سال‌ها پیش بود. یک دختر 7 ، 8 ساله بودم. خوب یادم هست که پدر و مادرم به سختی با هم مشاجره کردند. موضوع مورد بحث‌شان آنقدرها هم اهمیت نداشت ولی هیچکدام حاضر نبودند از موضع خودشان پایین بیایند. دعوا تا جایی پیش رفت که پدر با عصبانیت از خانه بیرون رفت. دلشوره بزرگی تمام قلبم را گرفته بود. دلشوره‌ای که 20 سال ادامه پیدا کرد و هنوز هم ادامه دارد. یادم هست که بعد از چند ساعت وقتی پدر برنگشت، مادر دلواپس شد که نکند اتفاقی برای پدر افتاده باشد. همین بود که راه افتادیم تمام مراکز اورژانس را جست‌وجو کردیم. عکس پدر را به روزنامه‌ها آگهی دادند و مژدگانی برای یافتنش تعیین کردند ولی پس از چند هفته و چند ماه انتظار وقتی هیچ ردی از پدر پیدا نشد، باور کردیم که تلاش بی‌نتیجه است. مادرم سال‌ها پشیمان بود و علاقه‌ای به صحبت‌کردن در مورد آن روز نداشت. در ذهن کودکانه‌ام با خودم قرار گذاشتم که خوب درس بخوانم شاید اگر روزی او را پیدا کردم، به او بگویم که به خاطر او چقدر تلاش کرده‌ام. درس خواندم و پزشک شدم. عکسی از پدر در کیف دستی‌ام گذاشته بودم و هر روز، چند بار به آن نگاه می‌کردم. هر آدمی را می‌دیدم با عکس مقایسه می‌کردم، شاید پدر پیدا شود مدتی قبل یک جراح معروف به خواستگاری‌ام آمد، به او از ماجرای قهر پدر و ناپدید شدنش حرفی نزدم و عقد را به یک ماه بعد موکول کردیم. 20 روز به عقد مانده،‌ دیروز سر یک چهار راه و پشت چراغ قرمز مردی را دیدم که در حال تمیز کردن شیشه ماشین‌ها بود. چند بار به عکس نگاه کردم چقدر شبیه پدرم بود. نمی‌خواستم باور کنم. چراغ چند بار سبز شد ولی من سر جایم میخکوب شده بودم. بالاخره جلو رفتم و با مرد شروع به صحبت کردم. او به من نگاه می‌کرد. عکس را که از درون کیفم بیرون آوردم مرد شروع به گریه کرد. پدر مرا در آغوش گرفته بود. از دیدن آن همه آشفتگی متعجب شده بودم. با اصرار فراوان او را به خانه بردم. مادر با دیدن پدر بیهوش روی زمین افتاد.
دختر جوان با گریه گفت: لجباری‌های پدرم زندگی همه‌مان را نابود کرد. حالا در این فاصله‌ای که تا عقد مانده سعی می‌کنم پدر و مادرم را آرام کنم. روز عقد که فرار Escape رسید دختر جوان در میان پدر و مادرش وارد دفترخانه شد. خطبه عقد که جاری شد پدر عروس جلو رفت. از درون یک پارچه قدیمی انگشتری قدیمی و با ارزش بیرون آورد و گفت: این انگشتر این همه سال همراه من بود. آخرین و تنها یادگار مادرم. عروس اشک می‌ریخت و بر دست‌های پدر بوسه می‌زد.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.