وقتی همه میهمان ها رفتند، آقا داماد از راز تلخ عروس خانم به او گفت و ...

کار زیاد سختی نبود اما بچه‌ها شروع به پچ‌پچ کردند، انگار خانم معلم فهمیده بود هیچکدام از بچه‌ها راضی نیستند من توی میزشون بنشینم، به‌خاطر همین یه صندلی گذاشت کنار پنجره و از من خواست بنشینم اونجا.

چه روزهای بدی بود، همکلاسی‌هام اصلاً به من محل نمی‌گذاشتند خیلی داغون بودم. دیگه توی خونه و مدرسه شاد نبودم همه‌اش به روزهایی فکر می‌کردم که با «زری»، «نرگس» و «لیلا» دور مدرسه می‌چرخیدم و سر به سر بقیه بچه‌ها می‌ذاشتیم، هیچ کس جرأت نمی‌کرد اعتراض کنه، سر کلاس هی به هم پیغوم و پسغوم می‌دادیم و روی کاغذ حرفامونو می‌نوشتیم. اما الان هیچ خبری از این شادی‌ها نبود جز کوهی از تاثر و تالم، باید چاره‌ای می‌کردم خیلی فکر کردم تا روشی پیدا بکنم با بچه‌ها رفاقت کنم اما چیکار، نمی‌دونستم.

یه روز عصر بود که توی اتاقم نشسته بودم و مثلاً درس می‌خوندم، مامانم از دست داداش اکبر، غرغر می‌کرد و این طرف و اون طرف می‌رفت تا اینکه اومد توی اتاق با عجله چادرشو برداشت و وقتی خواست بره یه تیکه هم به من بار کرد. چند دقیقه گذشته بود که من چشمم به یه بسته پول افتاد که روی فرش به من چشک می‌زد، سریع اونو برداشتم و گذاشتم توی جیبم تا مامانم بیاد و بدم بهش. از وقتی پول رفت توی جیبم شیطون هم اومد سراغم، من یه راه حل پیدا کرده بودم اما باید ریسک می‌کردم و حرف‌های شیطون رو گوش می‌دادم. فردای اون روز با وجود اینکه مادرم کل خونه‌رو برای پیدا کردن پول‌هاش زیر و رو کرده بود رفتم مدرسه، می‌خواستم با خرج کردن پولهام دوست پیداکنم. زنگ تفریح وقتی دو تا از همکلاسی‌هام که «رویا» و «سحر» بودند رفتند تا از بوفه چیزی بخرند من پیش دستی کردم و خرید اونارو حساب کردم.

«رویا» و «سحر» اولش یکه خوردند اما بعد خندیدند و برای اولین بار از من خواستند زنگ تفریح رو با اونا باشم. از فردای اون روز دیگه تنها نبودم، واسه خودم شده بودم همه کاره مدرسه. همکلاسی‌هام عین پروانه دور شمع، اطرافم می‌چرخیدند. برای اینکه رابطه دوستیم را از دست ندم هر از گاهی جیب بابا، کیف مامان و جیب‌های برادر و خواهرهای بزرگترم را خالی می‌کردم و با تصور اینکه اونا چیزی نمی‌دونند به این کار ادامه می‌دادم. دزدی theft دیگه شده بود یه عادت، حتی بزرگ‌تر هم که شدم به قول گفتنی دستم کج شده بود، هر جا می‌رفتم خرده ریز می‌دزدیدم. دیگه بعضی از فامیل‌ها با دیدن من، طلا، جواهر و پول‌های خودشونو قایم می‌کردند و منم عین خیالم نبود. توی روی من همه می‌خندیدند اما پشت سرم غوغایی بود، مادرم خیلی سرد با من برخورد می‌کرد و توی محل دوستام سعی می‌کردند خیلی کم با من رفت و آمد کنند، حتی آرایشگاه‌هایی که من می‌رفتم میل و رغبتی برای دیدن من نداشتند اما همه به احترام پدرم چیزی به من نمی‌گفتند. مادرم چند باری بدون اینکه چیزی بگه، منو پیش روانشناس و جامعه‌شناس برد اما من زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودم.

خلاصه، یه روز مادرمو خیلی نگران دیدم، تقریباً 20 ساله شده بودم،مادرم هی راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد بعضی وقت‌ها می‌رفت پیش بابامو درگوشی با هم حرف می‌زدند، حرکاتشون منو به اونها جلب کرده بود. شروع به تجسس کردم و از شنیدن ماجرا کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم، یه پسری به نام «حمید آقا» که منو توی یه مهمونی دیده بود به خاطر نجابتی که داشتم منو پسندیده بود و مادرش از پدرم خواسته بود به اونا اجازه داده بشه تا به خواستگاریم بیان.

می‌دونستم چرا پدرم مضطربه، خودمو عین قاشق نشسته انداختم وسط و بدون اینکه از من نظری بخوان، گفتم حاضرم در مورد این ازدواج فکرامو بکنم.

خلاصه، روز خواستگاری و بله گفتن من و شیرینی خوردن که تصور می‌کردم برای مامان و بابام از زهر مار هم بدتر بود، برگزار شد. دوران نامزدی‌ام شروع شد، دوران خیلی خوبی بود اما من باز هم دست از دله‌دزدی‌هام بر نداشته بودم.

بعضی وقت‌ها جیب آقا «حمید» و بعضی وقت‌ها کیف‌های خواهرشوهرام و مادرشوهرم رو خالی می‌کردم. 6 ماهی اینجوری گذشت و انگار نه انگار که چیزی توی خونه مادرشوهرم گم می‌شه! تا اینکه شب عروسی و بادا بادا مبارک بادا رو برامون خوندند، اون شب همه مهمونای آشنا و غریبه آرزو می‌کردن زندگی خوبی داشته باشیم، یه دلهره عجیبی توی دلم بود و غریبی خاصی توی چشم‌های حمید آقا، می‌دیدم. وقتی همه مهمون‌ها رفتند، آقا داماد از من خواست چند دقیقه‌ای به حرفاش گوش بدم، من آروم نشستم و «حمید» شروع کرد: «من می‌دونم که تو یه مقداری توی جیب و کیف این و اون فضولی می‌کنی اما تا الان هرچی بودی و هر چی از این و اون حتی پدر و مادرت شنیدم به کنار، ازت می‌خوام دست از اون کارهات برداری، تو که اینقدر نجیبی چرا نمی‌خواهی قدر خودت را بدونی؟»

انگار با پتک کوبیده بودند توی سرم، این حرف‌ها رو از زبون شوهرم می‌شنیدم، باورم نمی‌شد پس اون هم از همه ماجرا خبر داشت و با این وجود منو برای زندگیش انتخاب کرده بود. الان 13 سال از او ماجرا می‌گذره، من یک دختر 12 ساله به نام «نیلوفر» دارم، دیشب وقتی کیف پولمو برداشتم دیدم دو هزار تومان از پول‌هام نیست سریع رفتم پیش «نیلوفر» و ماجرای خودمو مثل یه قصه براش تعریف کردم. اون فهمید منظورم چیه، زد زیر گریه، معذرت‌خواهی کرد و گفت می‌خواست برای همکلاسی‌اش کادوی تولد بخره، صبح دستشو گرفتم بردمش بازار، با هم یه کادو خریدیم و رسوندمش به مدرسه، وقتی شب اومد خونه پرید توی بغلم و صورتم رو غرق بوسه کرد.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

اخبار اختصاصی حوادث رکنا را از دست ندهید:

بلایی که2 دختر 17 ساله بر سر پسر جوان آوردند / پای 4 جوان و 3 دختر در این پرونده باز شد+ عکس

عکس های خصوصی خانم بازیگر برای او دردسر ساز شد / هکر تحت تعقیب پلیس

سهیلا می گوید شب ها نوری مانند اشعه قرمز از دیوار وارد اتاق خوابم می شود و ...

تحمل ارتباط شیطانی زنم با 3 مرد را نداشتم و همه را در خانه ام کشتم؛ اعدامم کنید+ عکس

نقشه کثیف منشی برای پزشک معروف که پنهانی 2 زن داشت!

عروس جوان به خاطر کتک زدن مادرشوهرش دستگیر شد+عکس

ندا کوچولو راز سرقت طلاهای زنانه در دید و بازدید عید را می دانست! +عکس

ناگفته های تلخ دختر دانش آموز از میهمانی شیطانی استاد تئاتر+ عکس

2 برادر می خواستند با یک دختر عروسی کنند تا اینکه ...

شرط بندى احمقانه 2 خلبان، ٧٠ مسافر یک فروند هواپیماى مسافربرى را کشت

این زن جوان 3 بار شوهر کرد وهر بار دو ماه نشده طلاق گرفت!

نوعروس فقط 7 ماه توانست راز شوهر بی احساس را به کسی نگوید! + عکس

حمله وحشیانه 5 پسر جوان به پدر و دختری در پارک جنگلی / شکنجه شیطانی دختر 18 ساله در برابر چشمان پدر

نقشه کثیف نوعروس 25 ساله مشهدی برای داماد پولدار / این زن با شوهر سابقش ارتباط شیطانی داشت ...

حمله دوباره بیگانگان، 20 سال بعد از جنگ تاریخی +فیلم و عکس

مرا می شناسید؟ / ایران 20 روزه بود که در پیچ شمیران رهایش کردند+فیلم وعکس

 

 

 

وبگردی