خاطره‌ای از مادر سعید راد از سال‌های دور

در کتاب رفقای بالا که خاطرات کی‌مرام از حزب توده است، نوشته شده: «دکتر رضوی مسئول انجمن [دوستداران فرهنگ فرانسه و ایران]خانم جوانی را به عنوان منشی در انجمن به کار گمارده بود که معمولا بعدازظهر‌ها چند ساعتی به محل انجمن در کوچه نزدیک میدان مخبرالدوله بین خیابان سعدی و لاله زارنو می‌آمد و در اتاق کوچکی می‌نشست که به او اختصاص داده شده بود. اگر احیانا تلفنی می‌شد، جواب می‌داد.

این خانم زن زیبا و خوش اندامی بود، اما هرگز آرایش نمی‌کرد و معمولا لباس تیره می‌پوشید. با افرادی که برای فعالیت‌های هنری به انجمن می‌آمدند کمتر تماس می‌گرفت. رابطه اش با هیچکس از سلام و علیک تجاوز نمی‌کرد. یک روز بعداز ظهر که به انجمن رفته بودم، در راهرو ورودی ناگهان با کیانوری روبرو شدم که با عجله به داخل می‌آمد. به اتاق منشی انجمن رفت.

توقفش بیش از چند دقیقه طول نکشید. با قدم‌های سریع خارج شد و در اتوموبیلی نشست که جلو در منتظرش بود و بسرعت حرکت کرد. می‌دانستم شوهر منشی انجمن، سروان حق پرست بود. این افسر جوان که عضویت شاخه نظامی حزب [توده]را داشت، به دستور حزب همراه عده دیگری از افسران ارتش، بعد از قیام پیشه وری با هواپیما و تجهیزات نظامی به تبریز رفت و به ارتش فدائی فرقه دموکرات پیوست. او هنگام پرواز آزمایشی بر فراز تبریز هواپیمایش دچار نقص فنی شد و سقوط کرد. همسر جوانش با یک پسر کوچک به نام سعید تنها مانده بود.

از روی کنجکاوی به اتاق خانم رفتم. او را بسیار آشفته و عصبی دیدم. رنگ پریده به نظر می‌رسید و عضلات صورتش به طور محسوسی می‌لرزید. بغضش را بیرون ریخت. من ترجیح دادم اتاقش را ترک کنم و فرصت بدهم در تنهایی خودش هرچه می‌خواهد گریه کند تا آرام بگیرد. اما او احتیاج داشت اندوه درونش را بیرون بریزد. اشاره کرد در اتاق بمانم.

[گفت:]”خجالت نمی‌کشند … شوهرم را به کشتن دادند، خودم را بیوه و سرگردان و طفل شیرخوارم را یتیم کردند و حالا آمده پیشنهاد می‌کند مرا همراه بچه ام به اروپای شرقی بفرستند … بروم آنجا چه غلطی بکنم؟ چهار تا فامیل و دوست و آشنایی را هم که اینجا دارم از دست بدهم. تنها بمونم با یک بچه روی دستم توی یک دنیای غریب که نه زبانشان را می‌دانم، نه یک آشنایی دارم. اروپای شرقی توی سرشان بخورد. هر چی از دهانم درآمد بهش گفتم”.

مدتی در سکوت نگاهش کردم. به نظرم رسید کمی آرامتر شده است. با اینکه هنوز ساعات اولیه کارش بود، ناگهان بلند شد، کیف دستی اش را برداشت، بدون اینکه حرفی بزند، رفت. من دیگر هیچوقت او را ندیدم تا اینکه سال‌ها بعد در سینمای ایران جوانی به عنوان هنرپیشه‌ای باارزش درخشید و متوجه شدم همان طفل شیرخوار آن سالهاست: سعید راد».