قرار سیاه دختر 22 ساله با پسرخاله اش مازیار ! / می خواهم خودم را نجات دهم !

به گزارش رکنا، دختر 22 ساله که مدعی بود برای رهایی از مشکلات زندگی فقط به طلاق می اندیشد، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: از روزی که به خاطر دارم مدام در خانه ما جنگ و دعوا بود. پدرم به شدت مادرم را کتک می زد و من هیچ خاطره خوبی از دوران کودکی ندارم. اما وقتی به 15 سالگی رسیدم در مسیر مدرسه به پسر جوانی دل بستم که مسیر زندگی ام تغییر کرد.

«وحید» حدود 20 سال داشت و بیکار بود اما من شیفته نگاه های محبت آمیزش شدم و تنها برای دیدار با او به مدرسه می رفتم. هیچ علاقه ای به تحصیل نداشتم ولی با شور و ذوق کتاب هایم را درون کیف می ریختم تا زودتر در مسیر مدرسه او را ببینم. زنگ های آخر هم نمی فهمیدم چگونه خودم را به خیابان اطراف مدرسه ام می رساندم. خلاصه وقتی مقطع راهنمایی را به پایان رساندم، روزی مادرم از خواستگاری پسر خاله ام سخن گفت که قرار بود به منزل ما بیایند! با آن که من به هیچ وجه او را دوست نداشتم  ولی مادرم اصرار کرد که فقط برای رودربایستی با خواهرش نمی تواند پاسخ «نه» بدهد! وگرنه او هم تمایلی به ازدواج من و «مازیار» نداشت. بالاخره مراسم خواستگاری انجام شد اما روز بعد نظر پدر و مادرم کاملا تغییرکرد و حالا اصرار به ازدواج من با پسر خاله ام داشتند. در این شرایط به «وحید» گفتم که اگر مرا دوست دارد او هم باید به خواستگاری ام بیاید! ولی او به بهانه های مختلف مرا در میان شک و تردید باقی می گذاشت. از سویی خودش را علاقه مند به ازدواج با من نشان می داد و از سوی دیگر مدعی بود که شرایط ازدواج برایش فراهم نیست!

من هم که اوضاع را این گونه دیدم به خواستگاری «مازیار» پاسخ مثبت دادم و با وجود این که هیچ علاقه ای به او نداشتم پای سفره عقد نشستم تا آبروی خانوادگی ما حفظ شود! در 2 ماه اول نامزدی مشکلی با یکدیگر نداشتیم و من تازه فهمیدم که آن عشق های خیابانی فرجامی جز بدبختی و تباهی نخواهد داشت و به این خاطر که توانسته بودم از «وحید» جدا شوم، خیلی خوشحال بودم اما تمایلی هم به «مازیار» نداشتم به همین دلیل خیلی با بی میلی و سرد به تماس های تلفنی اش پاسخ می دادم به طوری که هر دو نفرمان کلافه شده بودیم. خانواده من در خیالات خود بساط عروسی را آماده می کردند؛ اما «مازیار» همچنان درگیر امور شخصی خودش بود و گاهی پیامکی برایم ارسال می کرد و من هم با یک یا دو کلمه پاسخش را می دادم. از سوی دیگر کسی را برای درددل هایم نداشتم.

هردو خواهر و برادرم کوچک تر از من بودند و باید به درس و مدرسه خودشان می رسیدند. پدر و مادرم نیز درگیر امور و مشکلات خودشان بودند. حدود6سال به همین صورت سپری شد و من حالا دختری22ساله بودم که روزی «مازیار» پیام داد در پارک ملت یکدیگر را ملاقات کنیم! خیلی تعجب کرده بودم که چگونه نامزدم دلش برای دیدار با من تنگ شده است. به همین خاطر و درکمال ناباوری به محل قرار رفتم؛ اما هنوز دقایقی بیشتر از حضورم در آن جا نمی گذشت که 2 موتورسوار جوان به سوی ما آمدند و «مازیار» از داخل جیبش مواد مخدر بسته بندی شده را بیرون کشید و به آن ها داد. حیرت زده و مبهوت نگاهش می کردم که گفت: از تو خواستم به این جا بیایی تا ماموران به من مشکوک نشوند! حالا هم از او متنفرم و فقط می خواهم با « طلاق » به فکر آینده ام باشم؛ اما ای کاش...

گزارش اختصاصی روزنامه خراسان حاکی است: با توجه به ابعاد مختلف این ماجرای تاسف بار ، بررسی های قانونی و اقدامات روان شناختی در این باره با صدور دستوری ویژه از سوی سروان پاکدل (رئیس کلانتری پنجتن مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

منبع: روزنامه خراسان