مادرم مرا به ساقی موادمخدرش فروخت
رکنا: جثه ضعیفی داشت و مدام در کمپ می خندید. وقتی به اتاق مسئول کمپ آمد 35 روز پاکی را تجربه می کرد. خودش را زهرا از محله شمال شهر بیرجند معرفی کرد، دستانش را به هم گره زد و بی مقدمه داستان زندگی اش را تعریف کرد. «شروع روزهای سیاه زندگی ام با مرگ پدرم رقم خورد، او معتاد نبود اما مادرم اعتیاد داشت و یکی از برادرانم را نیز معتاد کرد.
18 ساله بودم که مرگ پدرم را به دلیل سرطان تجربه کردم و وابستگی شدید من به او مرا منزوی و خانه نشین کرد».زهرا 28 ساله ادامه داد: در این شرایط همه فکر و ذهن مادرم مواد مخدر بود و بعد از چهلم پدرم خانه را به پاتوق افراد معتاد تبدیل کرد و هر روز عده ای رفت و آمد داشتند اما من تنها در اتاق به روزهای خوب کنار پدرم فکر می کردم. سه تا چهار ماه از فوت پدرم نگذشته بود که مادر و برادرم برای این که به اصطلاح خودشان مرا از افسردگی نجات دهند وادار به ازدواج با جوانی کردند که برای آن ها مواد مخدر می آورد و در خانه ما مواد هم مصرف می کرد. زندگی در کنار شوهر معتاد برایم زجرآور بود. من بدبختی های ناشی از اعتیاد را میدیدم و حرف هایی را که پشت سر مادر و برادرم می گفتند، میشنیدم. یک هفته گریه می کردم تا مادر و برادرم دست از سر من برای این وصلت سیاه بردارند اما گوش آن ها بدهکار نبود، مادرم می گفت که پدر شوهر آینده تو پولدار است و سرانجام در کمتر از یک ماه پای سفره عقد ساقی مادرم نشستم و بله گفتم.سه ماه عقد بودم اما هیچ حسی به شوهرم نداشتم چون او همه عشقش مواد مخدر بود و همه نوع آن را تجربه می کرد تا این که باز هم مادرم برای من لباس بخت سیاه برید و بر تنم کرد تا زندگی مشترک خود را زیر یک سقف شروع کنیم. از آن جا که پدر شوهرم بازاری معتبری بود و نمی خواست کسی از اعتیاد پسرش با خبر شود خرج و مخارج و حتی خرج مواد مخدر مادرم را نیز تامین می کرد. زندگی ام شده بود یک صفحه سیاه و شوهرم به جای این که ظهر به خانه بیاید به خانه مادرم می رفت و مواد می کشید!
دیگر خسته شده بودم و بارها به مادرم اعتراض کردم اما فایده ای نداشت. او، برادر و شوهرم غرق در اعتیاد بودند و در منجلاب مصرف مواد مخدر دست و پا می زدند. وقتی دیدم راه به جایی نمی برم زمزمه جدایی را به میان آوردم اما متوجه شدم باردار هستم. هر چند شکایت های من زیاد شده بود اما به دلیل فرزندی که در راه داشتم دندان روی جگر گذاشتم تا به دنیا بیاید و بعد از تولد همه دنیای من شد و تنهایی هایم را با او سپری می کردم.روی این که به خانه مادرم بروم نداشتم. وقتی مادرم به دلیل ناراحتی قلبی فوت کرد فکر می کردم شوهرم را بیشتر در خانه خواهم دید اما فایده ای نداشت. دیگر خسته شده بودم و باز هم می خواستم شکایت چند سال گذشته را تکرار کنم اما فرزند دومم را باردار بودم. در این بین برادر و زن برادرم و شوهرم مرا با حیله پای بساط مواد نشاندند و سه ماهه دخترم را حامله بودم که اولین پک ها را به مواد مخدر زدم.زهرا سری تکان می دهد. نمی دانم چه شد، تا چشم باز کردم دیدم زندگی ام از دستم خارج شده است. پسرم را پدر شوهرم جمع و جور می کرد و دخترم را خودم به بدبختی تر و خشک می کردم و همه فکر و ذهن من هم مواد مخدر شده بود. شوهرم راه خودش را می رفت و من راه خودم را. در پنج سال اعتیاد به هر کاری که فکر کنید دست زدم. سرقت از منزل پدر شوهر و حتی مغازه اش، سرقت از منزل همسایه ها و ...، دیگر آبرویی نداشتم تا این که باز هم پدر شوهرم ناجی من و رضا شد و ما را برای ترک به کمپ آورد. حالا رضا هم مثل من 35 روز پاکی را در کمپ تجربه می کند. وقتی از آینده اش می پرسم زهرا می گوید که آینده اش درخشان خواهد بود.شاید من از این شهر بروم اما فکر نکنم رضا اعتیاد را کنار بگذارد چون او عشق مواد مخدر است.اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
ارسال نظر