سرنوشت شوم حنانه و یگانه در چاله کوچک و تاریک + عکس

دو خواهر که روزی با بوی خوش مهر و باز شدن مدرسه ها لبخند روی صورتشان نمایان می شد حالا با زندگی در چاله و چادرنشینی شاهد کار زباله جمع کنی پدرشان هستند و با نگاهی حسرت آمیز مسیر مدرسه را تماشا می کنند و چشمان معصوم شان نظاره گر بچه های مدرسه است.فصل درس و مدرسه امسال برای «یگانه» و «حنانه» با رنج و اندوه همراه بود. پیش‌تر که صحبت از ماه مهر و مدرسه و نشستن روی نیمکت کلاس درس به میان می‌آمد، چهره‌های‌شان می‌شکفت و شوق مهر وجودشان را می‌انباشت؛ اما امسال خبری از این ذوق و شوق نبود.

حالا چند ماهی است که زندگی آنها با چال خوابی همراه شده است، چاله‌ای که چاردیواری خانه‌شان شده و تنها به اندازه نشستن جا دارد؛ این تصویری است که این روزها در تقاطع خیابان کارگر و هامون در شهر زابل به چشم می‌خورد. زمین بایری در حصار تیغه‌های نیم بند آجری حالا مأمن غیر ایمن خانواده‌ای چهار نفره است که با کندن یک چاله به‌عنوان خانه! در شرایطی غیرانسانی به اصطلاح زندگی می‌کنند. چاله‌ای که کمتر از یک قبر نیست و تنها می‌توان شب را نشسته در آن به صبح رساند.

 یگانه 10 بهار را پشت سر گذاشته است اما بخوبی معنی فقر را می‌داند. سفره خالی و سرپناهی که هیچ شباهتی به‌خانه ندارد تصویری است که هر روز برای او تکرار می‌شود. ماه مهر امسال برای او معنایی نداشت. باید ترک تحصیل می‌کرد تا پدر بیشتر از این شرمنده نباشد. هنوز هم کیف مدرسه‌اش را هر جا که می‌رود با خودش می‌برد. وقتی می‌خواهد از آرزوهایش برای من بگوید اشاره‌ای به داشتن اسباب‌بازی یا غذا و لباس نمی‌کند و تنها خواسته‌اش سرپناهی است تا بتواند برای یک بار هم که شده پاهایش را براحتی دراز کند. یگانه با همان زبان کودکانه‌اش از رنجی گفت که چند ماهی است همراه خواهر و پدر و مادرش تحمل می‌کند. ما در روستای ده کوه در اطراف کوه خواجه زندگی می‌کردیم. پدر کارگر میدان تره بار بود و ما هم در یک خانه روستایی مستأجر بودیم. زندگی با سختی می‌گذشت اما به هر حال سپری می‌شد. دختر اول خانواده بودم و بخوبی می‌فهمیدم که پدر با وجود کار زیاد درآمد زیادی ندارد. هفت ساله که شدم برای تحصیل به مدرسه روستایی که با ما فاصله زیادی داشت می‌رفتم، اما شوق و ذوق درس و مدرسه باعث می‌شد تا متوجه دور بودن مسافت نشوم. ما مستأجر بودیم و پدر به سختی کرایه هر ماه را تأمین می‌کرد. پدر تلاش می‌کرد در قطعه زمین کوچکی که خارج از روستا داشت خانه‌ای بسازد تا ما هم طعم شیرین داشتن خانه را بچشیم و برای تأمین هزینه‌های ساخت این خانه مجبور شد ماشین را بفروشد اما کسی که این ماشین را خرید کلاهبرداری Fraud کرد و به این ترتیب ما آواره شدیم. صاحبخانه‌ای که ما در آنجا مستأجر بودیم خانه را فروخت و ما باید آنجا را خالی می‌کردیم. پدر بیکار شده بود و از طرف دیگر کسی را هم نداشتیم کمک کند و به ناچار از این خانه بیرون آمدیم.

یگانه در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، ادامه داد: امسال دیگر خانه‌ای نداشتیم و من هم نتوانستم به مدرسه بروم. خیلی برایم سخت بود وقتی می‌دیدم همکلاسی‌ها لبخند به لب به مدرسه می‌روند و من نمی‌توانم به مدرسه بروم. وقتی از آن خانه بیرون آمدیم تا مدتی آواره بودیم، در شهر زابل جایی برای زندگی نداشتیم. پدر این زمین را که اطراف آن با آجر پوشانده شده است پیدا کرد. در بخشی از این زمین که ماسه و خاک ریخته شده است چاله‌ای حفر کرد و با پارچه‌های کهنه روی آن را پوشاند. بیش از 50 روز است که در اینجا زندگی می‌کنیم. فضای این چاله به‌ اندازه‌ای است که تنها می‌توانیم کنار هم بنشینم و تا صبح باید نشسته بخوابیم. پدر در این مدت در میان زباله‌ها ضایعات جمع‌آوری می‌کند و من و خواهرم با سطل به‌ دنبال پیدا کردن آب می‌رویم. چند بار مخفیانه جلوی در مدرسه رفتم و بچه‌ها را در حال بازی در حیاط مدرسه تماشا کردم. چند بار آنها با طعنه به من گفتند که پدرت را در حالی که در میان زباله‌ها دنبال ضایعات بود دیده‌ایم. از شنیدن این حرف‌ها ناراحت می‌شوم. تنها آرزوی من این است که خانه‌ای داشته باشیم و من با خیال آسوده بتوانم یک شب آسوده بخوابم. حنانه امسال باید در کلاس اول ابتدایی درس می‌خواند. علاقه زیادی به درس دارد و همیشه از من درباره مدرسه سؤال می‌کند ولی او هم مثل من نتوانست امسال به‌ مدرسه برود. هفته‌هاست که حمام نرفتیم و در اینجا خبری از سرویس بهداشتی نیست. دلم برای مادرم می‌سوزد که تنها فکرش این است که چیزی تهیه کند تا تحت عنوان غذا به ما بدهد. ‌ای‌کاش این روزهای تلخ و سیاه ما هم پایانی داشت تا معنی واقعی زندگی را می‌چشیدیم.

شب‌های تاریک

دیدن چهره آفتاب‌سوخته و رنگ‌پریده بچه‌ها برای یک پدر بسیار سخت و دشوار است. می‌گوید در شهر زابل غریب است اما چرا یک ایرانی باید در جمع مردم کشورش غریب باشد. علی معصومی 36 بهار را پشت سر گذاشته است اما چهره‌اش حکایت از سال‌ها درد و رنج دارد. کارگر میدان تره‌بار بود اما دستمزد پایین و بیماری اجازه کار کردن به او نداد. می‌گوید از اینکه نتوانستم بچه‌هایم را در مدرسه ثبت‌نام کنم شرمنده آنها هستم. سال‌ها در یک خانه روستایی اجاره‌ای زندگی می‌کردیم و 30هزار تومان کرایه می‌دادیم. همه تلاش من این بود که بتوانم سرپناهی برای خودمان درست کنم اما همه سرمایه‌ام ماشین وانتی بود که با آن کار می‌کردم و مجبور شدم بفروشم. متأسفانه کسی که ماشین را از من خرید کلاهبردار بود و همه پول‌هایم بر باد رفت. خانه‌ای که می‌خواستم بسازم در یک روستا بود و مجبور شدیم آن را نیمه کاره رها کنیم. دیگر جایی برای زندگی نداشتیم و آواره خیابان‌ها شدیم. به خاطر دو دختر خردسالم نمی‌توانستیم شب‌ها در خیابان بخوابیم و به ناچار به اینجا آمدیم. در میان پشته‌ای از خاک این چاله را حفر کردم تا دست‌کم از سرمای استخوان‌سوز نلرزیم و کمی در امان بمانیم. اینجا مثل یک قبر می‌ماند و فشار آن کمتر از فشار قبر نیست. متأسفانه هیچ ارگانی از ما حمایت نمی‌کند و به همسرم می‌گویند یا باید از شوهرت طلاق بگیری و سرپرست خانواده شوی یا شوهرت باید مرده باشد که بتوانیم به شما کمک کنیم. در اینجا خبری از کشاورزی نیست و مردم روستاها به‌ دلیل کم آبی زمین و خانه‌هایشان را می‌فروشند و به شهر می‌روند و به همین دلیل هیچ کشاورزی کارگر نمی‌خواهد. برای تأمین پول غذا هر روز ضایعات جمع‌آوری می‌کنم و می‌فروشم. زندگی در این شرایط برای ما سخت است و به ناچار در این چاله زندگی می‌کنیم. صاحب این زمین نیز چند بار با اعتراض از ما خواسته است که از اینجا برویم اما کجا می‌توانیم برویم. نوروز امسال برای ما رنگ و بویی ندارد و‌ای کاش می‌شد که بیشتر از این شرمنده یگانه و حنانه نباشم.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 

وبگردی