راز سیاه خودکشی سحر 18 ساله / او 2 سال اسیر عشقی رضا بود + فیلم
حجم ویدیو: 57.62M | مدت زمان ویدیو: 00:03:01

به گزارش رکنا؛ مادر شتابان با دستانش وقتی ملحفه را کنارزد و گلوی کبود شده ای دختر نوجوانش را دید باور نداشت که دخترش دست به خودکشی زده است.

مادری پریشان و مضطرب در مرکز مشاوره  به همراه 2 فرزند پسر و دخترش  سراسیمه و با چرخاندن چشمهایش به این سو وآن سو راهرو مرکز صدا زد روانشناس کجاست؟ در همین حال روانشناس که با داد زدن این زن شوکه شده بود به سمتش رفت و بعد از معرفی به سمت اتاق هدایتش کرد فرزندانش مادر را همراهی کردند و وارد اتاق شدند شروع به گریه و اشک ریختن کرد .به پسرش اشاره کرد و گفت نزدیک بود بی خواهر بشه، نزدیک بود از این به بعد من و فرشید تنهایی یک عمر به عزای سطح  بشینیم .

با توجه به صحبتهای مادر، متوجه اسم دختر و پسر نوجوانش شدم .دختری با اندام نحیف و رنگ و رو پریده مانتو پر از چروک موهای پریشان، شال نامنظم و برعکس به سر، چشمان زل زده به من ، لبهای رنگ پریده و خشک به نام سحر و پسری با چشم های قرمز و مردمک مشکی در وسط آن ، دستهای قفل شده در هم ،روی ران پا ،نگاه پر از اندوه و غم به سمت مادر و اشکهایی که گاهی با کف دستها و سرآستین پیراهنش پاک می شد.

مادر همچنان گریه می کرد از بچه ها خواستم برای چند لحظه بیرون از اتاق و داخل سالن به انتظار بشینند که بعد از صحبت با مادر بتوانم با آنها صحبت کنم. در را بستم و به سمت مادر آمدم . گفتم حرفهایی که زدی رو شنیدم متوجه شدم که خداوند لطف بزرگی به شما کرده است.

مادر چند ثانیه سکوت کرد و بعدش همزمان با گریه شروع به صحبت کردن کرد.من امانت داری نکردم، من فکر کردم اگر بچه ها با  باباشون باشند آسیب می بینن، فکر کردم طلاق بگیرم خودم بیشتر مواظبشون هستم و بودم .خیلی مواظب بودم خیلی سختی کشیم ولی انگار من باعث شدم آسیب ببینن نه پدرشان .من فکر می کردم قوی ام و غیرت دارم مثل باباشون بی غیرت نیستم .ولی اشتباه بود. بعد از طلاقم یه قولی به خودم دادم که مثل یک مرد و حتی محکم و قوی تر از بچه هام حمایت کنم که کمبودهایی که از بابای معتادشون داشتن رو جبران کنم .همین کار رو کردم، در خونه های مردم کار کردم شبانه روزی تلاش کردم و ۱۰ سال با سختی از جونم مایه گذاشتم که بچه ها سختی نکشن.

تو این سالها از مردای زیادی پیشنهاد (ازدواج ،صیغه ، روابط نامشروع و..) شنیدم . ولی هیچ وقت اجازه هیچ کدوم از این ها رو به خودم ندادم. همچنان کار کردم و کار کردم .این اواخر در یک شرکتی به عنوان نیروی خدمه از ۷ صبح تا ۷ شب کار ثابت پیدا کردم تا این که 3 روز گذشته متوجه شدم دخترم ناراحته فکر کردم مریض احواله گفتم چی شده جواب نداد من خیلی خسته بودم فقط تونستم شام درست کنم و کارهای خونه رو انجام بدم. از سحر دیگه نپرسیدم چی شده.شام نخورد و رفت توی اتاقش منم ظرفها رو شستم و رفتم خوابیدم .

صبح هم رفتم سر کاربعد از ظهر فرشید تماس گرفت که سحر را بردن بیمارستان با خودم گفتم حتما فشارش افتاده همسایه ها بردن بیمارستان .بعدش متوجه نشدم فرشید چی میگه .اجازه گرفتم و زود خودمو به  خونه رسوندم .کسی نبود .با فرشید تماس گرفتم گفت بیا بیمارستان وقتی رسیدم فرشید خیلی ترسیده بود بهش گفتم سحر کو؟ چی شده؟ با کی آوردیش اینجا؟ شروع کرد به گریه و گفت اورژانس و پلیس.

بدو بدو رفتم داخل اتاق سحر رو دیدم، پلیس، و چند تا از همسایه ها .خودمم ترسیدم گفتم چی شده ؟ دزد اومده خونه؟ سحر خوبی؟ سالمی؟ ملحفه رو از روش کنار کشیدم دیدم گلوش کبود شده صورتش ....خیلی ترسیدم .

انگار نای حرف زدن نداشتم .فکر کردم دزد اومده خونه خواسته خفه اش کند. لا به لای حرفها اسم خودکشی به گوشم رسید.یکی از ماموران پلیس ازم خواست برم بیرون .دنبالش رفتم و گفت دخترت خودکشی کرده و خوشبختانه برادرش متوجه میشه و با کمک همسایه ها و ما و اورژانس به بیمارستان آورده.

باورم نمیشد.آخه چرا؟ مشکلی نداشت؟ من نگذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره.خودکشی دیگه چرا؟

نتیجه پزشکی قانونی رو که بهم گفتن برای چند لحظه نفسم بند اومد. داد زدم که دروغه اشتباه شده ولی نه درست بود. سحر گفت درسته و فرار کرده .نمیدونم کجاست. خلاصه با کمک پلیس و حرفهای سحر متوجه شدم که دخترم بیچاره شده و آبروی خانواده رفته و تلاشهای این 10 سال رو آب برده .

امروز از بیمارستان مرخص شد و تونستیم بیاییم کلانتری و از  اون پسر شکایت کنیم . نه اسمش رو میدونیم نه آدرسش رو .کلی نا امید شدم دیگه نتونستم با پلیس حرفی بزنیم .آخه پلیس بدون اسم و عکس و آدرس چکار میتونست بکنه.

تا اینجا که به حرفهای مادر گوش کردم گفتم شرایط سختی رو تجربه کرده . به عنوان یک زن برام قابل درک بود که یک مادر تمام تلاشش رو بزاره و از جسم و نیاز خودش بگذره برای خوشبختی، امنیت و رفاه فرزندش ولی با آسیب دیدن فرزندش مواجه شه .واقعا ناراحت کننده بود . از مادر خواستم همانطور که به حرف های ایشون گوش کردم باید به حرفهای سحر هم گوش بدم که بتونم بهتر کمکشون کنم.مادر با حالت التماس و مضطرب از من درخواست کمک کرد(کمک کنید که پسر رو پیدا کنیم).

سحر وارد اتاق شد. اتفاقات گذشته و آسیب جنسی رو این طور تعریف کرد.

من از ۸ سالگی که پدر و مادرم طلاق گرفتن  با مادرم و برادرم زندگی کردم . مامان که میرفت سر کار من درس میخوندم و کل کارهای خونه رو انجام میدادم.حتی نهار و گاهی شام هم درست میکردم که مادرم از سر کار بیاد کار نکنه .خیلی مادرمو دوست داشتم.به خاطر مادرم درسم رو خیلی دوست داشتم همیشه نمره هام خوب بود.تا راهنمایی شاگرد ممتاز بودم.

به جز برادرم با کسی دوست نبودم مامانم اجازه نمی داد با دوستام بریم تو کوچه بازی کنیم و بزرگتر که شدم اجازه نداد با همکلاسی هام برم بیرون خرید کنم و در کنارشون باشم.برادرمم که از من یکسال بزرگتر بود خیلی بعد از راهنمایی تو خونه  پیشم نبود. بیشتر کنار دوستاش بود.من توخونه تنها بودم . بارها به مامان گفتم با دوستم برم کتابخونه،خرید یا خونه شون.گفت نه بزرگ شدی خطرناکه.

سر این موضوع خیلی با مامان مشاجره می کردم . ولی باز حرف خودشو می زد. تا این که ۲ سال پیش که ۱۶ ساله شده بودم یک روز با برادرم رفتیم بیرون برای شام خرید کنیم توی مسیر برادرم رفت داخل سوپر مارکت من بیرون موندم یه پسری اومد بهم لبخند زد و رفت داخل سوپر مارکت . داخل رو نگاه کردم دیدم داره به من نگاه می کنه و دوباره لبخند زد.برادرم که اومد بیرون برگشتیم خونه پشت سرم رو نگاه کردم دیدم داره میاد. تا سر کوچه اومد .

بعدش ما اومدیم داخل خونه . چند روز بعد که باز رفتیم بیرون پسر جوان را دیدم این بار بازم لبخند زد و پشت سرمون اومد.تا چند وقت همین دیدارها ادامه تا این که ۳ ماه گذشت . یه روز قرار شد برادرم بره شرکت پیش مادرم که از آنجا با مادرم برن دفتر املاک که آخرین قسط خرید خونه رو بدن و سندش رو بگیرن و ما خونه دار بشیم. چند لحظه بعد از رفتن برادرم من ناگهان یاد اون پسره افتادم .با خودم فکر کردم برم بیرون که ببینمش.ولی مامان گفته بود تنها جایی نرم.کلی با خودم کلنجار رفتم تا این که تا سر کوچه رفتم ولی آنجا نبود و برگشتم خونه.

مامان زنگ زد ما کارمون طول میکشه تو نهار بخور ولی من نهار نخوردم باز هم رفتم سر کوچه و این بار هم نبودش.ساعت ۳ بود رفتم سوپر مارکت و چند تا تخم مرغ خریدم این بارم نتونستم ببینمش . وقتی رسیدم دم در خونه یهو برگشتم سر کوچه رو ببینم ، دیدم وایساده به من نگاه میکنه و لبخند میزنه .منم لبخند زدم اومد جلو سلام داد کلی اول ترسیدم ولی سلام دادم با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل خونه.

از پنجره نگاه کردم دیدم دم درمون وایساده . خیلی دوست داشتم برم بیرون ولی میترسیدم مامان بیاد.به مامان زنگ زدم کی میایید؟ گفت یکی دو ساعت دیگه .کلی خوشحال شدم رفتم دم در دوباره دیدمش این بار شمارشو بهم داد منم گرفتم منم شمارمو دادم و برگشتم داخل خونه.بعد از ۲۰ دقیقه پیام داد سلام خوبی؟ من رضا هستم . اسم شما چیه؟ منم معرفی کردم .گفت اسمتو خیلی دوست دارم هم اسم مادرمه من عاشق  مادرم هستم.خیلی خوشحال شدم.بعدش گفت کلاس چندمی ؟ گفتم اول دبیرستان .

گفت من دوم دبیرستانم گفتم هم سن برادر منی.گفت اون پسره که باهاش دیدمت برادرته؟ گفتم آره.گفت چند خواهر و برادرید ؟ بابات چکارست؟ منم همه چی رو براش توضیح دادم. بعدش گفتم الان مامان میاد برو پیام نده.

فرداش که برادرم با دوستاش رفت من پیام دادم و هر روز دیگه من پیام میدادم.تا ۲ ماه .یه روز گفت داداشت رفت بیا بریم بیرون.من اولش قبول نکردم ولی بعد از چند بار درخواست رفتم و چقدر خوش گذشت . چند خیابون پشت خونه مون رفتیم و بستنی خوردیم و برگشتیم.هفته بعدش و تا چند هفته رفتیم.یه روز گفت بیا بریم خونمون به مامانم نشونت بدم.گفتم نه خجالت میکشم گفت خجالت نکش خواهر خودمم هم سن تو هستش با هم دوست میشید و کلی خوش میگذره.

گفتم نه مادرم بفهمه دعوام می کنه خونه کسی اجازه نمیده برم.گفت من به خاطر تو به دوستای پسرم گفتم اونا هم با دوستاشون بیان که تنها نباشی مامانم خیلی مهربونه بهش گفتم خجالتی هستی گفت بقیه دوستاتم بیار با دوست دختراشون که سحر راحت باشه.این حرف رو زد سریع با مادرم مقایسه کردم مادرشو گفتم خوش بحالش چه قدر باهم دوستن مامان من حتی با دوستای دخترمم نمیزاره برم بیرون. خیلی خوشم اومد اینو گفت فکر کردم با این که غریبه هستن ولی چقدر من براشون مهم هستم چقدر به خاطرم زحمت کشیدن. گفتم باشه ولی زود بر گردیم مامانم نفهمه.

سوارماشین شدیم کم کم از خونه فاصله گرفتیم رفتیم داخل یه خونه که کسی نبود .رضا گفت بیا تو . گفتم کو مامانت و خواهرت؟ گفت رفتن بیرون الان میان.رفتم نشستم برام آب میوه آورد و نشست بغل دستم حس خوبی نداشتم هر ثانیه که میگذشت ترسم بیشتر میشد. دوباره پرسیدم چرا نیومدن؟ کی میان؟ این بار گفت سحر تو فکر کن اصلا نمیان.حالا چی میشه؟ من پیشتم اینجا با همیم کلی خوش میگذره.گفتم بریم خونه منو برگردون اما او با حرفهایش مرا خام کرد و نیتی که در ذهن داشت را به اجرا گذاشت.

برگشتم خونه کلی ناراحت و گیج و مبهوت از کاری که کرده بودم.مامان و برادرم برگشتن .من اون روز نهار نذاشته بودم.گفتم حالم خوب نبوده و رفتم داخل اتاقم و گریه کردم.تا چند روز جواب پیامشو ندادم.بعد از یک هفته پیام داد و دوباره شروع به چرب زبانی کرد و می گفت که عاشق تو شدم و با هم ازدواج می کنیم و با همین حرفهایش مرا که تنها بودم فریب داد و یکسال با هم بودیم و روزهای خوبی داشتم و امید داشتم که خیلی زود با هم ازدواج می کنیم .

بعضی اوقات با هم دعوا و قهر می کردیم اما بعد از چند ماه دوباره با یک شاخه گل به سراغم می آمد و آشتی می کردیم، فکر و ذهن او باعث شده بود درسم خیلی ضعیف شود.خیلی دوست داشتم ترک تحصیل کنم مامان نمی ذاشت.یک سال دیگه هم گذشت و حدود ۲ سال شد.اوایل می گفت ازدواج کنیم بعدش گفت نه تو ممکنه با یه پسر بهتر از من ازدواج کنی ولی قول میدم بعد از ازدواجتم به فکرت باشم مثل یه دوست تا آخر دنیا باهاتم.

من عصبانی میشدم و میگفتم نه فقط با تو ازدواج می کنم و اون می خندید و من بیشتر حرص می خوردم.تا اینکه چند روز پیش باهاش رفتم باغ گفت مال دوستمه اونجا به جز یه  کارگر  کسی دیگه نبود. بهم گفت دیگه باید به این دوستی پایان دهیم، من چند روز دیگه میخوام برگردم شهرستان با مادرم در مورد تو حرف زدم گفته نه من باید از شهرستان خودمون زن بگیرم .

سحرمن خیلی تلاش کردم متقاعدش کنم ولی نتونستم. مادرمه نمیتونم دلش رو بشکنم. ولی همونطور که گفتم تو رو به اندازه دنیا دوست دارم و فراموشت نمی کنم.مطمئنم یه شوهر خوب گیرت میاد چون خیلی مهربونی. من با شنیدن این حرفها کلی گریه کردم . داد زدم . جیغ کشیدم . کتکش زدم در آخر هم گفت میخواستی نیایی. خودت اومدی.بعد من رو از باغ برد بیرون و تو خیابون رهام کرد. تنها برگشتم خونه به بدبختی خودم خیلی فکر کردم. به زحمتهای مادرم.به برارم.به درسم . به شاگرد ممتازیم.به گرمی خونمون.به دوستی با برادرم.به امنیت خونمون.به روح لطیفم.به ذهن بازی که داشتم و الان دیگه هیچ کدوم رو ندارم. و من دیگه تموم شدم و تصمیم گرفتم که واقعا تمومش کنم و این کار رو کردم اما برادرم رسید و نگذاشت. کاش برادرم مانع کارم نشده بود.

دیدگاه کارشناس:

فتانه ورمزیار روانشناس ارشد مرکز مشاوره ملارد

والدین بیش حمایت گر یا حمایت گر افراطی باعث  سلب استقلال از فرزندان خود می شوند واین امر در نوجوانی مشکلات عدیده ای را برای نوجوان به وجود می آورد. والدینی که با ایثارگری در زندگی تمامی نیازها و اهداف خود را قربانی پرورش و رفع نیاز فرزندان خود می کنند پس از گذشت مدتی بخصوص زمانی که فرزندان خواسته های آنها را برآورده نکنند یا به اهدافشان نرسند و پیشرفتی نداشته باشند باعث ایجاد ذهنیت قربانی در آنها میشود.

استقلال کودک برای کسب تجربه های جدید از ۳ سالگی آغاز میشود که با حمایت والدین و با ایجاد دلبستگی ایمن در مرحله قبلی یعنی ۲ سال اول کودکی صورت می گیرد و این امر در  نوجوانی که مفهوم واقعی تری به خود می گیرد اهمیت بیشتری به خود میگیرد.در این دوره (نوجوانی)نوجوان برای کسب استقلال از مسیرهای متنوعی عبور میکند که به هدف یا مقصد خودکه (استقلال )است برسد.

یکی از آن مسیرها لجبازی است که ممکن است والدین از نگاههای متفاوتی ان را ارزیابی کنند.اگر نگاه والدین به لجبازی نوجوان، هنجار شکنی و گستاخی باشد رفتار متفاوتی را با او خواهد داشت . به عنوان مثال ممکن است لجبازی نوجوان برای رسیدن به استقلال را با پافشاری بر چارچوبهای ارزشی، و اخلاقی و قوانین خانواده و یا با تحقیر، تهدید و سرزنش پاسخ بدهد که این نوع برخورد والدین باعث ایجاد لجبازی شدید تر و دوری نوجوان از آنها شود.

زیرا نوجوان در مقابل درخواست خود برای استقلال که ویژگی و نیاز اصلی و طبیعی این مرحله از رشد می باشد، والدین خود را همدل و همراه نمی بیند و از سوی والدین درک نمیشود. همبن امر باعث میشود برای پذیرش خواسته ها و رفع نیازهایش به افرادی خارج از خانواده پناه ببرد و اگر رفتار انها طبق علاقه مندی و نیاز او باشد مورد پذیرش نوجوان قرار می گیرد.اعمال محدودیت از جانب والدین به دلیل حمایت افراطی و ترس از آسیلهای اجتماعی ، باعث شکل گیری شخصیت منفعل در نوجوان می شود .

نوجوانی که به دلیل عدم استقلال ، از مهارت اجتماعی، ارتباط میان فردی، مهارت حل مساله، و قدرت تصمیم گیری برخوردار نمی باشد .لذا با اولین ورود به اجتماع نسبت به همستلان خود که از استقلال نسبی برخوردار بوده اند آسیب پذیر تر می شوند.

دوره نوجوانی شامل تغییرات اساسی  از لحاظ فیزیولوژیک، روانشناختی و  اجتماعی میباشد که نیازمند بینش و آگاهی,از جانب والدین برای درک رفتارهای متفاوت با دوره کودکی شان می باشد.والدینی که با نوجوانشان به مانند دوره کودکی امر و نهی میکنندو انتظار پاسخ مثبت از جانب نوجوان دارند، به جای پرورش تفکر منطقی و کسب استقلال در نوجوان باعث شکل گیری شخصیت منفعل و سلطه پذیر و یا شخصیت پرخاشگر در نوجوان می شود .

نوجوان نیازمند درک والدین از نیازهای روانشناختی مانند تایید و کسب استقلال آنها می باشد. تا در سایه این امنیت روانی بتواند تجربیات متفاوت و موفقی را داشته باشد.والد بیش حمایت گر به نوجوان فرصت کسب تجربه های جدید را نمی دهدو به جای او تصمیم گیری میکند. در کیس حاضر مادر فاطمه نیاز روانشناختی او که  حضور در جمع دوستان و کسب استقلال برای رفع نیازهای فردی(خرید کردن) می باشد را نادیده میگیرد و با حمایت افراطی خود به رفع انها می پردازد.

همین امر باعث دوری از اجتماع و عدم کسب مهارت ارتباط اجتماعی و شناخت نسبت به اطراف خود می شود و دنیا را همانگونه می بیند که خانواده خود را می بیند (امن ، حمایت گر،قابل اعتمادو ...) و بدون تفکر انتقادی وارد رابطه شده و متحمل آسیب هایی جبران ناپذیر می شود.

مادر فاطمه به دلیل ذهنیت مادر خوب، مادری است که تمامی نیازهای فرزندانش را رفع کند ، با اختصاص دادن تقریبا کل روز به کار کردن خارج از منزل ، باعث  غافل شدن از فرزندان و همین فاصله عاطفی و فیزیکی باعث سپردن دختر خود به آسیبهای اجتماعی می شود .

فاطمه به دلیل عدم حضور والد غیر همجنس یعنی پدر که عامل اصلی رفع نیازهای عاطفی در دوره نوجوانی می باشد و به دلیل عدم حضور مادر که الگوی نقش جنسیتی او می باشد از مهارت ارتباطی و حل مساله برخوردار نشده و با همان ذهنیت کودکی ( همه مثل مامان حمایتم می کنند)در نوجوانی وارد رابطه بارضا می شود و در حین رابطه متوجه وعده های پوچ و بی هدف رضا نمی شود. به دلیل عدم مهارت حل مساله و به صورت هیجان مدار در برخورد با طرد شدنش توسط رضا دست به خودکشی می زند.