چند روزی بود که دیگر این تصویر تکرار نمی شد. چند روزی بود که مغازه دار سر کوچه منتظر بازگشت مرد بود. اما از پیرمرد خبری نبود. نمی دانست چرا دلش این قدر برای او تنگ شده است. در این مدت بین آنها چند کلمه بیشتر رد و بدل نشده بود.مرد در برابر احوالپرسی ها لبخند می زد.

ـ دیگر حالی نمانده است.

آن روز مغازه دار راه افتاد به طرف انتهای کوچه، همانجایی که دیده بود مرد با عصای سفید می ایستد. هر چه در زد، کسی در را باز نکرد. با خود فکر کرد پیرمرد نابینا سفر رفته است اما این فکر تنها تا چند ساعت در ذهن او باقی ماند. غروب که شد مرد دوباره راه افتاد به سوی در چوبی خانه کوچک. دوباره در زد اما وقتی در به روی او گشوده نشد، تصمیم خودش را گرفت. آرام از دیوار بالا رفت. از بالای دیوار داخل خانه را نگاه کرد. تمام فضای حیاط و خانه دار خاموشی پنهان شده بود. اما در گوشه ایوان نور ضعیفی از میان پرده و پنجره به چشم می خورد. چند بار از همانجا مرد را صدا زد، باز هم صدایی نشنید. خودش را به داخل خانه رساند. از پله های ایوان بالا رفت. در اتاق را که باز کرد برای لحظاتی شوکه شد. پیرمرد با همان لباس ها وسط اتاق افتاده بود. دلهره و ترس و اضطراب تمام وجودش را پر کرده بود. از خانه بیرون دوید و فریاد زد. وقتی اورژانس رسید هنوز کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.

ـ زنده است.

لبخند تلخی تمام چهره مرد را پر کرد.

روز بعد زمانی که مرد مغازه دار با چند پاکت آب میوه خودش را بالای سر مرد نابینا رساند و دست های لرزان او را در دست گرفت پیرمرد به آرامی گفت:

ـ سال ها پیش پسرم رفت و تنهایم گذاشت. از دوری اش آنقدر گریه و بی قراری کردم که نور ازچشمانم رفت.

دیروز تو با آمدنت نوررا به قلب من بازگرداندی.