کسی که در داستانش اشخاص دیگر را عذاب می دهد و شکنجه می کند

داستان دیوارهای آجری؛ همان دیوارها که رویش ضربدرهای چوبی نصب کرده بودند. همان ضربدرهای چوبی که طرح خودت بود و خیلی به آن افتخار می‌کردی. همان‌طور که به نقشه آن خانه طبقه سوم که خودش سه طبقه بود. تو شاگرد اول دانشکده بودی.

می‌گویم: تو کی هستی؟

می‌گوید:‌نمی‌شناسی جوجو؟

می‌گویم: نه.

اما «جوجو» را جایی شنیده‌ام.

می‌گوید: رو موهام دست بکش!

و دستم را بلند می‌کند و می‌گذارد روی موهاش . از نوک‌های تیز مو رد می‌شود و می‌رسد به گردن و بازو. دستم را پس می‌زند.

می‌گوید: درد می‌کنه لعنتی.

طبقه سوم یک میز بیلیارد هم بود. نمی‌خواستی یادم بدهی چطور چوب بلند سیاه را دستم بگیرم و توپ سفید را به توپ‌های قرمز بکوبم و توپ‌های قرمز بیفتند توی تورهایی که از چهار طرف میز آویزان بودند. خانه‌ات یاد می‌آید؟ همان خانه‌ای که ته آن کوچه بن‌بست بود. کوچه بن‌بستی که جای دور زدن نداشت و من باید با دنده عقب،‌شیب تند آن را بالا می‌آمدم. هنوز آن موقع تصمیم نداشتم تو را بیاورم توی داستانم، آن هم کور،‌تک‌و تنها،‌توی یک ویلای متروک،‌وسط جنگلی پرت در شمال

بوی سوختن گیاهی به مشامم می‌خورد. می‌آید جلو،‌روبرویم می‌ایستد. دست‌هایم را می‌گیرد.

می‌گوید: دیگه حتی نمی‌تونی ناخن‌های دست راستت رو هم بگیری،‌ چه برسه به دست چپ.

جلوتر می‌آید. بوی گیاه سوخته تندتر می‌شود. دستم را می‌کشم روی ابروها و چشم. به لب که می‌رسم، ناخن‌های بلندم گیر می‌کند به دندان‌هاش. با دندان‌هاش ناخن‌هایم را می‌کشد. می‌خواهد ناخن‌هایم را از ته درآورد. فریاد می‌کشم.

بی‌خود جیغ نکش،‌قیل و قال هم راه نینداز. تو توی داستان من گیر افتاده‌ای می‌توانم با ساطور بند بند انگشتانت را جدا کنم. همان‌طور که چشم‌هایت را از کاسه درآوردم. این بار جای من و تو عوض شده است. طبقه سوم خانه‌ات، اتاق کامپیوتر هم بود. یک بالکن کوچک هم داشت. در اتاق کامپیوتر را قفل کردی.

مبل راحتی سبز یشمی را کشاندی طرف چپ اتاق. مبل راحتی سبز یشمی جلوی در را گرفت. من می‌خواستم از بالکن طبقه سوم که خودش سه طبقه بود، بپرم پایین، ماشینم را روشن کنم، بزنم دنده عقب و شیب تند کوچه بن‌بست را با یک فشار روی پدال گاز،‌بیایم بالا. هوا سرد بود. توی هوای سرد، پریدن یادم نمی‌آمد.

می‌گوید: می‌ترسی؟

می‌گویم: نه.

صدای به هم خوردن چوب‌ها از توی انبار می آید

صدای پایش دور می‌شود. سوز سردی به صورتم می‌خورد. صدای به هم خوردن چوب‌ها از توی انبار می‌آید و بوی تهوع‌آور نم خاک. این جا همیشه سرد و مرطوب است. همه چیز نم دارد. حوله‌ها، ملحفه‌ها، حتی لباس‌های زیرم. باز صدای پای پایش نزدیک می‌شود. صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش روی کف سنگ. چوبی را انگار در هوا تکان می‌دهد.

می‌گویم: اون چوبا نم داره، آتیش نمی‌گیره.

می‌گوید: چوب، بلند و سیاه باشه،‌نمورش بهتره. بیشتر درد داره.

عینک مستطیلی‌ات را برداشتی. چشم‌های قهوه‌ای بی‌روحت که حالا توی داستان من تبدیل شده‌اند به دو غار حفره‌ای سیاه‌،‌هیچ قدرتی نداشتند. قدرت توی دست‌ها و پاهای درازت بود. قوتی چنگ انداختی دور گردنم، جای ده لک کبود باقی ماند. صدای خرخر را از آخر جملات کوتاهت شنیدم. دهانت را باز کردی و جویده جویده،‌چند کلمه‌ای از لای دندان‌های ریزت بیرون آمد. سکوت عذابت می‌داد انگار.

گفتی : من عاشق ناخن‌گیرم.

توی تاریکی شنا یادم نمی آمد

خودم را دیدم که توی استخر طبقه اول خانه‌ات دارم غرق می‌شوم. مهلت ندادی بگویم تا خرخره خورده‌ای استاد. هلم دادی وسط استخر. روسری هنوز سرم بود. شلوار جینم سنگین می‌شد و آدیداس‌های سفیدم سنگین‌تر. هزار کیلو وزن داشتم انگار. تاریک بود. توی تاریکی شنا یادم نمی‌آمد. هی توی آب فرو می‌رفتم و آب سیاه می‌رفت توی گوش‌هام و می‌رفت توی دهنم و می‌ریخت توی معده‌ام و می‌ریخت توی مثانه‌آم.

می‌گوید: دستشویی کجاست؟

می‌گویم:‌طبقه پایین.

احساس می‌کنم کیفش را برمی‌دارد،‌چون صدای به هم خوردن چیزهای ریز فلزی می‌آید.

می‌گویم:‌اگه فقط آینه می‌خوای،‌انتهای راهرو هم هست.

صدای هرم آتش بلند می‌شود. چوب‌ها ترک ترک می‌سوزند. داغی یک شیء نوک‌تیز را نوک گردنم می‌آورد. می‌گوید: اون فندکه یادت می‌آد؟‌همون که شبیه ماتیک بود؟

باز بوی سوختن گیاهی می‌آید. سیگاری روشن می‌کند انگار، یا شاید همان چوب توی دستش را روی آتش قرمز می‌کند. قرمز، قرمز. لکه درشت قرمز را پشت سیاهی چشم‌هام می‌بینم.

دگمه طبقه سوم را که فشار دادم، می‌دانستم تصویرم را توی مانیتور می‌بینی. سمت راست یک آسانسور بود. باز دستم را گذاشتم روی علامت سه. پشت در چوبی خانه‌ات که خودت طرحش را داده بودی،‌ایستاده بودی. فقط دستت را آوردی جلو.

گفتم:‌دستشویی کجاست؟‌

گفتی: سمت راست. اما اگه آینه می‌خوای،‌آینه قدی دو طبقه پایین‌تره.

نقاشی ها بنفش بودند

دو طبقه پایین‌تر یک تخت فلزی هم بود. خالی و چند تا تابلوی نقاشی که روی هم تلنبار شده بود. تخت فلزی میله‌های عمودی هم داشت. نقاشی ها بنفش بودند. چشم‌هات، از پشت عینک برقی نمی‌زد. انگار و گودال سیاه خاموش .

گفتی:‌اول یه چیزی بخوریم، بعد درسو شروع می‌کنیم.

می‌گوید:‌استاد مسلم معماری، درس جدید چه خبر؟

می‌گویم: واسه کی خودتو خوشگل می‌کنی،‌من که نمی‌بینم...؟

انگار به لب‌هایش ماتیک می‌مالد. بوی ماندگی ماتیک می‌آید. ماتیک فاسد. عطر می‌زند،‌فش فش .

می‌گویم: یه بویی می‌آد.

می‌گوید: بوی گندیدگی چرک زیر ناخن‌هاته.

بوی گنگ گندیدگی می‌زند زیر دلم.

می‌گوید:‌ناخن‌گیر آوردم برایت.

می‌خواهم بالا بیاورم.

رد موهای خیسم از کنار سونای خشک و جکوزی روشن می‌گذشت تا پایه‌های میز بیلیارد و جلوی مبل تختخوابشوی اتاق کامپیوتر تمام می‌شد. تو معلم خصوصی من بودی در درس نقشه‌کشی.

گفتی:‌دوست دارم با ناخن‌گیر گوشتای تنتو جدا کنم، این درس امروزه جوجو.

تق،‌توپ قرمز افتاد توی تور. از گردنم شروع کردی، از پایین گوش‌هام که صدای قل‌قل جکوزی توش بود. جکوزی خانه‌ات هم توی داستانم هست. خودت هم هستی. خودت که کله‌ات طاس بود و ریش مد روزت پوست صورتت را خط‌خطی می‌کرد. ناخن‌های بلند دست چپت را فرو کردی توی گوشتم. تو فقط با دست چپت می‌توانستی ناخن‌های دست راستت را بگیری.

شاگردم بودی؟

می‌دوم بیرون و روی خاک نمور بالا می‌آورم.

می‌گویی :‌بالاخره یادت اومد سال بالایی عزیز؟

بوی تند گیاه سوخته و گندیدگی ماتیک و دود سر چوب سرخ شده روی تن و لباس‌هایم مانده و من هی عق می‌زنم.

می‌گویم:‌ شاگردم بودی؟

صدای پوزخندت را می‌شنوم. پشت سرم هستی.

تو. آمده‌ای توی داستان جدید من و حرصت گرفته است.

گفتی: اگه بفهمم بازم کتابای شعر و رمان و از این چرندیات می‌خونی،‌می‌کشمت.

این داستان را می‌گذارم اولین داستان کتابم باشد.تازه، شاید کتاب من به چاپ دوم و سوم هم برسد. شاید از تو یک رمان نوشتم؛ یک رمان پرفروش. می‌دانی، مردم از داستان‌های ترسناک که تویش شکنجه باشد، خوششان می‌آید. تو به توان دو هزار. تو هی تکرار می‌شوی و می‌روی تو کتابخانه‌های مردم لای کتاب‌های دیگر. یک طرفت کتاب گاوداری به سبک تایلندی و طرف دیگرت کتاب انگل‌های روده و تو در میان آنها در حال له شدنی.

شاید مرد سبیل‌کلفتی که از نوک سبیل‌هایش چربی ران گوسفند می‌چکد، با آن صفحه‌ای که چشم‌های همیشه بی‌حالتت را تویش توصیف کرده‌ام، بال مرغ باد بزند بعد صفحه‌ای که توی آن می‌خواستی مرا با شعله فندک طرح ماتیکت بسوزانی، بکند و بیندازد توی منقل تریاک. دوست دارم بوی سوختن استخوان‌هایت با بوی تریاک مرد سبیل کلفت قاطی شود.

سر چوب بلند سیاه را حس می‌کنم قرمز است، مثل همان لک درشت پشت چشم‌هام می‌کشد روی شانه‌ام. روی بلوز آبی‌ام. بوی سوختگی پارچه می‌آید و موهای کز خورده.

روی بازویم می‌سوزد. در ایوان باز است. باران از لای در می‌ریزد روی سرم.

هنوز قطره‌های آب سیاه از موهام می‌چکید روی بلوز آبی تو و ملافه‌های سفید که پهن کرده بودی روی مبل تختخوابشو که حالا تختخواب شده بود. آرایشم توی هم رفته بود. باید توی آینه نگاه می‌کردم. اما هنوز زیبا بودم. این را توی آینه‌های موازی می‌دیدم که به من حمله می‌کردند،‌آینه‌های موازی سفید بودن با خط‌های درهم سیاه.

تو انگار یک آدم بدوی،‌در حالی که صورتت تبدیل به توده‌ای از خار تیز شده است،‌آمده‌ای توی داستان من. این بار نوبت من است که استخوان‌هایت را گاز بگیرم.

پیچیدن طناب را دور پاهایم حس می‌کنم و دست‌هایم را که از دو طرف می‌کشد. دارد یادم می‌آید که کیست... اسمش... اسمش را یادم نمی‌آید،‌ولی یادم می‌آید که یک شب او را به صلیب کشیده بودم.

یادت هست قطره‌های خون را روی ملافه‌های سفید. نصف شب‌ها میهمان‌هایت را از در پارکینگ بدرقه می‌کردی. در پارکینگ که با ریموت بالا می‌رفت قرقر هولناکی داشت. باید سرم را خم می‌کردم تا از آن رد شوم. رد می‌شوم. اما دیگر صدای قرقر در پارکینگ مرا نمی‌ترساند. تنها به این فکر می‌کنم که داستان جدیدم را چه‌طور به پایان برسانم. می‌توانم بکشمت. مردن توی کتاب، مردن به تیراژ دو هزار است.

هر بار که کسی کتاب من را دوباره بخواند، تو دوباره می‌میری. سه باره، چهارباره، هزارباره. وسط این جنگل دورافتاده، میان باغ متروک پدری و تباری‌ات که حالا همگی‌شان مرده‌اند و تنها تو مانده‌ای، چه کسی می‌فهمد؟‌هنوز تصمیم نگرفته‌ام که بکشمت یا نه، چون داستان جدیدم به پایان نرسیده است.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.