میخواستم پسرم به خوابم بیاید...
رکنا: تلخی غروب اولین روز پاییزی سال 93 را هنوز در کامم مزمزه میکنم، روزی که با یک زنگ تلفن تمام زندگیام زیر و رو شد.
از پشت خط، حرفها را میشنیدم اما بهت زده باور نمیکردم، دوباره زنگ زدند و خبر دادند و من باز باور نکردم، تا اینکه خودم ناباورانه شمارهاش را گرفتم و دیدم خاموش است. دلشوره به جانم افتاد، با یکی از دوستانش تماس گرفتم و متوجه شدم کابوسم حقیقت یافته.
نمیدانم چطور اما سریع خودم را به بیمارستانی که آدرس دادند رساندم. آنجا نبود، جای دیگر برده بودنش و من به دنبالش راهی بیمارستان دیگری شدم. عکسش را نشانم دادند، خودش بود، غرق خون هم که شده بود باز میشناختمش. مگر میشود پاره جگرت را ببینی و نشناسی!
رسیدم اما دیر، کار تمام شده بود و پسرم آخرین نفسهایش را بدون من کشیده بود، باورم نمیشد ظرف چند ساعت حاصل تمام عمرم را که با یتیمی بزرگش کرده بودم به این راحتی از دست بدهم. چاقو خورده بود، درست در قفسه سینه، روی قلبش، چاقویی که تا خود بیمارستان هنوز در سینهاش بود و کارش را همان چاقو تمام کرد...
...«نبی» پسرم اصلا اهل دعوا نبود، پسر آرام و مودبی بود که جانم به جانش بسته بود و عصای دست مادر بود. وقتی خبر دادند چاقو خورده و بیمارستان بردنش باورم نمیشد، اینها را بهرامی میگوید و ادامه میدهد: پرس و جو کردم و پلیس Police که وارد کار شد مشخص شد نبی برای میانجیگری وارد دعوای دو غریبه شده و یکی از همان غریبهها نامردی کرده و پسرم را که قصد خیر و صلاح داشته با چاقو به قتل Murder رسانده.
اینها را میگوید و مدام اشکش را با دستمالش پاک می کند. گریه لحظهای امانش نمیدهد گریهای که نشان از جگر سوخته مادری دارد که حالا پسرش چهارسالی آرام و بی گناه در خاک سرد آرامستان خوابیده.
از پسرش و اخلاقیاتش میپرسم و انگار آتش به جانش انداخته باشم دوباره گُر می گیرد و سیل اشکهایش سرازیر میشود و در حالی که مرتب آنها را از چشمهایش کنار میزند، میگوید: پسر اولم بود، با یتیمی بزرگش کرده بودم، عصای دستم بود، کنار عمویش در تراشکاری کار می کرد و 32 سال داشت.
ماه بود، اصلا فرشته بود، حدود دو هفته قبل از این اتفاق مریض شده بودم، برایم خرید می کرد و غذا درست می کرد... انگار تصور آن خاطرات دوباره تداعی شود دوباره گریههایش شدت میگیرد و ادامه نمیدهد.
از قاتل The Murderer میپرسم و از اینکه چرا اینکار را کرده و میگوید: قاتل 49 ساله است و با پسری حدودا 25 ساله سر یکسری مسائل که نمیدانم چیست دعوایشان میشود. این وسط نبی پسرم برای میانجیگری وارد دعوای آنها میشود و قاتل تهدید میکند که اگر کنار نرود با چاقو میزندش که پسرم کنار نمی رود و سعی می کند مانع دعوای آنها شود، اما آن غریبه نامردی میکند و چاقو را در سینه پسرم فرو میکند و بعد هم فرار Escape میکند.
نبی در حالی که چاقو در سینهاش فرو رفته چند قدمی دنبال قاتل میرود، اما همانجا زمین میخورد و افرادی که شاهد ماجرا بودند نبی را به بیمارستان میرسانند. اما دیر میشود و نبی من از دستم میرود... و باز دوباره سیل اشکها سرازیر میشود.
سکوت میکند و بعد خیره به گوشهای میگوید: شبانه روز آرزویام این بود که قاتلش را اعدام execution کنم، تمام آرزویم این شده بود که اسمم را بخوانند و خودم طناب دار را گردنش بندازم. سالها با این آرزو سر کردم اما نمی دانم چرا کم کم دلم به این سمت می رفت که بگذرم، که ببخشم، که بی خیال اعدام قاتل پسرم شوم...
چهارسالی از قتل پسرم میگذشت و نبی تنها یکبار آن اوایل به خوابم آمده بود، احساس می کردم اگر قاتلش را ببخشم حتما به خوابم میآید.
برای همین تصمیم گرفتم از اعدام قاتل پسرم بگذارم و رضا دهم به قسمتی که خداوند برایم رقم زده... اینها را می گوید و دوباره انگار آتش درونش شعله ور شده باشد اشکها امانش نمی دهند.
از موافقت دیگر اعضای خانواده با این تصمیم بزرگ میپرسم و خیلی جدی و محکم میشود و میگوید: برای قاتل پسرم شرط گذاشتم که اگر آزاد شود باید از این شهر برود. چون پسر کوچکم قسم خورده اگر او را ببیند انتقام برادرش را میگیرد.
من چهار بچه داشتم، نبی پسر بزرگم بود و حالا با رفتن او یک پسر و دو دختر دارم که هر سه آنها را هم با یتیمی بزرگ کردم و هر سه هم مخالف سرسخت تصمیم من هستند. حق دارند، نبی برادر بزرگشان بود و حالا برایشان سخت است بخواهند قاتل برادرشان را ببخشند. اما من تصمیمم را گرفتم و به خاطر آرامش روح پسرم و برای اینکه دوباره به خوابم بیاید و برای اینکه خانواده دیگری مثل من این تلخی ابدی را تجربه نکند از خیر اعدامش گذشتم و بخشیدمش.
در میان گریههایی که حالا کمی آرام شده میپرسم از تصمیمی که گرفته پشیمان نیست؟ با چشمهایی که حالا کاملا سرخ رنگ شده نگاهم میکند و بعد هم مردد نگاهش را از من میگیرد و پایین را خیره خیره نگاه میکند و با لحن آرامی میگوید: چرا، گاهی وقتها پیشمان میشوم اما یاد نبی که میافتم و یاد اینکه خانوادهای مثل من بدبخت نمیشوند، آرامم میکند ... و بعد هم دوباره تکرار اشکهایی است که انگار تمامی ندارد.
صحبت درباره این ماجرا بدجور منقلبش کرده و ترجیح میدهم بیشتر از این آتش جان یک مادر داغدیده را شعلهور نکنم و برای همین با قدردانی از تصمیم بزرگی که گرفته با اندوه ابدیاش تنهایش میگذارم. تنهایش میگذارم و یاد هزاران خانوادهای میافتم که مشابه او و پسرش هستند و حالا در آستانه گرفتن تصمیمی بزرگ قرار دارند.
تصمیمی که مرگ و زندگی یک نفر را رقم میزند. تصمیمی که یک طرفش اجرای حقی است که خداوند برای آنها قرار داده و یک طرفش بخششی است که خداوند وعده پاداشش را داده و عجیب دوراهی سختی است...
اخبار اختصاصی سایت رکنا را از دست ندهید:
عکسهای برهنه سارا 21 ساله لیلا را شوکه کرد!
جسد این زن پس از 30 سال سالم است + عکس های باورنکردنی!
پشت پرده شوم سفر مجرّدی مردان عراقی به مشهد
تجاوز به زنان شوهردار مقابل چشم همسرانشان! + عکس
2 زن و 4 مرد در خانه خالی چه می کردند؟!
قتل پدر با غذای مسموم در ناهار دسته جمعی + عکس
دستگیری خواننده معروف با شکایت سیاه یک دختر! + عکس
تجاوز نظافتچی بیمارستان به یک زن بی هوش
ازدواج موقت در قم هم دردسر ساز شد !
حمله وحشیانه به فوتسالیست زن در قم پس از پایان مسابقه ! +عکس
صیغه 100 هزار تومانی مینا ! + جزییات
برای اولین بار/ تصاویر واقعی دیده نشده از وضعیت وحشتناک اسرای ایرانی درعراق
بچه داخل شکم مائده از شوهرش نبود! / روز طلاق فاش شد!
عکس لحظه اعدام 6 تبهکار مشهدی در یک اتاق/ آنها قبل مرگ چه گفتند !؟
-
سازه lsf چیست؟ + فیلم
ارسال نظر