زندانی معروفی که رئیس زندان شکنجه گران معروف ساواک شد

هر چه عزت‌شاهی در گوشش خوانده بود که امثال ما نباید زن بگیرند، اما گوش محمد بدهکار این حرف‌‌ها نبود. عزت می‌دانست یک مبارز سرنوشت نامعلومی دارد و اگر دستگیر یا شهید شود، کسی نیست که خانواده‌اش را اداره کند. محمد می‌گفت: از خانواده‌ای زن می‌گیرم که مبارز باشند تا همسرم با این راه آشنا باشد.

همن کار را هم کرد و با خواهر حسن حسین‌زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان‌کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت‌الله کاشانی بود. کچویی خیالش راحت شد که به خانواده‌ای سیاسی پیوند خورده و اگر مشکلی برایش پیش آمد، آن‌ها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد.

محمد یک بار در ۲۴ تیر سال ۵۱ توسط ساواک دستگیر شده بود. وقتی حسین جوانبخت نتوانست زیر شکنجه‌های ساواک دوام بیاورد و اسم محمد را لو داد. ماموران ساواک هم که سال‌ها به دنبال دستگیری عزت شاهی بودند و می‌دانستند با محمد ارتباط دارد، خوشحال شدند که ردی از او به دست خواهند آورد، اما محمد کچویی لب باز نکرد و سرانجام بعد از یک سال آزاد شد.

شکنجه و زندان ساواک نتوانست محمد را از راهی که می‌رفت باز دارد. بنابراین به محض آزادی، مبارزه را از سر گرفت. این بار عزت که محمد را در معرض خطر جدی‌تر دیده بود، به او گفت: حالا که زن گرفتی، اگر واقعاً جدی می‌خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه‌ات جدا شوی و آن‌ها را به امید خدا‌‌ رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی؛ وگرنه برگرد برو سر زندگی‌ات، بالاخره امشب، فردا شب می‌آیند سراغت. اما کچویی می‌گوید: «این روز‌ها موعد وضع حمل خانمم است. نمی‌توانم ر‌هایش کنم، ولی تلاش می‌کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگه دارم . »

محمد در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده بود و این موضوع او را قانع بار آورد. تا جایی که از همسرش می‌خواهد دو فرش نو خانه را بفروشند تا کمک هزینه ازدواج دو جوان را جور کند.

بار دومی که محمد کچویی در سال ۵۳ دستگیر شد زیر شکنجه‌های شدیدتری قرار داشت. شکنجه‌گران معروف آن زمان مثل حسینی و کمالی او را عذاب‌های سختی می‌دادند:

از سال ۵۱ که من دستگیر شدم، یک مدتی در زندان قزل‌قلعه بودم. بازجویی‌هایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضلی و ازقندی پذیرایی مفصل شده بودم.

کمالی همیشه کفش‌های نوک تیز می‌پوشید و با نوک کفش‌هایش به ساق پای من می‌زد. از بس با نوک کفش، به ساق پای من زده بود عصب‌های قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است، درد می‌کند. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله می‌زد.

آنها اتاق هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و آنقدر سروصدای شکنجه‌شدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان می‌رفت. تا می‌خواستیم یک لحظه بخوابیم از صدای شکنجه بیدار می‌شدیم.

شهید محمد کچویی بعد از انقلاب، مدتی رییس زندان اوین شد و اتفاقا کمالی جزو زندانی‌های همین زندان بود. محمد در این خصوص می‌گوید: یک بار که مرا برای شکنجه بردند به کمالی گفتم: من روزه هستم. قدری ملاحظه کن، اما او بیش‌تر مرا می‌زد. حالا کمالی چند ماه است که زندانی من شده، اما تنها یک بار که خیلی دروغ گفت، من به او گفتم خدا لعنتت کند. این نهایت کاری است که با او کردیم.

این بار برای محمد حکم حبس ابد زدند، اما با تغییر شرایط سیاسی در سال ۵۶ در ۲۸ خرداد سال ۵۶ بخشیده و آزاد شد. اما تلخی اتفاق سال ۵۴ شیرینی آزادی را برای کچویی تلخ کرده بود. او که روابط دوستانه خوبی با برخی از مجاهدین خلق داشت، وقتی شنید آنها ایدئولوژی خود را رسما به مارکسیسم تغییر داده‌اند، تمام روابط خود را قطع کرد و معتقد بود این تفکر، نجس است. همین موضوع کینه محمد را در دل منافقین کاشت تا روزی انتقام بگیرند.

چرخ روزگار به نفع مبارزین چرخید و رهبری امام خمینی انقلاب اسلامی را به پیروزی رساند. حالا محمد کچویی شد زندانبان و شکنجه‌گران اوین در زمان طاغوت، شدند زندانیان او. از جمله آنها کمالی بود که البته محمد را به یاد نمی‌آورد:

کمالی نه آن زمان کسی را می‌شناخت و نه الان کسی را می‌شناسد. به این علت که او همیشه مست بود. اما رفتار ما با او در زندان متفاوت است. تنها کاری که من با او کردم، این بود که در جواب دروغ‌هایش گفتم: خدا لعنتت کند.

محمد کچویی همه کارش برای خدا بود، حتی وقتی با منافقین در زندان مواجه می‌شد، سعی می‌کرد آنهایی را که از جهل و نادانی به منافقین پیوستند با موعظه و نصیحت از راهشان برگرداند و موفق شد تعدادی از آنها را نجات دهد. اما کینه محمد همچنان از دل منافقین بیرون نرفته بود و آنها به دنبال زدن ضربه‌ای به او بودند.

کاظم افجه‌ای که به ظاهر در زندان خود را جزو توابین مجاهد نشان داده بود و ارتباط خوبی با این شهید برقرار کرده بود، تصمیم می‌گیرد زهر کینه را به جان محمد بریزد. روز ۸ تیر سال ۶۰ سرانجام تیر نفاق بر قلب محمد کچویی، رییس زندان اوین می‌نشیند و او را به آرزویش می‌رساند و شهید می‌شود.

روز هشتم تیر جلسه‌ای با حضور ۲۴ تن از حکام شرع، آقای لاجوردی، آیت‌الله قدوسی، آیت‌الله گیلانی و چندین نفر دیگر از جمله خودم در دادسرا تشکیل شد. کاظم افجه‌ای که متوجه قضیه شده‌ بود با هماهنگی سعادتی با سلاح کلاشنیکف که آن را روی رگبار گذاشته بود، پشت در جلسه قرار گرفت. آقای محمد میرآبی، مسئول دفتر آقای گیلانی متوجه او شد و از او پرسید: «اینجا چه می‌کنی؟» افجه‌ای در جواب گفت: «یک سؤال شرعی دارم و می‌خواهم از آقای گیلانی بپرسم».

در واقع او برای قتل عام اعضای آن جلسه آمده بود؛ آقای میرآبی و آقای غفارپور معاون قضایی، او را از آنجا بیرون کرده و با تندی به آقای کچویی گفتند که برای چه او به اینجا آمده است. این آدم خطرناکی است. منتهی آقای کچویی به‌خاطر اینکه ایشان توبه کرده و بسیار انسان دل رحم و دلسوزی بود نمی‌پذیرفت، ولی دستور داد که اسلحه را از او بگیرند. در همان حال، افجه‌ای با موتور از اوین بیرون رفت و یک قبضه اسلحه‌ کمری رولور تهیه کرده، برگشت.

بعداز اتمام جلسه، حکام شرع و دیگران در ضلع شرقی اوین زیر درختان نشسته بودند و پاسخ‌گوی توضیحات و مسائل شرعی زندانیان بودند؛ در همین حال، افجه‌ای به آنها نزدیک شده و اسلحه را به‌سمت آنها کشید. آقای لاجوردی متوجه قضیه شده، پشت درخت پنهان شد؛ آقای کچویی اسلحه خود را بیرون آورد، اما قبل از آن، افجه‌ای تیری به سر او زد. کچویی را به بیمارستان تجریش بردند که حین عمل جراحی، به شهادت رسید. چند نفر دیگر از حکام شرع، مجروح شدند و محافظین آقای لاجوردی او را دستگیر کرده، به پشت‌بام دادسرا بردند. هنگامی‌که آقای لاجوردی از او بازجویی کرد که برای چه این کار را کردی؟ اسلحه را از کجا آوردی و غیره. ایشان اظهار داشت که من تشنه‌ام و درخواست یک لیوان آب کرد. بعد از اینکه آب را خورد، خود را از پشت بام به پایین پرت کرد؛ او را به بیمارستان رساندند، اما بعداز یکی دو ساعت به هلاکت رسید. »

بالاخره محمد در سن ۳۱ سالگی به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.