قول‌های دروغین و اشک‌های بی‌پایان / عشق رویا به امیر چگونه به پایان رسید؟

به گزارش رکنا، صدای زنگ خانه که بلند شد، دست‌هایش یخ زده بود. پاییز سردی بود، اما دلش از آن سردتر. در را باز کرد و امیر پشت در ایستاده بود، با همان لبخند محو و چشم‌های قرمزی که از هزاران شب بی‌خوابی و دود قصه می‌گفت.

«سلام رویا…»

دلش ریخت، مثل هر بار. هنوز هم وقتی اسمش را می‌شنید، یک چیزی در دلش فرو می‌ریخت. نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش انداخت؛ لاغرتر شده بود، گونه‌هایش کمی فرو رفته بودند. اما هنوز همان امیری بود که روزی دلش را لرزانده بود.

«باز چی شده، امیر؟»

لبخند کجی زد و سرش را پایین انداخت. «دلم برات تنگ شده بود.»

این جمله را هزار بار گفته بود. رویا دیگر نمی‌دانست باید به آن لبخند بزند، خوشحال شود، یا دلش بگیرد. یک قدم عقب رفت و گفت: «برو امیر… دیگه نمی‌خوام برگردی.»

اما مگر می‌شد؟ مگر او می‌رفت؟ مگر می‌توانست دل بکند؟ عاشق یک مرد معتاد شدن، مثل عاشق سایه‌ای بودن است؛ همیشه هست، اما هیچ‌وقت نمی‌توانی بغلش کنی.

امیر نگاهش کرد. «می‌دونی که بدون تو هیچی نیستم.»

این را هم هزار بار گفته بود. ولی هر بار که رویا تلاش کرده بود نجاتش بدهد، خودش را بیشتر در مرداب فرو برده بود. هزار بار قول داده بود، هزار بار قسم خورده بود که ترک کند، اما شب‌ها که برنمی‌گشت، وقتی که از تلفن‌هایش فرار می‌کرد، وقتی که بوی دود می‌داد، تمام قول‌ها تبدیل به سراب می‌شدند.

رویا خسته شده بود. عاشق کسی بودن که خودش را نمی‌خواست، مثل این بود که وسط دریا شنا کنی برای کسی که خودش می‌خواهد غرق شود.

«دیگه نمی‌تونم، امیر.»

چشم‌هایش پر از اشک شد، اما محکم ایستاد. امیر یک قدم جلو آمد، اما این بار، رویا دیگر عقب نرفت. بلکه در را بست.

صدای نفس‌هایش در سکوت خانه پیچید. قلبش می‌خواست او را برگرداند، اما عقلش گفت که این پایان راه است.

گاهی عشق کافی نیست. مخصوصاً وقتی که معشوق، خودش را دوست ندارد.

  • انیمیشن باب اسفنجی / این داستان: سال های کودکی باب اسفنجی + فیلم

اخبار تاپ حوادث