وقتی عاشق شدم به پدر و مادرم حتی خواهرم هم رحم نکردم ! / آبروی سمیرا به باد رفت !

به گزارش رکنا، به چشمانم زل زده بود و پلک هم نمی زد. دلم را لرزاند. یک شیشه آبلیمو خریدم و از مغازه بیرون آمدم. تعقیبم می کرد. به کوچه ای خلوت رسیدم.

صدایم زد:

ببخشین سمیرا خانوم، می تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم، چند تا سوال دارم.

خواهش می کنم، مشکلی پیش اومده؟

مشکل که نه راستش، من شمار رو دیدم و می خوام یه زحمتی بهتون بدم. میشه شماره تلفنتونو داشته باشم. اگه اجازه بدین یه شناختی از هم پیدا کنیم و برای امر خیر، مزاحمتون بشیم.

اشتباه گرفتین، من از اون دخترایی نیستم که فکر کردین.

حرفم را قطع کرد  تکه کاغذی دستم داد و دوباره به چشمانم خیره شد. صدایش می لرزید، خیلی آرام گفت: ببخشین اگه بی ادبی کردم. بزنم به تخته چهره شما و وقارتون دلم رو برده و می خوام یه مدتی با هم تلفنی صحبت کنیم و اگه قابل دونستین و بدرد هم خوردیم با خونواده بیام خواستگاری تون و ... .

هاج واج مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم. با عجله خداحافظی کرد و رفت. از پشت سر که نگاهش کردم دلم لرزید. آن روز تا غروب هوش و حواسم پیش او بود. با خودم کلنجار می رفتم. از طرفی دلم می خواست هر چه زودتر برای ازدواج ، کاری بکنم. از شما چه پنهان دختر خاله ام که ازدواج کرد خانواده ام راه می رفتند و از او می گفتند. می دانستم دغدغه دارند و از طرفی نمی خواستم جلوی خاله ام و فامیل کم بیاورم.

ساعت 9 شب بود که برایش یک پیام فرستادم. خیلی زود جواب داد و خوشحال شده بود. برایم کمی شعر خواند و حرف های منطقی می زد. گفت درباره من با پدر و مادرش صحبت می کند و باید هر چه زودتر تکلیف مان روشن شود.

با شنیدن حرف هایش قند توی دلم آب می شد. دو سه ماهی گذشت. از خوابو خوراک افتاده بودم. دلم پیش او بود و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم بیرونش کنم. روزی چند بار هم تلفنی حرف می زدیم.

یک روز هر چه پیام فرستادم و زنگ زدم؛ جواب نداد. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. روز بعد هم از او بی خبر بودم. بالاخره زنگ زد و گفت مشکلی برایش پیش آمده و مقداری پول لازم دارد.

مانده بودم چکار کنم. بدون اطلاع خانواده، دو تکه طلایی که مادرم خریده بود تا برای جهیزیه ام هزینه کند فروختم و پولش را برای او کارت به کارت کردم.

چند بار دیگر هم به بهانه مختلف از من پول گفت. شرم دارم بگویم به خاطر جور کردن پول از خانه خواهرم طلا برداشتم. موضوع لو رفت و پدر و مادرم می گفتند چرا طلا برداشته ای؟

ما به مرکز مشاوره آوردند. هنوز نمی دانند پسر جوانی که لفظ قلم صحبت می کرد و قرار بود مرد رویاهایم باشد در این چند ماه حقوقم را گرفته و مجبورم کرده سیگار بکشم و به خاطر او طلا کش رفته ام.

من مقصرم، به خاطر یک احساس و هیجان و این که از دختر خاله ام کم نیاورم برای خودم درد سر درست کردم. حالا پسر جوان جواب نمی دهد و می گوید خانواده اش راضی به ازدواج ما نیستند و ... .

هیچ وقت فکر نمی کردم به همین راحتی، خودم سر خودم کلاه بگذارم و این همه اشتباه کنم.

نویسنده: غلامرضا تدینی راد