ما هر روز می مردیم! / فیلم تکاندهنده از 10 سال اسارت 16 ایرانی در تانزانیا
حوادث رکنا: روایت هولناک ملوان ایرانی را که 10 سال در زندان تانزانیا اسیر بود در این گزارش بخوانید.
به گزارش اختصاصی رکنا، حدود 10 سالی می شود که کنارک را ندیده اند.زادگاهشان را و جایی که خانواده در آن جا ماندند.برای آوردن لقمه ای نان بر سر سفره خانواده به دل دریا زدند و اسیر ماموران پلیس تازانیا شدند.10 سال آزگار بر آنها گذشت تا بالاخره رنگ آزادی و وطن را دیدند.
مرادبخش عنبری یکی از 16 ملوان آزاد شده ای است که همین روز قبل خانواده اش را دیده است:«وقتی اسیر شدم پسرم فقط 3 سال داشت و حالا که برگشته ام من را نمی شناسد.قوم وخویش به او می گویند پدرت آمده و او زیر گریه می زند!»
مرادبخش انگار هنوز جایی میان زمین و هواست.انگار در مرزی میان خواب و بیداری گیر افتاده است؛ در بین رویای برگشتن به کنارک و کابوس روزهای زندان تانزانیا .
ناخدا برای مصرف شخصی خود موادمخدر همراه داشت
بر می گردد به 8 سال قبل و می گوید:«8 سال و 9 ماه قبل بود که برای ماهیگیری به دریا رفتیم.شب دوم بود و دیگر قصد برگشتن داشتیم.ناخدا می گفت کمی بالاتر می رویم و برمی گردیم.یکدفعه دیدیم 2 قایق کوچک که افراد مسلح در آن بودند به لنج ما نزدیک شدند.ناخدا گفت شاید دزد دریایی باشند.اما وقتی نزدیک شدند گفتند که ماموران پلیس تانزانیا هستند.می گفتند به آنها گزارش شده که ما در حال حمل مواد مخدر هستیم.تا صبح روز بعد لنج را تفتیش کردند تا اینکه مقداری مواد مخدر پیدا کردند.ناخدا اول اظهار بی اطلاعی کرد و اعتراف نکرد که برای مصرف شخصی خودش مقداری مخدر همراه آورده است.ما هم که بی اطلاع بودیم.برای همین همه ما را بردند.»
مکانیک پاکستانی که همراه ما بود به حبس ابد محکوم شد
مراد بخش در ادامه می گوید:«مدتی بعد از اینکه به زندان منتقل شدیم به یک دادگاه رفتیم.در آنجا ناخدا اعتراف کرد که موادمخدر را همراه آورده بود اما گفتند اینجا دادگاه کوچک شهر است و باید همین حرف را در دادگاه بزرگ بزنی. 2 سالی بود که منتظر بودیم به دادگاه بزرگ برویم اما قبل از رسیدن موعد محاکمه در دادگاه بزرگ، ناخدا فوت کرد.از ما پرسیدند بعد از ناخدا، سمت چه کسی در لنج بالاتر بود و یک مکانیک پاکستانی داشتیم که او خودش را معرفی کرد.بالاخره بعد از چندین سال زمان دادگاه بزرگ رسید. مکانیک پاکستانی همراه داشتن مواد را گردن گرفت و گفت من برای مصرف شخصی خودم این مواد را آورده بودم و ملوانان بی گناهند.در پایان جلسه محاکمه رای صادر شده را اعلام کردند و حکم آزادی من و بقیه ملوانان را دادند اما مکانیک پاکستانی به حبس ابد محکوم شد.وقتی این را شنید خیلی شوکه شد.گفت شما به من قول داده بودید که اگر همراه داشتن این مواد را گردن بگیرم 3 الی 4 سال حبس می گیرم اما قاضی دیگر پاسخی به او نداد و گفت قانون کشور تانزانیا همین است!»
در این 10 سال یک بار هم با خانواده ام صحبت نکردم
همه چیز برای مرادبخش شوک آور است.از گریه های فرزندش که قد کشیدنش را ندید تا اقوامی که در نبود او از دنیا رفتند.همین ها کافی است که در مرز باریکی میان رویا و کابوس مانده باشد:«مسئولان زندان به خانواده ام اطلاع داده بودند که ما اسیر شده ایم اما در این 10 سال حتی یک بار هم با آنها تلفنی صحبت نکردم.یک بار به خانواده ام نامه نوشتم که جوابش به دستم نرسید اما وقتی خانواده دوستم نامه دادند به دستش رسید.در نامه ای که برایم دوستم آمد پیغام خانواده من هم نوشته شده بود و تمام اطلاعی که از آنها گرفتم همان چند خط پیغام بود.حالا که برگشته ام متوجه شدم فرزند جوان برادرم تصادف کرده و از دنیا رفته است.چند نفر دیگر از بستگان عزیز هم از دنیا رفته اند.»
ساعت ها در حیاط زندان تانزانیا زیر آفتاب دراز می کشیدیم
خدا می داند چند سال باید بگذرد تا تلخی روزهای حبس در زندان تانزانیا از یاد مرادبخش برود.او در مورد سختی های زندان می گوید:«هر روز صبح ما را تفتیش می کردند.به حیاط می فرستادند و 2 الی 3 ساعت زیر آفتاب سوزان بودیم.می گفتند بنشینید و دستتان را روی سرتان بگذارید.بعد می گفتند روی همان زمین داغ دراز بکشیم.به حدی از شرایط بیزار شده بودیم که راضی بودیم بمیریم! گاهی با هم حرف می زدیم و می گفتیم ممکن است ما بار دیگر رنگ ایران را ببینیم؟امیدمان خیلی کم بود.»
مرادبخش عنبری در آخر می گوید:«31 ساله بودم که برای ماهیگیری رفتم و این سرنوشت بر سرم آمد.حالا 40 ساله ام.مانده ام با این زندگی چه کنم!»
ارسال نظر