شاهرخ و سمیه در تسخیر عشق شیطانی / پرونده ای که تهران را تکان داد

هشت ساعت قبل از حادثه

ساعت 8 صبح. چهارشنبه 12 دی ماه 1375

سمیه گلوله شده گوشه تخت‌خواب یک‌نفره. از شمردن صدای نفس‌های عمیق و بلند شاهرخ و تیک‌تیک بی‌انتهای عقربه بزرگ ساعت که خسته می‌شود، حدس می‌زند صبح شده.

از جا بلند می‌شود. آن پایین زندگی جریان دارد. سپیده و محمد دنبال‌بازی می‌کنند و سورین سرخوشانه جیغ می‌کشد. صدای به هم خوردن قاشق و چنگال، جلز و ولز روغن نیمرو، حتی هورت چایی مامان تیز می‌رود توی مغزش. تکه‌های شام دیشب توی دلش بالا می‌آید و دهنش را تلخ می‌کند.

دلش می‌خواهد نشنودشان. برای همیشه: «اونا هیچ‌وقت خوب نمی‌شن. هیچ‌وقت.» روبرمی‌گرداند سمت شاهرخ. مثل شیر خسته از شکار، کُند و پیروزمندانه نفس می‌کشد. رد خاطره‌ای محو، سرخوشش می‌کند و هنوز نشت نکرده توی جانش که صداهای توی سرش باز بالا می‌گیرد. از توی کشو کیک و تی‌تاپ را بیرون می‌آورد و ضبط را روشن می‌کند.

نت‌های تند گیتارالکترونیک پخش می‌شود توی تن‌ سردش. صداها ساکت می‌شوند. پا می‌کوبد و سرش را تندتند تکان می‌دهد. با شهرام[2] می‌خواند: «بی‌تو در کلبه گدایی خویش/ رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس.» شاهرخ از خواب می‌پرد. تکان‌های سمیه پرده کلفت را جابه‌جا می‌کند و نور کم‌جانی می‌خزد روی پوست گندمی شاهرخ. چند شنبه است؟ اینجا کجاست؟ نکند از مدرسه جا مانده، که نگاهش به نگاه سمیه گره می‌خورد؛ به چشم‌های غمگینی که هیچ به خنده روی لبش نمی‌آید. سمیه با همین تناقض‌هایش سمیه است.

با گریه و خنده توامانش. با تلخی و شیرینی همزمانش. کیفیتی که در لحظه سرشار می‌کند و خالی. تازه یادش می‌افتد شب را دزدکی توی اتاق سمیه پنهان شده بود. هنوز تداعی خاطرات خوش دیشب ته‌نشین نشده روی لبخند کج‌اش که یاد نقشه سمیه می‌افتد. ترس و هیجان، دو ماری که دوباره به هم می‌آمیزند و پیچ می‌خورند توی تنش و سلول‌های به خواب رفته‌اش را غلغلک می‌دهند.

هیجان، هرم داغی است که سمیه می‌اندازد به جانش. نه می‌تواند بگریزد و نه بیاساید. شبیه به کاردینال بالو در قفس. نیم‌خیز تکیه می‌دهد به بالشت، دست‌ها را حائل می‌کند پشت سر و به چرخش اغواگرانه اندام سمیه خیره می‌شود و با شهرام تکرار می‌کند: «درد عشقی کشیده‌ام که مپرس...لب لعلی گزیده‌ام که مپرس....»

صدای بسته شدن در حیاط که می‌آید، شاهرخ تقریباً همه کیک را بلعیده. کیک مانده اتاق سمیه از املت و چایی شیرین مامان هم خوشمزه‌تر است. سمیه از بالکن می‌آید تو. مثل همیشه رنگ‌پریده. شاهرخ آرزو می‌کند کاش سمیه پشیمان شده باشد. فکر می‌کند کاش پرزورتر از حالا بود و سمیه را می‌برد با خودش.

برای تعطیلات عید می‌رفتند مسافرت. مثل زن و شوهرها. سمیه آرزو می‌کند پدرش برنگردد: «کاش اختاپوس می‌مرد.» چند روز است که حتی ندیده بودش؟ فکر کرد برای اختاپوس هیچ فرقی نمی‌کند دخترش این بالا زنده است یا مرده.

تلفن اتاقش مدام زنگ می‌خورد؛ حتماً همکلاسی‌‌ فضولش پشت خط است. دیروز مدرسه نرفته و حالا یکی در میان زنگ می‌زنند. حوصله هیچ‌کدامشان را ندارد: «دخترهای فضول و احمق». ناخن‌هایش را می‌جود و یکهو از جا می‌پرد. مانتو و روسری‌اش را سر می‌کند و با اشاره به شاهرخ می‌فهماند دنبالش برود. شاهرخ قبل رفتن روبه‌روی آیینه می‌ایستد.

تن کم مو و استخوانی‌‌اش را برانداز می‌کند. می‌توانست مردانه‌تر باشد، پهن‌تر اما نبود. پیراهن کشباف راه‌راه کرمش را تن می‌کند، دستی به موهای بلندش می‌کشد، فرق وسطش را مرتب می‌کند و دنبال سمیه راه می‌افتد. از پله‌ها که پایین می‌روند هیچ‌کس توی هال نیست. سوت زودپز روی گاز بالا و پایین می‌پرد. توی راهرو صدای رضای خانه سبز می‌آید: «از همسرم می‌خوام که منو ببخشه، که با من حرف بزنه...که حرف منشأ چشمه زلال محبت زن و مرده» شاهرخ مکثی می‌کند و موهایش را مثل رضا کنار می‌زند. با آنکه هوا ابری است اما نور روز چشم‌های شاهرخ را می‌زند. سوز سردی می‌خورد به پوست‌شان.

سمیه کت پشمی‌ را دور خودش سفت‌تر می‌گیرد و از جلوی خانه سنگ مرمر کوچه 23 گاندی تا میدان ونک مسابقه دو می‌گذارند. شاهرخ مثل همیشه می‌برد. بلندبلند می‌خندند و بی‌اعتنا به عابران عبوسی که چپ‌چپ نگاهشان می‌کنند سوار ماشین تعلیمات رانندگی می‌شوند که منتظر ایستاده. عابران به رد خنده‌ و گناه خیره می‌مانند و به تأسف سری تکان می‌دهند.

خنده‌ها چرخ می‌خورد توی هوا و لای بلندترین شاخه درخت کاج دور میدان گیر می‌کند. همان وقت اولین ماشین شخصی پلاک سفید غیرنظامی در تهران آغاز به کار می‌کند. دور میدان دور می‌زند و با کنترل نامحسوس خود، شماره پلاک ماشین تعلیمات رانندگی را که دوبل پارک کرده  یادداشت می‌کند. شاهرخ عقب می‌نشیند و سمیه مسلط‌‌ تر از همیشه دنده را جا می‌زند و راه می‌افتند.

از توی آیینه به هم نگاه می‌کنند. ضبط ماشین با صدای ناآشنا و جدیدی می‌خواند:‌ «تو نسیم خوش‌نفسی/ من کویر خوار و خسم/ گر به فریادم نرسی/ من چو مرغی در قفسم/ تو با منی اما/ من از خودم دورم/ چو قطره از دریا/ من از تو محجورم/ ای نامت از دل و جان....» و سمیه گاز می‌دهد و از ماشین پلاک سفید سبقت می‌گیرد.

*

شاهرخ پشت سر سمیه از ماشین پیاده می‌شود و سمت داروخانه آن سمت میدان می‌روند. شاهرخ فهمیده این‌ بار سمیه جدی است. دلش می‌خواهد یکی بیاید و دستگیرشان کند؛ قبل از هر اتفاقی. به پلیس آن سمت خیابان خیره می‌شود و قدم‌هایش را برای لحظه‌ای مردد و آهسته‌تر برمی‌دارد. ضبط دانشجوهای دور میدان مارش تند «ای ایران» را از بلندگوها پخش می‌کند.

شاهرخ به شب گذشته فکر می‌کند. وقتی فیلم قاتلین‌ بالافطره را توی ویدیو گذاشته بود، برق توی مردمک چشم‌های سمیه را دیده بود. صدای مسلسل میکی و خنده‌های از سر هیجان ملری می‌پیچد توی سرش.‌ سمیه برمی‌گردد سمت شاهرخ. عقبکی راه می‌رود: «نکنه جا زدی؟ تو دیشب قول دادیا». مارها می‌خزند و دوباره به هم می‌پیچند.

شاهرخ بلند قدم برمی‌دارد. او هنوز نمی‌داند زندگی کمین کرده تا آن روی ترسناکش را نشان‌شان دهد. عشق برای او دختر شیرین و گرمی است با تنی مرطوب و نوشکفته. هنوز مانده تا جیغ بکشد و برق دندان‌های تیز نیش‌اش را به او نشان بدهد. صورتش را نزدیک صورت زیتونی معشوق می‌‌برد. نزدیک پرزهای کم‌رنگ صورتش. سمیه مثل همیشه تند و کوتاه نفس می‌کشد.

بوی شیرین سمیه قاطی رطوبت لب‌های گوشتی به بلوغ‌ نرسیده‌اش مشام شاهرخ را پر می‌کند. مجابش می‌کند محکم و مردانه بگوید: «قول دادم» و موفق می‌شود لبخند فرار و چموش روی لب‌های سمیه را برگرداند. لبخندی که وقتی برمی‌گشت مارها آرام می‌گرفتند. پیچ نمی‌خوردند لای هم. سمیه می‌پیچد توی داروخانه و شاهرخ پاش را توی چاله آب باران دیشب می‌کوبد.

مثل همه وقت‌هایی که مضطرب است. پوستر مرد خوش‌سیمایی توی چاله‌ خیس خورده. پا می‌کوبد روی نوشته فردایی بهتر برای ایرانی اسلامی. پاش را فشار می‌دهد و فکر می‌کند نکند سمیه گیر بیفتد. اگر نتواند سمیه را ببیند مثل آن‌بار آنقدر سرش را می‌کوبد به دیوار که آزادش کنند. مامان قفل اتاقش را باز کرده و گفته بود: «این دختره پاک دیوانه‌ات کرده.» همان روز بود که پدرش را مجبور کرد زنگ بزند به پدر سمیه برای خواستگاری.

سمیه با دو جفت دستکش لاتکس و چند سرنگ برمی‌گردد. به آسمان نگاه می‌کند و به ابرهای سیاه که سوار شهر شده‌اند و دارند ریز‌ریز آسمان را می‌بلعند. نگاهش را از چند پسر جوان که دور میدان را قرق کرده‌اند می‌گیرد و به شاهرخ می‌اندازد و راه می‌افتند.

همه نهار ظهر، مثل سنگ مانده سر معده سمیه. صدای مامان را می‌شنود. به سپیده توصیه می‌کند تا از آرایشگاه برمی‌گردد به محمد دیکته بگوید. وقتش رسیده، شاهرخ دستکش‌ها را دست کرده و تندتند عرض اتاق را می‌رود و برمی‌گردد. سمیه می‌نشیند کنار تخت.

دست می‌کشد روی رد خودکاری روی دیوار که آن شب نوشته بودش: «ازتون متنفرم. از مامان و بابام متنفرم» و یاد شبی می‌افتد که به او گفته بودند اجازه ندارد با این پسرک ازدواج کند. جوهر خودکار پخش شده اما تیزی نوک خودکار رد انداخته روی گچ. چشم‌ها را می‌بندد و مثل خط مورس از دوباره می‌خواندش. از جا بلند می‌شود؛ بیرون اتاق در آستانه در می‌ایستد و پیش چشم‌های بهت‌زده شاهرخ داد می‌زند: «سپیده؟ سپیده؟ بیا بالا».

زمان حادثه / ساعت چهار و نیم همان روز

چشم‌های سپیده از پشت عینک چهارگوش دیده نمی‌شود که اگر می‌شد حتماً سمیه می‌دید ترس فرخورده توی مردمک گشاد‌ شده سپیده را که ملتمسانه به سرخی چشم‌های خواهرش خیره شده. شاهرخ نفهمید کی پرید پشت سمیه و آرنجش را دور گردن باریک و داغ سپیده فشار داد. یک قهرمان هیچ‌وقت پشت معشوقش را خالی نمی‌کند.

سمیه با اشتیاق نگاهش می‌کند. شاهرخ این نگاه سمیه را دوست دارد. بازوهای استخوانی‌ و لاغرش زور ندارند. سمیه آمپول را فرو می‌کند توی تن لرزان خواهرش. سپیده تقلا می‌کند، جیغ می‌کشد. باید ضربه آخر را خودش بزند نه شاهرخ. سپیده خیلی زود تسلیم می‌شود. لیز می‌خورد و می‌افتد. شاهرخ مکث می‌کند و دور خودش می‌چرخد.

حتماً دارد یکی از سکانس‌های فیلم را خواب می‌بیند. آدم‌های توی فیلم اینقدر واقعی نمی‌میرند. خودش را می‌بیند که از خودش جدا می‌شود و فرار می‌کند. نه یکبار؛ چندبار. قهرمان‌ها اینقدر زود جا نمی‌زنند اما. پس چرا هیچ‌چیز مثل توی فیلم نیست؟ چرا مارها آرام نگرفته‌اند. چرا می‌ترسد؟ غروب، در بی‌رحم‌ترین حالت ممکن‌اش سرخی بی‌انتهایش را ریخته توی راهرو. شاهرخ فکر می‌کند هیچ غروبی توی این شانزده سال زندگی‌اش اینقدر سرخ نبوده. سمیه دارد دوباره آمپول را فرو می‌کند.

دست سمیه را می‌کشد. «ولش کن مرده.» غضبناک نگاهش می‌کند: «می‌دونستم ولم می‌کنی. برو. تو هم برو» و تن لاغر سپیده‌ را می‌کشد توی حمام. سپیده هنوز دست و پا می‌زند. لَخت و آرام. با آخرین زور ته کشیده‌اش التماس می‌کند. شاهرخ پاهای سپیده را کمک‌ سمیه می‌گیرد و می‌کشاند توی حمام. همانجا می‌چسبد به کاشی‌های سرد دیوار.

سمیه سر خواهرش را توی آب وان فرو می‌کند. سپیده یکهو ساکت می‌شود. او خیلی زود قربانی عشق شد. زودتر از آنکه بعدها توی دانشگاه برای معشوقش بخواند:...که عشق پناهی گردد. پروازی نه گریزگاهی گردد. او قربانی انتزاعی بین عشق و انتقام شد و حتی فرصت نکرد بفهمد برای چه. سمیه به تن بی‌جانی که افتاده کف حمام نگاه می‌کند. چهره اکرم و اختاپوس می‌آید پیش چشم‌هایش. از دیدن زنجموره‌شان کیفور می‌شود. نقشه دارد عملی می‌شود.

بهشان گفته بود «همه‌تان را می‌کشم» جنازه را می‌کشد سمت اتاق. شاهرخ این‌بار بیشترش را می‌گیرد. همانجا کف اتاق کنار سپیده می‌افتند. ولو می‌شوند، سینه‌ها از خس‌خس سوزناکی بالا و پایین می‌شود. شب سیاهی‌اش را پخش کرده توی خانه. همرنگ دیوارهای قهوه‌ای تیره اتاق. سمیه نفس‌نفس می‌زند: «بیا خودکشی کنیم.»

ادامه این ماجرا را فردا بخوانید..

وبگردی