به گزارش رکنا، زن 55 ساله که نگران و هراسان به مرکز انتظامی آمده بود تا چاره ای برای زندگی آشفته اش بیابد درباره سرگذشت تلخ خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری مصلای مشهد گفت:20 ساله بودم که با «قربان» ازدواج کردم.
اگرچه آن زمان همسرم اوضاع مالی خوبی نداشت، اما عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و در کنار هم برای یک زندگی شیرین تلاش می کردیم.
شوهرم نیز تمام وقت کار می کرد با وجود این هیچ گاه احساس تنهایی نمی کردم.دو سال بعد دختر اولم به دنیا آمد و صفای دیگری به این زندگی عاشقانه بخشید، به طوری که دیگر حتی مشکلات اقتصادی را هم احساس نمی کردم.
این روزهای خوش با تولد دومین دخترم شیرین تر شد ،گویی خوشبختی به زندگی ما حسادت می کرد تا جایی که وضعیت اقتصادی شوهرم روز به روز بهتر می شد و دیگر دغدغه های مالی هم نداشتیم، اما هنوز دخترانم دوران کودکی را سپری می کردند که پای یک زن دیگر در زندگی ام باز شد .
آن قدر غرق در امور خانه داری و رسیدگی به فرزندانم بودم که از همسرم غفلت کردم و آن زن غریبه جای مهر و عاطفه مرا در قلب همسرم گرفت . آرام آرام «قربان» دیگر به خانه هم نمی آمد و تنها مخارج زندگی من و فرزندانم را می پرداخت.
شوهرم که حالا وضعیت مالی خوبی داشت همه اوقاتش را در کنار«سمیرا»(همسر دوم) می گذراند و من باز هم به دخترانم دلخوش بودم، ولی بالاخره کار به جایی رسید که دیگر نتوانستم آن زن را تحمل کنم و به همین دلیل در حالی از «قربان» طلاق گرفتم که قصد داشتم فرزندانم را زیر بال و پر خودم بگیرم و برای خوشبختی آن ها تلاش کنم.
همسرم نیز که چنین روزی را انتظار می کشید، خیلی راحت ما را ترک کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این شرایط من به کارگری روی آوردم و زندگی ام را وقف دخترانم کردم. آن ها هم وقتی به سن نوجوانی رسیدند درس و مدرسه را رها کردند و وارد بازار کار شدند تا هزینه های زندگی کمی از روی دوش من برداشته شود.
این درحالی بود که فرزندانم کمبود مهر پدری را با همه وجود خودشان احساس می کردند، اما کاری از دست من ساخته نبود و فقط سعی می کردم کاستی های مالی را جبران کنم! آن ها هر روز قد می کشیدند و بزرگ تر می شدند و من هم پا به سن گذاشتم به طوری که دیگر نمی توانستم کار کنم .
دختر بزرگم به 32 سالگی و دیگری به سن 27 سالگی رسیده بود، اما هنوز ازدواج نکرده بودند من هم فقط غرق در امور زندگی بودم و مهر و عاطفه مادری را نسبت به آن ها به فراموشی سپردم. به همین دلیل یک روز وقتی از بیرون به منزل بازگشتم نامه ای را روی اپن آشپزخانه دیدم که قلبم فروریخت و چشمانم اشک آلود شد.
هر دو دخترم در آن نامه نوشته بودند که مادر! با آن که خیلی برای ما زحمت کشیدی و عمر و جوانی ات را برای ما صرف کردی، اما حالا ما می خواهیم مستقل زندگی کنیم و برای همیشه از کنار تو می رویم!ولی نگران نباش!شاید روزی بازگردیم و تو را به آغوش بکشیم...
آن ها مقداری از لوازم خانه را نیز با خودشان برده بودند تا مشکلی برای تهیه لوازم ساده برای پخت و پز نداشته باشند، اما من جگرگوشه هایم را از دست دادم و نمی دانم در این مسیر تلخ زندگی چگونه به این آشفتگی و بدبختی رسیدم، اما ای کاش ...
با صدور دستوری از سوی سرهنگ محمد ولیان(رئیس کلانتری مصلای مشهد)اقدامات مشاوره ای توسط کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی کلانتری در این باره آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
ارسال نظر