عشق مرگبار
حوادث رکنا: سربریده یک زن در خانه نیمه کاره آن قدر صحنه دلخراشی بود که یک کارگر با دیدن آن بیهوش شده بود و من باید با دقت این سر بریده را نگاه می کردم تا شاید یک روزی در جریان دیدههایم نیاز داشته باشم.
به گزارش رکنا، هنوز یادم است اواخر دهه 70 بود، مامور گشت اداره آگاهی تهران در خیابان ولیعصر بودم که ناگهان یک افسر راهنمایی و رانندگی به سمت ما دوید و از رفتارهای عجیب یک مرد ژولیده خبر داد.
افسر پلیس گفته که یک مرد از صبح وارد میدان ونک شد و با چاقویی که در دست دارد با خودش حرف میزند.
ساعت 13 ظهر بود که به سراغ مرد ژولیده با دستان خون آلود رفتم او در میان شمشادهای وسط میدان ونک نشسته بود. صحنه عجیبی را دیدم، آن مرد در حالی که با چاقو به زمین میزد با خودش حرف میزد و فقط میگفت خلاصش کردم، خلاصش کردم، خلاصش کردم.
کنجکاو شده بودم، مرد ژولیده همه لباسش خاکی شده بود. وقتی ما را دید هیچ تقلایی برای فرار نکرد، او را به کلانتری ونک بردم ، با صدایی لرزان از ما خواست یک چای نبات برایش بیاوریم. باید روان کاوانه برخورد میکردیم و دوستانه به او نزدیک میشدیم. روح و روان آشفته ای داشت.
با همان چای نبات با او دوستی کردم و از حرف هایش فهمیدم به خاطر مواد و الکل چندباری به زندان رفته است. او آرام حرف میزد که ناگهان صدایش تند شد و با تندی مرتب تکرار کرد کشتم و خلاصش کردم، من خلاصش کردم، با همان چاقویی که دیدید. اصلا پشیمانی در چهره و صدایش دیده نمی شد.
پرسیدم چه کسی را کشتی؟
گفت زهره را.
فهمیدم یک زن کشته است، پرسیدم جسد زهره کجاست؟ مکث کرد، لبخندی زد و انگار برنده مسابقهای شده است، گفت که جسد را دفن کرده است.
از او خواستیم محل دفن کردن جسد زهره را به ما نشان دهد، مطمئن بودم که قتل رخ داده است اما پیدا کردن جسد خیلی مهم تر از اطمینان من بود.
سوار ماشین آگاهی شدیم و به سمت شرق تهران حرکت کردیم، جلوی یک ساختمان چهار طبقه نیمه کاره ایستادیم و مرد ژولیده با هیجان ما را به طبقه اول برد، با انگشت جایی در کف خانه را به ما نشان داد و گفت زهره را در این جا دفن کرده ام .
یک کارگر را صدا زدیم و با بیل و کلنگ شروع به کندن زمین کرد، به یک بشکه که در چاه ساختمان بود، رسیدیم که قاتل باز با هیجان و کمی خنده خواست خودش جسد را بیرون بیاورد.
شوکه شده بودیم، فکر میکردیم جسد یک زن را بیرون میکشد اما در کمال تعجب مرد ژولیده دستش را داخل بشکه کرد و سر بریده شده یک زن را بیرون آورد. صحنه وحشتناکی بود تا جایی که کارگر ساختمان با دیدن سر بریده شده بیهوش شد و روی زمین افتاد.
خیلی زود بازپرس ویژه قتل و تیم جنایی پلیس آگاهی را مطلع کردیم، همان روز بررسی ها نشان داد قاتل، جسد زهره را سه قسمت کرده است.
او با خونسردی میگفت، خلاصش کردم و چون داخل بشکه جا نمیشد تکه تکه اش کردم.
او اصلا پشیمان نبود، می دانستم در حالت روحی مناسبی نیست، وقتی آرام شد پرسیدم چرا؟ و گفت: من سال ها عاشق زهره بودم و حتی به خواستگاری اش رفتم اما او با مرد دیگری ازدواج کرد.
هر وقت مشروب میخوردم و یاد زهره می افتادم جلوی در خانهشان میرفتم. میدانستم که شوهر زهره پرستار است و روزهایی که شیفت بود به خانه بازنمیگشت.
چندبار به جلوی در خانهاش رفتم و درباره این که چرا با من ازدواج نکرده بود، سوال کردم که زهره همیشه میگفت به پلیس زنگ میزنم و میخواست که مزاحمش نشوم اما من دلم هنوز با زهره بود.
قاتل گفت: خسته شده بودم و هنوز مدت زیادی از ازدواجش نگذشته بود که به سراغ او رفتم، در خانهشان باز بود، داخل شدم، زهره مرا دید و خواست جیغ و فریاد بزند که به عقب هلش دادم ، سرش به پله خورد و همان جا تمام کرد و بعد...
برای تحقیقات بیشتر به خانه زهره رفتیم، مرد جوانی را جلوی در دیدیم که می گفت زنش گم شده و خانه اش پر از خون است.
قاتل راست گفته بود، داخل خانه رفتیم، مرد ژولیده همه صحنه را نشان داد، او بعد از قتل ، زهره را داخل حمام برده بود و با چاقو آن را به سه قسمت تقسیم کرده بود.
قاتل که نمی خواست همسایه ها متوجه ماجرا شوند، از خانه خارج شده و خودروی وانت یکی از دوستانش را به امانت گرفته بود. داخل خانه زهره یک کارتن یخچال بود که جسد تکه تکه شده را ابتدا داخل یک نایلون گذاشته و پس از آن جسد را داخل کارتن قرار داده بود. هیچ کس فکر نمی کرد داخل کارتن یک جسد باشد به همین دلیل آن را پشت وانت گذاشته و به ساختمان یکی از فامیلهایش که در آن جا کار میکرد برده و جسد را همان جا دفن کرده بود.
قاتل 29 سال بیشتر نداشت و بعد از قتل به سرش زده بود و مدام با چاقوی خون آلود در خیابانها راه میرفت و داد می زد خلاصش کردم تا این که داخل میدان ونک رفته و پشت شمشادها نشسته بود. او هنوز نمی دانست کارش درست بود یا نه؟!اما تصور می کرد زهره را خلاص کرده است در حالی که زن بیچاره انتخاب کرده بود با مرد سالمی زندگی کند و قربانی یک عشق یک طرفه شده بود.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
خاطره ای از سرهنگ بازنشسته شمس آبادی
ارسال نظر