خبری نبود. انگار دیگر هیچ کس نیازی به کلیه نداشت.
سرانجام شماره انجمن بیماران کلیوی روی گوشیاش افتاد؛ خبر دادند که مشتری برای کلیهاش پیدا شده با عجله خودش را به آنجا رساند. حبیب هم خوشحال بود و هم استرس زیادی سرتا پای وجودش را گرفته بود. پیش از اینکه به اتاق ملاقات برسد همه تصورش این بود که تا چند روز دیگر از این معامله پرسود، زندگیاش زیر و رو خواهد شد و با دست پر پیش همسرش میرود. اما به محض اینکه در اتاق را باز کرد کاخ آرزوهایش به یکباره فروریخت.
دختری روی صندلی نشسته بود که از شدت بیماری رنگ صورتش به سیاهی میزد. رگهای دستش ورم کرده بود و حتی نای بلند شدن نداشت. حدود 30 سال سن داشت اما لباسهای کهنه و مندرس دختر جوان و خانوادهاش نشان میداد که آه در بساط ندارند.
نگاه ملتمس دختر جوان، جرأت پا پس کشیدن را از «حبیب» گرفته بود. آنطور که مددکار انجمن میگفت، پزشکان برای دختر جوان ضرب الاجل سه ماهه تعیین کرده بودند و اگر او نمیتوانست در این مدت پیوند مناسبی بگیرد بیشک از دست میرفت. اوضاع مالی خانواده این دختر نیز دست کمی از حال او نداشت. آنها حتی پول کرایه خودرو تا بیمارستان را هم نداشتند چه برسد به چند میلیون پول درخواستی «حبیب» از همه بدتر اینکه دخترک با آن حال نزارش تنها نان آور خانواده چند نفری شان بود.
تصمیم سختی بود. «حبیب» هرگز تصور نمیکرد خداوند او را در چنین تنگنایی قرار دهد. او میدانست که خانواده این دختر حتی اگر همه زندگیشان را هم بفروشند نمیتوانند یک دهم پولی که او میخواست را تأمین کنند اما وجدانش هم اجازه نمیداد عقب نشینی کند.
چند روزی از آنها فرصت خواست. از لحظهای که ساختمان را ترک کرده بود چهره بیمار و درمانده دختر جوان از مقابل چشمانش دور نمیشد. وقتی موضوع را با همسرش در میان گذاشت او نیز همان حس «حبیب» را پیدا کرد. برزخ انتخاب زن و شوهر جوان چند روزی طول کشید و سرانجام آنها تصمیمشان را گرفتند و قرار شد «حبیب» قید پول را بزند و برای رضای خدا جان دختر بیمار را نجات دهد...
با خودش گفت من با خدا معامله میکنم و با این جمله پا در اتاق عمل گذاشت. جراحی انجام شد و خوشبختانه بدن دختر جوان کلیه را پذیرفت و وضعیت او رو به بهبود رفت اما دردسرهای جدید «حبیب» تازه آغاز شد.
مشکلاتی که پایان نداشتند
یک ماهی از عمل پیوند گذشته بود. «حبیب» دیگر مثل گذشته نمیتوانست کار کند و صاحبکارش عذر او را خواست. حالا به همه مشکلات زندگی او و همسرش علاوه بر بیپولی، بیکاری هم اضافه شده بود. انجمن کلیوی فقط یک میلیون تومان برایش هدیه ریختند اما این پول هم مدت کوتاهی کمک حال زندگیشان بود.
هر کاری که فکر میکرد بتواند با آن لقمه نان حلالی دربیاورد انجام میداد اما درآمدش آنقدر ناچیز بود که کفاف یک هفته زندگی را هم نمیداد.
این مرد 45 ساله که به خاطر وضعیت جسمانیاش یک روز در میان 4 ساعت در یک خشکشویی کار میکند، میگوید: «من هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم. شاید اگر بازهم به آن روز برگردم همین تصمیم را بگیریم. اما نمیدانم چرا روزگار سر ناسازگاری با من گذاشت.
از آن روز هر کاری میکنم به بنبست میرسم. اوضاع زندگیام آنقدر آشفته و نابسامان شد که دو سال قبل همسرم از من جدا شد و پسرم را همراهش برد. من هم در حاشیه شهر رشت اتاقی را ماهانه 300 هزار تومان اجاره کردهام که سه ماه است کرایهاش عقب افتاده است. هزینههای پسرم را همسرم میدهد اما من هم ماهی 600، 700 هزار تومان درآمد دارم و بخشی از آن را برای خرج پسرم میدهم. صاحبخانه پولش را میخواهد، از طرفی از سال 83 تاکنون آنقدر از این و آن پول دستی گرفتهام که حدود 16 میلیون تومان هم بدهی دارم. همیشه فکر میکنم اگر 20 میلیون پول دستم بیاید هم میتوانم کاری را شروع کنم و هم با سر و سامان دادن به زندگیام همسر و پسرم را پیش خودم برگردانم. ناشکر نیستم اما باور کنید از شدت سختیها و مشکلات زندگی چندین بار قرص برنج خریدم که به زندگیام پایان دهم اما از ترس قهر خدا و بهخاطر پسرم منصرف شدم. به همه جا نامه زدم و درخواست کمک کردهام اما انگار همه درها به رویم بسته شده است. مستأصل شدهام و درخواست کمک دارم.»
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید
مادری از پسرش حامله شد! + عکس
8 طلاق باورنکردنی بازیگران مشهور + عکس ها
باور کنید زنم را از چنگم درآورد / این مرد بدون شرط بخشیده شد!
پسر 14 ساله را برهنه در خرابه پیدا کردند! / 2 مرد شیطان صفت دستگیر شدند+عکس
اعدام در ملأعام برای شیطان صفت تهرانی
شوهرم نیمه شب از خانه دخترخاله شوهردارم بیرون آمد!
حکم دادگاه تهران برای شوهر خانم بازیگر مشهور + عکس
شوخی احمقانه 10 پسر با دختر دانش آموز 13 ساله
رفتار بیشرمانه مریم رجوی در ماجرای بسته شدن حجره های بازار
چتر نجاتی که باز نشد + عکس
نقشه هولناک زن جوان برای یک مغازه دار مشهدی / شب بود که او مرا بیهوش کرد!
گفتگو با پدر زن پزشک تبریزی / اعدام می خواهیم! / زنی که با دامادم ارتباط داشت به خارج فرار کرده است + عکس
راز جسد بدون لباس زن تنها در خانه اش چیست؟! / یک مرد به این خانه می رفت!
دختر عمویم با اینکه شوهر داشت دست به بی آبرویی زده بود / جوان آبادانی با اسلحه به کلانتری رفت!
بهش حق میدم، واقعا اوضاع گرونی سر به جهنم گذاشته. حتی منم که مجردم، اعصابم به هم ریخته که کار و زندگی ندارم. ولی با این وجود، هرگز خودکشی اوضاع را بهتر نمیکنه. به قول امام علی، این دنیا یک مسافرخانه است، چند روزی بیشتر در این مسافرخانه نیستیم، به زودی رهسپار خانه ابدی باید بشویم. یا فرجی برات حاصل میشه به امید خدا یا اینکه بالاخره اجل فرا میرسه و از این دنیا خلاص میشی. خداروشکر اون دنیا دیگه از بی عدالتی های مملکت خسته نمیشی. اونجا قاضی خداست، حال میکنی واسه خودت.