به گزارش رکنا، به گفته خودش هنوز در رویاهایش با عروسک هایش بازی می کرد که به جبر خانواده پای سفره عقد نشست. داماد در کارنامه اش یک شکست از زندگی مشترکش داشت و به دلایلی از همسر اولش جدا شده و با چراغ سبز خانواده به خواستگاری دختر نوجوان آمده بود. زن سرد و گرم چشیده می گوید: 13 سال بیشتر نداشتم که به زور به عقد شوهرم که 3 برابر سن من داشت 40 ساله بود درآمدم. شوهرم زیاد اهل کار نبود اما معتاد و زورگو بود. به ناچار سر زمین کشاورزی مردم کارگری می کردم و حتی بچه اولم را در سن 15 سالگی سر زمین کشاورزی به دنیا آوردم و همین سرآغاز دردها و آوارگی های بعدی ام شد.

زن جوان بعد از زایمانش در بیابان دچار درد زیادی می شود و به تجویز شوهرش برای تسکین آلامش از مواد کمک می گیرد و رفته رفته مواد زیر زبانش مزه می کند و همین ماجرا او را به داخل منجلاب افیون می کشد. با شوهرش در یک دامداری زندگی می کنند تا این که به خاطر شدت اعتیاد همسرش مشکلات زیادی برای آن ها به وجود می آید و حتی حوادث تلخی برای فرزندانش رخ می دهد.

او می گوید: چون معتاد بودم اکثر بچه هایم هم معتاد به دنیا می آمدند و به جای دکتر رفتن و بستری شدن در بیمارستان، شوهرم نسخه خودش را برای درمان آن ها می پیچید و بچه هایم یکی یکی در یک یا چند سالگی دچار بیماری و تشنج می شدند و بعد از آن فوت می کردند.

در مدت زندگی مشترک مان با شوهر معتادم صاحب 10 فرزند شدم که فقط نیمی از آن ها جان سالم به در بردند و بقیه زیر خروارها خاک آرام گرفتند. شوهر معتادش به خاطر مصرف زیاد مواد دچار مشکلات روحی و روانی زیادی می شود. همین اتفاق باعث اخراج آن ها از سوی صاحب کار و صاحب دامداری و در به دری خانواده آغاز می شود. مرد خانواده دچار بیماری آلزایمر و قدم به قدم به مرگ نزدیک می شود تا این که یک روز با مصرف مواد صنعتی فوت می کند تا دردی به دردهای زندگی زن در به در اضافه کند. او تعریف می کند: بعد از فوت شوهرم به تکدی گری روی آوردم تا بچه های قد و نیم قدم را سر و سامان دهم.

مادرم وقتی دید از 10 فرزندم نیمی از آن ها به خاطر اعتیاد از دنیا رفتند سرپرستی بقیه فرزندانم را برعهده گرفت تا مبادا آن ها هم به سرنوشت خواهر و برادرهای قبلی شان دچار شوند. در حاشیه شهر در یک اتاق که بیشتر شبیه آلونک زهوار در رفته بود، ساکن شدم. زن در دام مواد صنعتی می افتد و روزگارش سیاه تر از زغال می شود. بعد از گذشت سال ها فرزندانش که ترک تحصیل کرده بودند سرنوشتی بهتر از خودش پیدا نکردند.

دو دخترش که راهی خانه بخت شده بودند روزگارشان زار می شود چون شوهران شان راه تاریک را انتخاب می کنند و زندگی سراسر تحقیری را در پیش می گیرند. زن لاغر اندام که دندانی سالم به دهان ندارد و رد مواد بر شیارهای پیشانی و گونه هایش مشهود است، می گوید: بچه هایم از من دور بودند و در واقع چشم دیدن مرا نداشتند. چون تمام بدبختی های خودشان را از چشم من می دیدند. البته حق هم با آن ها بود. محل زندگی ام را پاتوق افراد لاابالی کرده بودم. خانه ام به مسافرخانه افراد هپروتی تبدیل شده بود که به ته خط رسیده بودند.

در ازای دادن جا و مکان به افراد بزهکار روزگار می گذراندم و هر روز در تنهایی ام غرق می شدم و بعضی شب ها تا صبح از دوری فرزندانم شیون می کردم اما کسی صدایم را نمی شنید. وسایل زندگی و دار و ندارم یک موکت چرکین و یک چراغ با سیخ و سنجاق بود، البته چند ظرف کهنه هم از صدقه سری برخی همسایه ها داشتم.

این دوران زننده و سخت زن مسن مدت ها ادامه می یابد تا این که یک شب با پاتک پلیس، برق از چشمان اهل خانه و هپروتی ها می پرد و همگی راهی کمپ می شوند. زمانی که زن آواره سر از کمپ درمی آورد تازه به خودش می آید که چه بر سر زندگی خود و فرزندانش آورده و تمام عمرش را در گمراهی و سیاهی تلف کرده است.

حالا در کمپ هر روز چشم به در می دوزد تا شاید جگرگوشه هایش گوشه چشمی به او بیندازند و او را از سال ها تنهایی و فراق برهانند. البته ناامید نیست و به گفته خودش تازه متولد شده و از پیله افیون درآمده است. او می گوید: از گوشه و کنار شنیده ام که فرزندانم با آمدنم به کمپ کمی از موضع سرسختانه شان کوتاه آمده و نرم شده اند و خواهان دیدار با من هستند و من هم بی صبرانه منتظر فرا رسیدن آن روز هستم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

صدیقی