داستانک / مردی که آنجا بیدار شد (2)

سرگیجه ای شدید تمام مرا در بر گرفت من کجا بودم؟ اینجا فرانسه است؟ من رویا میبینم ؟ پیرمرد واقعی بود؟ 

سوال ها ماهیت خودشان را با صدای بلند تری در سرم می‌زدند صدا ها و پرسش ها در دایره ای لوپ مانند تکرار میشدند و سردرد و سرگیجه ای را به من تحمیل می‌کردند  ، اما هیچ، هیچ جوابی برای آن ها نبود من در هزارتویی تک و تنها با همه دیوار ها غریبه افتاده بودم 

گوش هایم را گرفتم نور غلیظ افتاب به فرق سرم گرمای طاقت فرسایی را ایجاد کرده بود زانوانم را خم کردم بر زمین نشستم سرم را به داخل کشیدم ،جلوی نور را گرفتم 

آن تو صدا ها با توان کمتری بر سرم ضربه میزد تمام قوای اندیشه ام را روی یک پرسش، فقط یک پرسش خیره کردم و آن به وضوح مهم ترین آنها بود ، من کجام؟ و حال جواب این سوال ساده چیست؟

برروی کتاب نوشته شده است نویسنده مردی فرانسوی و آن ، آن پیر مرد بور که زبانش را نمیفهمیدم آنکه چشمانش آبی بود و نور خورشید بر دستانش برق میزد مفهوم آن اشاره چه بود من باید میرفتم؟ به کجا؟ 

نمیفهمیدم من در کدام وادی آبی رنگ غرق شده ام ؟ 

با سماجتی پیله وار دستانم را از میان شیار های باریک خاطرات گذشته داخل بردمو دفتر لحظات دیشب را باز کردم 

در خانه به مانند همیشه فریاد بود و صدا هایی که بر دیوار های سفید منعکس میشدند و بر گوش هایم خود را فرو میکردند ، صدای شکستنی آمد پشت آن گریه ای کش دار و زنانه ، نوای مادر بود که می گریست

کتاب را برداشتم از میان آن فریاد ها و گریه ها بی هیچ کلامی گذر کردم یک نگاه از ترحم به چشمان مادر و آن اشک هاکه از پلک ها خودشان را به زمین میرساندن و یک نگاه به آن صورت گُر گرفته پدر که بغضی پنهان را میخورد وبه خشم بدلش میکرد

گذر کردم و در را باز کردم به بیرون خانه آمدم کتابم در دستم بود در تمام مسیر به این می اندیشیدم که اینبار نویسنده قرار است کدام کورسو را، کدام بارکه نور را در آن خانه کاغذی به من نشان دهد 

نزدیک خیابان اصلی شدم از شب داشت به سرعت میگذشت و آن ساعت ها کمتر کسی در پارک راه میرفت  به بالای پارک ایستادم

 پارک وسیعی بود انبوه شده از درخت هرشب رویه پله هایش می ایستادم و پارک خلوت و تاریک را نگاه میکردم، نگاه میکردم که چگونه برگ درختان در سیاهی شب با باد به رقص در می آمدن گویی نُتی بودند در سمفونی پارک و کارتن خواب هایش که یک تاتر موزیکال را تشکیل میدادند. 

از پله ها به پایین آمدم و همان افکار همیشگی،پوچی و تهیدگی آدمی در وجودش و ناسازگاریم با اجتماع اطراف، نزدیک نیمکت شدم هر بار ازنور  زردش تشخیصش میدادم بر نیمکت سبز رنگ فرسوده تکیه زدم و کتاب را باز کردم

و شد اکنون که در آتشی مهیب از غربت و سرگیجه گم شده ام 

لطافت پوستی را روی گردنم احساس کردم دستانی که به مانند خنکایی بود در جهنم 

دستانم را از گوشم برداشتم صدایی لطیف و زیبا بر گوش هایم زمزمه کرد نمیفهمیدم چه میگوید اما این صدا گرمایی را درجانم به پا کرد تنهاییم در کورسوی اینده محو شد

چشمانم را باز کردم رویم را برگرداندم و به بالا نگاه کردم در پس نور شدیدافتاب چشمانی را دیدم ، ابیو به مانند دریا صاف محبتی در این دریا بود همان وقت احساس کردم شده ام ابادی درساحل ان دریا به دنبال صیدی از معنا بودم که ان چشمان ابی لب باز کرد و با همان تن صدا و همان محبت با من سخن گفت نمیفهمیدم چه میگوید نمیفهمیدم منظورش چیست 

از جایم به ارامی برخواستم دستش را از شانه ام برداشت نگاهی در چشمانم کرد چهره اش لبخندی مهر امیز با خود داشت چانه کشیده و پوستی سپید 

او هم فهمید که من زبانش را متوجه نمیشوم اما نشانی از نا امیدی در چشمانش نبود ترحمی در ابی دریای چشمانش موج میزد

با دستانش سعی کردجایی را به من نشان دهد با نوک انگشتان کشیده اش کورسوی دوری را بهم نشان داد ، اما باز هم متوجه نشدم ، افتاب روبه غروب بود هوا کم کم از گرمایش می افتاد و روبه خنکی میرفت 

با انگشتش به نیمکت اشاره کرد، نشستم اوهم بر کنارم نشست  انبوهی از درختان کاج را جلویم میدیدم 

لحظه ای احساس کردم جایم همانجا خوب است من که تا کنون تنها بوده ام اکنون در غربیگی مطلق در جایی که نه زبانشان را میفهمم ونه نگاهشان را و نه حتی شبیه انها هستم احساس بهتری دارم ، جایم خوب است ، غربت قریبگی در جایی دور افتاده بهتر است از غریبگی در خانه خودت و ادم هایی که هر روز میبینی و از انها فرار میکنی

با آن چشمان ابی اش کنار نیمکت نشسته بود و حرف نمیزد نگاهش میکردم که چگونه محو منظره جلوی رویش شده است 

تکیه ام را به عقب دادم و پایم را بر پای دگرم انداختم درست در هنگامی که داشتم تکان میخوردم تا جایم را راحت کنم دستم به جسمی پاکت مانند درجیبم خورد دستم را در جیب پالتویم فرو کردم و یادم آمد که پاکت سیگارم را دیشب درست پیش از خواب شدنم در جیبم انداختم 

دستم را بردم و پاکت را درآوردم درش را باز کردم و سیگاری بر میان لب هایم گذاشتم پاکت را به سمتش بردم و با اشاره نگاهی بهش تاروف کردم، سیگاری از پاکتم درآورد و با اشاره سرش ازم تشکر کرد 

کبریتی زدم و آتشش را زیر سیگارش گرفتم انعکاس نور آتش در چشمان آبیش تناقضی را ایفا کرد 

مسحور تناقض چشمانش با روشنی سیگار شده بودم 

کبریت داشت تمام میشد و نگاهم را از چشمانش برداشتم و آتش را زیر سیگار فیلتر قرمزم گرفتم، دود غلیظی بر گلویم ماسید و به پایین رفت. کام گرفتم و غروب خورشید را نظاره می کردم که چه بی مهابا در پس زمینه سبز و سیاه درختان کاج به مانند آخرین جرقه سیگار به پایین می سرید و خاموش می شد.

و ناگهان همان همیشگی ، شب.

دختر از کنارم بلند شد عزم رفتن کرده بود نمی‌دانستم با کدام زبان ازش بخواهم تا مقداری دیگر بماند 

رویش را به سمتم انداخت و من خمیده و مفلوک بر نیمکتی سیاه نشسته بودم 

سرش را تکان داد و دستش را جلو آورد دستانم را بر لطافت دستانش گذاشتم و با او بدرود گفتم و ارام ارام میدیدم که دور میشود افکاری گذر میکرد صدایی میگفت بروم و دستش را بگیرم و با هر زبانی که میتوانم نگذارم که برود نگذارم که مرا دراین فلاکت ابدی تنها بگذارد اما اینها همه بازی بود خودم هم خوب میدانستم که من توان این کار را ندارم درست به مانند کل زندگی منحوسم 

از ابتدایش همین گونه بود، می خواستم اما نشستم، هزینه افکارم همیشه بیش از توانم بوده؛ رفتن و نبودن را همیشه به سکون و گرفتن ترجیح داده ام و اکنون تنها چیزی که برایم مانده تنهایی و غمی جان فرساست و بار دیگر همان ناخواسته شدن همیشگی همان احساسی که انگار با پتکی بزرگ زندگی ام را ویرانه کرده اند و من به مانند کودکی که خانه شان خراب شده است در گوشه ای از دیوار های ریخته زانوانم را بغل گرفته و سخت در خود می پیچم و می گریم.

سیگار دیگری روشن کردم. تحملم دیگر طاق شده بود. دیگر توان این وضعیت را نداشتم 

از جایم برخاستم. کام غلیظی از سیگار گرفتم. شروع کردم بی مقصد راه رفتن 

 یادم آمد که آن زن و آن پیر مرد به کجا اشاره می کردند در مسیر آن کورسو حرکت می کردم تا به درختی رسیدم؛ درست در چند قدمیه انطرف تر نیمکت.

 اطراف درخت را گشتم؛ تابی به شاخه پهن درخت آویزان بود کنار درخت نشستم.

به تمام فلاکت های زندگی ام فکر می کردم؛ فکر می کردم که چگونه از ابتدا در مردابی از ابهام در حال جان کندن بوده ام.

سرم را بالا آوردم. طناب تاب را دیدم، فکری سیاه تمام خاطراتم را خاکستری کرد؛ فکری از پس خواستار نبودن زندگی و تاب نیاوردن در این تباهی. از همان قشر فکرهایی که می گویی وقتش الان است، الان است که باید بمیری و از این رنج و فلاکت خودت را رها سازی.

سیگارم را خاموش کردم و از جایم برخاستم. پایم را بر تنه درخت زدم و دستانم را دور تنه تنومند درخت حلقه کردم، خودم را به بالا کشیدم دستم را دراز کردم و گره ریسمان را شل کردم.

ریسمان باز شد و تاب به پایین افتاد.

طناب را از تاب باز کردم. حلقه ای برای دار رویش گره زدم و طناب را به کناری انداختم پالتویم را درآوردم و تا کردم و کنار درخت نشاندم.

سیگاری از پاکت درآوردم و آتش زدم و کامی عمیق گرفتم. با خود گفتم: باید کلک را کند؛ باید به تمام این فضاحت ها و بن بست ها پایان داد.

در نقطه ای ایستاده ام که کورسوی آینده رنگ باخته و تمام شده و پستوی گذشته نیز چیزی جز ملال برایم ندارد.

دیگر دلیل و معنایی برای کش دادن این تباهی وجود ندارد، باید رفت.

سیگار را خاموش کردم و طناب را با پرتابی به دور درخت انداختم. پایینش را بر درخت گره زدم و از درخت به بالا رفتم.

روی شاخه تنومند درخت نشستم و طناب را بر دور گردنم انداختم.

می توانستم تصور کنم که فردا مرا با آن گردن کج و صورت ورم کرده و بنفش شده خواهند یافت، بدون نشانی از من، بار دیگر غریبه می مردم.

اما او، آن دختر چشم آبی آیا اوهم مرا می بیند؟ دلم لرزید و قطره اشکی از میان پلک هایم به پایین سرید.

اما چه فرق می کرد؟ فردا من دیگر نبودم.

از بالای درخت به پایین پریدم؛ کشش ها و صدای نفسی که رو به پایان با خس خس می رود و چشمانی که بسته می شدند 

من در وادی سیاهی سقوط کردم 

چشمانم باز شد. بر نیمکت فرسوده سبز رنگی تکیه زده بودم 

پایان

امیرحسین دلشادی