سردار سپاهی که مادرش فکر می‌کرد جاروکش است

خیلی از کسانی که در جبهه‌های جنگ دفاع مقدس مقام فرماندهی داشتند، دوست نداشتند کسی متوجه جایگاه آن‌ها شود و تلاش می‌کردند دیگران آن‌ها را تنها به عنوان یک خادم بشناسند. داستانی که می‌خوانید روایتی از مادر شهید ناصر قاسمی رئیس ستاد لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع) است که در کتاب «یک جرعه آفتاب» به قلم سید محمدرضا علوی آمده است:

«در سپاه کار می‌کرد. اما نمی‌دانستم چه کاری انجام می‌دهد. هر وقت از او می‌پرسیدم در سپاه چه کاره‌ای؟ جواب می‌داد: من در سپاه جارو می‌کشم.

واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است. قرار شد برایش برویم خواستگاری . دختر خانم از شغل ناصر پرسید. سرم را بالا گرفتم و گفتم: پسرم در سپاه مستخدم است.

یک روز چادر سر کردم و به مسجد جامع محلمان رفتم. در حال و هوای خودم بودم که سخنران آمد و شروع کرد درباره جنگ و ... صحبت کردن.

نگاهش کردم. خیلی شبیه ناصر بود. شک برم داشت. آنقدر شبیه بود که انگار خودش است. پیش خودم گفتم: ناصر که یک مستخدم است. نمی‌تواند بیاید و سخنرانی کند. آن هم در مسجدجامع!

نتوانستم بی‌تفاوت بنشینم. آرام جلو رفتم تا ببینم او کیست. وقتی نزدیک شدم در عین ناباوری دیدم خودش است؛ خود ناصر پسر من است!

وقتی از دیگران سؤال کردم، فهمیدم ناصر یکی از سرداران سپاه است! من اصلاً از این موضوع اطلاع نداشتم!»