3 داستانک زیبا را بخوانید
رکنا : اگر اهل داستان و داستانک هستید بخش داستانک را در قسمت رک پلاس رکنا می توانید مطالعه کنید.
به گزارش رکنا ، داستانک های متفاوت و جالبی را در ادامه بخوانید.
عشق
اولینبار بود که دیدمش. انگار تو عالم دیگهای قبلا دیده بودمش. برام جالب بود همونی بود که فکرش رو میکردم. سفید خوشگل و از همه مهمتر خانوم. باداباد. اسیرش میشم آخه عشقه. چه قد و بالایی. آروم ملیح باور کنید عروسکه. ولی چطوری عشقم رو به پدرم بگم. باداباد!
رفتم جلو سلام بابا! سلام. بابا راستش امروز تو بازار یک کبوتر خوشگل دیدم این آخریشه دیگه پرنده نمیارم اجازه بدین بخرمش. طبق معمول پدرم چارهای نداشت و خونهمون شده باغ پرندگان من مسوول خرید و پدرمم نظافتچی!
گل خوشبختی از امام هادی(ع)/ 0939---5632
عروسی یا عزا
سالها بود به خاطر درس و سربازی شوهرش توی عقد بود. روزشماری میکرد کی خدمت شوهرش تمام شود تا به سر خانه زندگیش برود. خسته شده بود هر کسی چیزی میگفت تا اینکه انتظارش به پایان رسید. وقت تالار سر رسید مثل همه دخترها که آرزو یک زندگی خوب و ساده داشت با خوشحالی لباس سفید بر تن کرد و با غرور نگاهی به مهمانان کرد. چشمش به مادر داماد افتاد که کنار در تالار ایستاده بود و با خوشحالی مهمانان را خوشامد میکرد.
در یک لحظه مادر داماد از مهمانان عذرخواهی کرد و برای خواندن نماز از تالار بیرون رفت. چند لحظهای نگذشت که صدای همهمه توی تالار پیچید. یکی میگفت داماد را خبر کنید یکی میگفت پدر داماد را بگین بیاد زنگ بزنید آمبولانس بیاد. وقتی دکتر آمد بالای سر مریض تشخیص داد ایست قلبی است.
عروس که با لباس سفیدش کناری ایستاده بود و با صدای بلندی گریه میکرد داماد هم با چند تن از مهمانان به بیمارستان رفت تمام مهمانان هم شام نخورده به خانههایشان رفتند... عروسی تبدیل به عزا شد... عزایی که هنوز که هنوزه هر کی یاد میکنه اشکی از گوشه چشمش جاریست.
عصمت امیری/ 0915---3932
نان
سالها قبل کودکی دوست داشت نویسنده شود و این فکر بعد از نوشتن اولین داستانش که مورد استقبال خانواده قرار گرفت به ذهنش خطور کرد. داستان نان سحرآمیز که مردم هر چه میخوردند تمام نمیشد. کودک ما نویسنده نشد اما حالا نان میپزد و نمیگذارد کسی گرسنه به خانه برگردد. آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.
ارسال نظر