این مطلب از گروه وب گردی تهیه شده و فقط جنبه سرگرمی دارد.
نقد و بررسی سریال در انتهای شب | بهترینِ بدترینها
نقد و بررسی سریال در انتهای شب را ملاحظه نمایید.
سریال در انتهای شب یکی از جدیدترین آثار نمایش خانگی ایرانی به کارگردانی خانم آیدا پناهنده است که در آن بازیگرانی همچون پارسا پیروزفر ، هدی زینالعابدین ، پدرام شریفی و علیرضا داوودنژاد به ایفای نقش پرداختهاند.
جو سینمایی ایران این سریال را شاهکار عنوان کرده است. قطعا در این سینمای ضعیف و مبتذل “در انتهای شب” اثر با ارزشی است. اما آیا این سریال فینفسه و به دور از سینمای ایران اثر خوبی است؟ آیا ما در این اثر با کاراکترهایی منسجم و داستانهای فرعی خوبی طرف هستیم؟ آیا سریال خوب شروع شده، خوب ادامه پیدا کرده و خوب پایان مییابد؟ اینها سوالاتی است که موشکافی جدی را میطلبد.
همانطور که قطعا بسیاری از شما دوستان میدانید، داستان سریال در انتهای شب روایتگر جدایی زوجی به نام ماهرخ و بهنام است که پس از ده سال زندگی مشترک و آغاز اتفاقاتی در پی این جدایی هستند.
در مواجه اول، داستان بسیار ساده است. انتخاب داستانِ ساده که دور از هرگونه لوسبازی و متفکرنمایی است، اولین نکته مثبت سریال ماست. اما مهمترین نکته پیرامون همین داستان، کاراکترهایی است که سریال باید حول محور آنها بچرخد. یعنی کاراکترهای منسجم و درست باید قابلیت واقعی نمایاندنِ اثر را داشته باشند. از همین رو بنده چنین ادعا میکنم که به غیر از ماهی و بهنام ما عملا کاراکتر خوب و چارچوبداری را در سریال شاهد نیستیم. اما برای داشتن یک نقد منسجم و درست بنده همگام با داستان پیش رفته و در عین پیشبرد سریال به جنبههای مختلف سریال اشاره کرده و در حد خود نقد خواهم کرد. پس پیشنیاز این مقاله تماشای کامل سریال است.
از افتتاحیه آغاز میکنیم. روایت و شروعی بسیار گنگ با موسیقی متن مرموز که سعی در ساختن فضایی متشنج دارد. خانم پناهنده بر روی سکوت میان بازیگران و نور کم در صحنه ویراژ میدهد. هدف نشان دادن آخرین روز زندگی یک زوج است. اما در میان این دوربین خوب که هم به خانه فضا میدهد و هم حس ما را درگیر میکند؛ این نکته مهم است که روایت بسیار گنگ است و این گنگ بودن ارتباط را با داستان قطع میکند. مخاطب نمیتواند این فضا را بفهمد. بعد از این گنگ بودن تصویر و فضا، پسربچه کوچک این خانواده با دیالوگهای بسیار ضعیف همه توجهها را معطوف به خود میکند. دیالوگهای عقلانی و در عین حال سر بالا از او زمانی قابل باور میشد که ما کاراکتر پسربچه را میشناختیم. اما هنوز اول کار است و خانم پناهنده به جای سعی در شناساندن این کاراکترها به ما، سعی میکند مخاطب را صرفا یک بیننده در نظر بگیرد. کسی که نه حسی از او درگیر است و نه کنشمندی دارد. او صرفا میبیند که یک بچه تخس پرت و پلا میگوید و زن و شوهری قصد جدایی از هم دارند.
بخش عمده قسمت اول بر همین منوال میگذرد. روایتی گنگ و نه چندان جذاب البته با دوربین خوب. در اواخر قسمت اول و در اوایل قسمت دوم، نیم پرده اول داستان ما شکل میگیرد. بهنام به خانه نیامده و خبری از او نیست. ماهی موضوع را به پلیس گزارش داده و بازهم بچه در دیالوگی واقعا بد از کشته شدن پدر سخن میگوید که واقعا سطح پایین دیالوگنویسی اثر را نشان میدهد. به هر حال بهنام صبح پیدایش میشود. پارسا پیروزفر با بازی خوب خود و میمک صورت که بخش عمدهای از آن مدیون چشمان خوبِ اوست؛ به ما میفهماند که گویا بلایی سر بهنام آمده. به هنگام روایت داستان توسط بهنام یک نکته مهم کاملا عریان میشود. خانم پناهنده اصلا تعلیق بلد نیست! برای گفتن یک داستان هیجانانگیز که اکنون دغدغه مخاطب شده، کارگردان به دلایلی بسیار ضعیف سعی در کش دادنِ داستان دارد و به قولی جواب سوال را نمیدهد. برای او اینکه چه شد خیلی مهم است و اصلا برایش “چگونه” مهم نیست. او صرفا دوست دارد که با یک “چه” بزرگ به ما شوک وارد کند؛ شوکی بسیار عقیم و کوتاه مدت که به تعلیق هیجانی اثر ضربه میزند. اما با اینکه خانم پناهنده تعلیق اثر را حیف و میل کرد، همین داستان فرعیِ اشتباه سوار شدن به اتوبوس بسیار خوب است. هم خود داستان خوب است. هم فعل و انفعالات و هم بازی پارسا پیروزفر. اما به نظر شخص من چه بهتر میبود که به جای فلش بک فلش فوروارد کردن، سریال در انتهای شب با همین داستان فرعی آغاز میشد. و سپس این موضوع را جرقهای میکرد بر انبار باروت زندگی از هم پاشیده ماهی و بهنام.
بعد از جریان اتوبوس سریال در انتهای شب فرم سینمایی خود را پیدا میکند. در میان اتفاقات پُر تنش و حتی نفسگیر، بهنام به دیدن مادرش میرود. صحنه رقص مادر به نظر من خوب است. رقصی آرام با دوربینی که تنشی در آن دیده نمیشود و یک موسیقی زیبا با صدای ویگن (اگر اشتباه نکنم). رقصی دلنشین با مادر پیر سمپاتیک که آلزایمر دارد و حتی پسر خود را نمیشناسد. این صحنه نیز همانطور که نوشتم در میان تنشِ زیاد طلاق به راستی زیباست. مخصوصا صحنه پُر تنش جدایی در دفترخانه.
بعد از صحنه نام برده شده یک شخصیت مهم به داستان اضافه میشود. پدر ماهی و پدربزرگ دارا. شخصیت پدربزرگ با بازی علیرضا داوودنژاد یکی از اصلیترین ایرادات داستان است. شخصیتی بسیار تیپیکال و بد که هم نماد مردسالاری است هم نماد روشنفکری. او هم سنتگراست و هم از فرهنگ اروپایی سخن میگوید. یعنی عدم داشتن یک شخصیت منجسم، همذاتپنداری با وی را سخت میکند. دقت کنید که ایشان دخترش ماهی را در بند کرده. زور میگوید، برایش زمان عبور و خروج تعیین میکند و به اصطلاح یک پدر دهه ۳۰ است. اما از آن طرف با مثلا آگاهی از فرهنگ اروپایی میگوید. جایی که والدین به فرزندان فرصت میدهند تا زندگی کردن یاد بگیرند. با توجه به اتفاقات قسمت ۶ به بعد که مفصل درباره آن خواهم نوشت، حتما چنین فکر میکنید که خانم پناهنده اجتماعیساز است. جامعه مرد سالار، دخترِ یک زن را گرفته و او هیچ کاری نمیتواند انجام دهد. اما اگر خانم پناهنده واقعا اجتماعیساز بود قطعا میدانست که در خارج بچه را با لگد بیرون نمیکنند که سراغ زندگیاش برود و آویزان پدر و مادر نباشد. این جامعه اروپا و آمریکاست که آماده پذیرش جوان هجده ساله است و چه در قالب سیاست و فرهنگ و چه در قالب بازار کار و اقتصادی میتواند به جوان کشور خود فرصت پیشرفت دهد. اصلا اینکه دید فیلمساز به جوان ایرانی آویزان بودن است، خود ضعف بزرگی در دید کسی است که میخواهد برای ما اثر اجتماعی بسازد. این اثر هیچ اجتماعی نیست و اصلا نمیتواند که باشد. چون خانم پناهنده درباره مسائل اجتماعی آگاه نیست و اگر بود به جوان ایرانی نمیگفت آویزان. اصلا نقطه سقوط سریال در انتهای شب از جایی آغاز میشود که دارا را میدزدند. قبل از این صحنه ما در مقام بیننده و منتقد دلمان به این خوش بود که با اثر سیاهنمای کریه ناتورالیسمی طرف نبودیم. اما زن خاکی افتاده بر زمین که فرزندش را از او گرفتهاند، زنی که گریه میکند و بسیار منفعل و تو سریخور است؛ اینها دقیقا جایی است که نمایش خانگی به فرم زشت خود برمیگردد. فرمی که سعید روستایی استاد آن است و هرچه آبغوره و گریه بیشر، ارزش اثر هم بیشتر. کاراکتر ثریا با بازی بسیار بد سحر گلدوست، بدترین شخصیت اثر است. زنی مازوخیسم با بک گراند نامعلوم که نه مادر است و نه معشوق. حال اعتراض به این صحنهای گریه و زاری زرد خانم ثریا، با این استدلال مواجه میشود که ما عمق جامعه را دیده و حال با نگاهی نقادانه آن را به تصویر میکشیم. اما همانطور که گفتم اگر دوستان اجتماعیساز و اجتماعشناس بودند جوان ایرانی را با جوان آمریکایی مقایسه نمیکردند.
بحث کاراکتر در یک اثر داستانی خیلی مهم است. داستان استقرار شخصیتهاست. بدون شخصیت خوب و جامع نمیشود اثر داستانی را پیش برد. دو کاراکتر اصلی و مهم در انتهای شب ماهی و بهنام هستند. ماهی با بازی هدی زینالعابدین بسیار خوب است. یک بازی بی شیله پیله با آشفتگی و بلا تکلیفی درون ذهنی که هم رابطهاش با بهنام همین بلاتکلیفی و عشق را دارد و هم با پسرش که البته رابطه ماهی با پسرش به فرم نرسیده. کاراکتر دوم مهم بهنام با بازی پارسا پیروزفر است. او قطعا بهترین بازیگر فیلم است. یک مرد میانسال که نه حوصله درگیری دارد و نه حوصله سختی. اما شرایط او را به سمتی هُل داده که در میان یک رابطه پیچیده گیر کرده است. او نه میتواند ول کند و نه میتواند داشته باشد. عشق در سریال “در انتهای شب” مصداق همین شعر است که گفت: چیست آن درد که دوستشان داریم و در عین حال از آنها متنفریم.
در اصل نکته اصلی مثبت سریال در انتهای شب این است که برخلاف تصور عموم طلاق به دلیل کتک، خیانت و اعتیاد نیست. گاهی حتی عاشق هم هستیم اما نمیتوانیم پیش هم زندگی کنیم. همین که زندگی کردن با آن شخص ممکن نیست، خودش دلیل کافی و انسانی برای هر جدایی است. همین تفکر نیز قسمت پایانی خوبی را رقم میزند.
بعد از این دو کاراکتر ما عملا هیچ کاراکتر خوبی نداریم. داستانهای فرعی پیرامون این کاراکترها همینطور است. ثریا و پدربزرگ را که نوشتم. شخصیت “دارا” را نیز نوشته و عنوان کردم که چیزی از او مشخص نیست و صرفا آمده تا قربانی موقعیت باشد. کاراکترهای پیرامون نقاشی هم همگی تیپیکال و دم دستی هستند. اصلا خود عنصر نقاشی در اثر بسیار تیپیکال است. نه نقاشی در اثر هویت دارد و نه نقاشان سریال هویت دارند. شخصیت خواهرِ ماهی کمی سمپاتیک و دم دستی است. نه میشود گفت خوب است و نه میشود گفت بد است. اما یک شخصیت نیمچه مهم فرعی دیگر در سریال حضور داشت که ضعف دوستان در فیلمنامهنویسی را آشکار کرد. فیلمنامهنویس حرفهای میداند که نباید بعد از نیم پرده دوم کاراکتر مهمی را به اثر اضافه کرد. چرا که مخاطب نمیتواند با او همذاتپنداری کند. اگر مخاطب بیش از نصف اثر را بدون او آمده، از این به بعد را هم میرود. عمه ناگهان به درون اثر پرتاب شده و هیچ چیزی نیست و تنها سمپاتی خود را مدیون پیر بودنش است.
در پایان چنین میشود گفت که سریال در انتهای شب نسبت به دیگر آثار سینمای خانگی، سریالی خوب و حتی امیدوار کننده است. اما فینفسه اثر ضعیف و یا معلولی رو به پایین است که به جز بازی خوب بازیگران اصلیش یعنی هدی زینالعابدین و پارسا پیروزفر و رابطه میان این دو هیچ چیزی ندارد. کارگردانی و فیلمنامهنویسی تا قبل از قسمت ۶ قابل قبول و خوب بود اما بعد از این قسمت، سیاهنمایی رایج و زرد آن آغاز شده و به ریشه اصلی سریال ضربه زد. در بحث دیالوگنویسی و شخصیتپردازی نیز همهچیز در حد یک تیپ باقی میماند. سریال در انتهای شب تنها برای دوستانی درخشان است که اهل سینما نیستند. وگرنه در سریال “در انتهای شب” جایی برای فیلمباز حرفهای نیست.
ارسال نظر