به گزارش رکنا، چهره ای آرام و صبور دارد. انگار می خواهد از شرایطی که چرخ روزگار برایش رقم زده است، فاصله بگیرد.

شمرده در دادگاه خانواده سخن می گوید:

ـ سال ها پیش بود که ازدواج کردم. دختری شاداب بودم و زندگی خوبی داشتم. تا این که صاحب فرزندی شدم. بچه ام هنوز کوچک بود که با شوهرم دچار اختلاف شدم و از دادگاه تقاضای طلاق کردم و حکم طلاق گرفتم. ولی با اصرار اطرافیان و خواست شوهرم به زندگی بازگشتم.

زندگی که حالا...

چند لحظه ای سکوت می کند و بعد ادامه می دهد:

ـ دوباره باردار شدم اما این بار هنوز چند ماه از بارداری ام نگذشته بود که به علت نامعلومی بچه سقط شد و بینایی ام را از دست دادم. درد و غم از دست دادن جنین ام از یک سو و غم و غصه این که دیگر نمی توانم ببینم از سوی دیگر آزارم می داد، اما احساس می کردم اگر بتوانم تلاش کنم و با همین شرایطی که دارم خو بگیرم، زندگی ام حفظ می شود، اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه می کردم.

مدت کوتاهی گذشت که فهمیدم شوهرم با همسر برادر مرحوم اش ازدواج کرده است. از این که او این گونه مرا تنها گذاشته است غصه ام گرفت. من در زندگی او تنها شده بودم، پس از ازدواج با او بود که به علت به دنیا آوردن بچه ای بینایی ام را از دست داده بودم، من به خاطر او بود که در تاریکی افتاده بودم، من به خاطر او و زندگی اش بود که تلاش کردم دوباره روی پای خودم بایستم و با شرایط پیش آمده مبارزه کنم، اما افسوس...

نگاهم روی چهره مرد می خشکد.

ـ اولش نمی خواستم باور کنم و بعد که باور کردم به خودم گفتم به خاطر بچه ام ادامه می دهم اما شوهرم شرایط را برایم به گونه ای رقم زد که ناچار به خانه پدرم برگردم.

آقای قاضی! شش ماه است که نگذاشته اند بچه ام را ببینم.

بغض گلویش را می فشرد. زن تمام سعی اش را می کند که غرورش را دیگر به پای زندگی از دست رفته اش نریزد. موجی از اشک در چشمان بی فروغش می دود.

ـ دیگر نمی توانم این گونه صبر کنم. نمی توانم با این شرایط ادامه دهم. می خواهم قانونی بچه ام را ببینم. می خواهم تمام حقوق قانونی ام و مهریه ام را ببخشم تا نام کسی را که روزی مرد زندگی ام بود، از شناسنامه و صفحه خاطراتم پاک شد.

زن آرام می شود. مرد کاغذی به دست دادگاه می سپارد.

ـ خودش اجازه داده بود که زن بگیرم.

قاضی: این برگ وجاهت قانونی ندارد.

زن: من اجازه ای نداده بودم.

مرد: این ها برگه هایی است که نشان می دهد نفقه اش را داده ام.

قاضی: این برگه ها برای چند ماه است. پس از آن نفقه اش را نداده اید.

مرد: برایش خانه ای گرفتم. خودش به سر زندگی نیامد.

زن: این گونه نیست.

قاضی: تحقیق می کنیم.

زن و مرد از روی صندلی بلند می شوند. مرد دست دراز می کند تا دست زن را بگیرد و زن از دست های مرد می گریزد. دست هایی که در میان تاریکی و تنهایی او را به عقب پس زده بود. زن خسته و تنها دست های صبورانه اش را آرام به اطراف می چرخاند و آهسته از دادگاه خارج می شود.

بیرون دادگاه، مادری درهم شکسته انتظار دست های خسته دخترش را می کشد، مبادا که تنها بماند.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

وبگردی