وقتی شوهر رنگ عوض کرد ! / 20 سال نمی دانستم زن دوم هستم!
رکنا: در را که بست بغضاش باز شد. اشکهایش پشت هم میریختند. قدم برمیداشت و با بغض به جلو میرفت.
به گزارش اختصاصی رکنا، چند سال پیش وقتی پای سفره عقد نشسته بود. باور نمیکرد که زندگیاش تا این اندازه رنگ ببازد و مرد چهره عوض کند.
احساس میکرد همه چیز را باخته است. 20 سال از زندگی مشترکشان گذشته بود. مرد تمام پلهایش را ساخته و بچههایش را به ثمر رسانده بود. حالا دیگر او را میخواست چکار؟ دیگر او به چه دردش میخورد؟
سرش را زیر انداخته و اشک میریخت و به جلو قدم برمیداشت. خدای من چکار باید بکنم؟ کجا را دارم که بروم؟ به چه کسی باید دل ببندم؟ چطور باید از دلبستگیهایم دل بکنم؟
جایی نداشت. تمام این سالها هرچه را که داشت کنار گذاشته بود. هر چه را که داشت به پای او ریخته بود.
ساعتها سرگردان در کوچه و خیابان قدم زده بود. ساعتها سرگردان راه رفته بود. ساعتها سرگردان فکر کرده بود. هرچه به شب نزدیکتر میشد هرچه به تاریکی بیشتر پیوند میخورد، بیشتر احساس میکرد که چقدر تنهاست. خودش را به حرم رسانده بود. تنها جایی که مواقع دلتنگی به آن پناه میبرد. تنها چیزی که برایش باقی مانده بود.
چکار کنم؟ صادقانه عشق ورزیدم. صادقانه محبت کردم. صادقانه جوانیام را به پایشان ریختم. صادقانه دوست داشتم. صادقانه، صادقانه...
شانههایش میلرزید. از بار اندوهی که هر لحظه بیش از پیش آزارش میداد. با صدای آرامی چشم باز کرد. انگار داشت خواب میدید.
اینجا چکار میکنی؟ تمام شهر را زیر پا گذاشتیم. فکر نمیکنی که آدم از دلواپسی میمیرد؟
زن با ناباوری نگاه میکرد. پسر و دختری که بزرگشان کرده بود، کنارش بودند.
بابا یه حرفی زد، حرف اون مال خودشه. از سر عصبانیت یا از سر هر چیزی. حرف اون به ما چه ربطی داره. مهم این است که ما تو را دوست داریم. بیست سال کم نیست مگر میشود جای خالی مادری را پس از این همه سال خالی دید؟
زن اشکهایش میریخت. «مادر» واژهای بود که قلبش را سرشار از آرامش میکرد.
زن تصمیم گرفت و به دادگاه خانواده تهران رفت او گفت: 20 سال نمی دانستم زن دوم شوهرم هستم و حالا احساس می کنم در این مدت چقدر با دلسوزی ها آنانی که می دانستند من چه سرنوشتی دارم تحقیر شده ام دیگر نمی توانم و طلاق می خواهم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر