این مطلب از صفحه وب گردی تهیه شده و فقط جنبه سرگرمی دارد
غوغای آخرین دردل خانم بازیگر! + اولین عکس از پدر خیلی جذابش !
آخرین دردل حمیرا غوغا کرد.
حمیرا در بخشی از صحبتهایش گفت: شکایت می کردم، گله می کردم. ولی دنیا عوض شد. مـن این جا از لحاظ ایران نمی توانم حرفی بزنم، از لحاظ این سرنوشتی کـه برای ایرانیها اتفاق افتاد، اینکـه هرکدام پراکنده شدیم، بیچاره شدیم، بـه گوشههای دنیا پرتاب شدیم. مـن این طور احساس میکنم. مـن کـه این جا خودم را حبس کردم.
حمیرا از خانوادهٔ بانفوذ و سرشناس امیرافشاری، که اصالتی آذری دارند، است. پدر حمیرا از زمینداران بزرگ آذربایجان بود. پدر حمیرا مالک ۱۵۰ قریه و روستا در منطقهٔ شمال غرب ایران بود. از همان دوران کودکی حمیرا، خانهٔ آنها به افتخار افراد بانفوذ حکومتی، شاهد مراسم بزرگ با حضور هنرمندان نامیِ آن زمان، مانند قمرالملوک وزیری، روحانگیز، بنان، ملوک ضرابی و بسیاری دیگر بود که همین انگیزهٔ اولیهٔ Girl دختر خانواده برای روی آوردن به آواز شد.
این قدر صبر باید عطایم میکرد کـه تا هم اکنون هم باید همینطور ادامه میداد. واقعیت را بگویم، بـه خدا از شوخی گذشته، واقعاً این درد دل مـن را بگذارید همه ی بدانند، شـما هم بدانید. واقعاً مـن این قدر از خدا راضی هستم، این قدر از خدا تشکر می کنم، این قدر ازش سپاس دارم. هیچی نشده توی دنیا مـن بخواهم، خدای بزرگ بـه مـن ندهد. هیچ چیز نشده. مـن آخر این جور زندگی را دوست دارم.
درست اسـت کـه اتفاقی برای ایران افتاد، اما برای همه ی بود. برای مـن کـه تنها نبوده، وگرنه از خدا روانه امیرافشاری در سال ۱۳۲۳ در شهر تهران به دنیا آمد.
شکایت می کردم، گله می کردم. ولی دنیا عوض شد. مـن این جا از لحاظ ایران نمی توانم حرفی بزنم، از لحاظ این سرنوشتی کـه برای ایرانیها اتفاق افتاد، اینکـه هرکدام پراکنده شدیم، بیچاره شدیم، بـه گوشههای دنیا پرتاب شدیم. مـن این طور احساس میکنم. مـن کـه این جا خودم را حبس کردم.
برای مـن کـه فرقی نمی کند. چـه در کویر زندگی کنم… چـه این جا… ولی ازلحاظ چارچوب زندگی میگویم. شـما خیال نکنید کـه مـن در ایالات امریکا هستم. چون هیچ جای کشور آمریکا را ندیدم. برای همین اسـت کـه می گویم هیچکس نمیتواند مثل مـن زندگی کند. اولاً کـه مـن بـه هیچ عنوان حسادت ندارم و هیچوقت دلم نمی خواهد جای کسی باشم.
اگر بگویند بزرگ ترین شخصیتهای دنیا بیآیند تا جایت را عوض کنیم، تـو را بکنیم ۱۴ ساله، مـن نمیخواهم. نمی خواهم. مـن از زندگیم خیلی راضیام. از خودم، از زندگیم، از این محدودیتهایم، از این حصاری کـه دورم کشیده شده، از اینکـه با خدا می توانم گفت و گو کنم، سرم رابا آرامش بلند کنم، و از او بخواهم.
ارسال نظر