گردان ما در مجاورت روستایی قرار گرفته بود که اکثر ساکنانش به خاطر جنگ منطقه را ترک کرده بودند.من که آن زمان پزشک عمومی و افسر وظیفه بودم در یکی از کلبه‌های بر پامانده «میرآباد»اقامت داشتم و روزها بیماران را ویزیت می کردم.چشم امید روستاییان برای درمان به من و داروخانه کوچک گردان بود تا در صورت نیاز کمکشان کنم.یادم هست نیمه شب بود که «کاک قاسم» -تنها بقال بازمانده میرآباد- درحالی که دختر کوچولویش را روی دست گرفته بود به دیدنم آمد و درخواست کمک کرد. وقتی آمنه را در اتاق کناری روی تخت خواباندند دیدم دختر معصوم در کماست و نبضش هرلحظه نامنظم‌تر می‌شود.علائم نشان می‌داد دچار یک مسمومیت «ارگانو فسفره» شده است.

این دختر ک ده ساله زیبا را بارها درآن سوی حصار‌ها دیده بودم که با چند کودک هم سن و سال‌اش بازی می کرد و با خنده‌های بلند و شادکامانه‌شان همزمان جنگ و زمستان و برف را هم نادیده می گرفتند.وقتی صبح‌ها آفتاب روی برف‌ها می‌نشست منظره کودکان شاد در دامنه کوهستان سفیدپوش می توانست جنگ و دوری و سرما را از یادت ببرد.روزهای عادی و بدون برف هم تنها پنج، شش ساعت در وسط روز امکان عبور و مرور تا سردشت یا پیرانشهر وجود داشت چه برسد به آن نیمه شب برفی! بنابراین بخش «ای سی یو»ی ما شد همان اتاق کوچک در کنار جعبه کمک‌های اولیه، جعبه تفنگ‌هــــــــا و نارنجک ها.. چند سرمی را که داشتیم وصل کردیم و تنها جعبه «اتروپین» موجود در سنگر بهداری را کنار دست مان گذاشتیم و با شمارش نبض داروها را تزریق کردیم.اما به نظر می رسید کارساز نیست و تزریقی دیگر....

تا اینکه آخرین «اتروپین» موجود در کوهستان الواتان را زمانی تزریق کردیم که دیگر آن تنفس پرسرو صدا از آن حنجره دخترک پرشور داشت از کار می‌افتاد. مدتی کوتاه همه در سکوت، درجای خودمان میخکوبشدیم و به آن زیبایی که دیگر برای همیشه خفته بود خیره ماندیم. مرگ این دختر کوچولو و گریه‌های پدر پیرش را هرگز از خاطر نمی‌برم و افسوس می‌خورم که چرا نتوانستم آن دخترک را نجات دهم و شادی کودکانه را به او بازگردانم.گرچه در دوران جنگ افرادی علی رغم تلاش ما پزشکان جانشان را از دست دادندو عده‌ای نیز نجات یافتند.

دکتربابک زمانی -متخصص مغز و اعصاب