قلبش که درد گرفت ناگهانی رفت و من با دنیایی از از خجالت تنها شدم ! / دلتنگی مرد مغروری که مرتب زنش را می شکست
حوادث رکنا: من ماندهام با یک لوح سنگی و دنیایی اشک و آه و حسرت که چرا ...
به گزارش رکنا، دختر یکی از آشنایان دورمان بود. از کودکی هم را میشناختیم. در نوجوانی حس میکردم دوستش دارم، بزرگتر که شدم این احساس دلبستگی، قلبم را تسخیر کرد ،مادرم هم میدانست و من بعد از سربازی خواستگاری اش رفتم ، بدون هیچ خواسته و انتظاری با یک دل پاک و بیآلایش به من بله گفت،ازدواج کردیم. بچهدار شدیم و به برکت وجود معصوم او زندگی مان رونق گرفت.
اعترافی باید بکنم ، این که همسرم مرا خیلی لوس کرده بود، خدا بیامرزد مادرم همیشه میگفت تو با لج بازیهایت برایش گربه میرقصانی و عذابش میدهی،او به همسرم هم میگفت این قدر لیلی به لالای این بچه نگذار و لوسش نکن، بگذریم ، هر موقع بد اخلاقی یا بد دهنی میکردم با لبخندی به چشمانم خیره میشد و فقط سکوت میکرد.
متاسفانه گاهی با سختگیری در مورد نظافت خانه ، بهداشت بچهها و خیلی چیزهای الکی دیگر بهانه ای جور می کردم و اشکش را در میآوردم،در ارتباط با خانوادهاش هم سختگیری میکردم و خیلی از مهمانیهای خانوادگیشان را یا نمیرفتم و یا با ادا و اطوار و بعد از کلی حرفهای پرت و پلا به آخر جلسه می رسیدم.
باز هم سکوت میکرد و اجازه نمیداد کسی به من بگوید بالای چشمم ابروست، با این وضعیت چند سال زندگی کردیم و من مغرور و خودخواه غافل از آن بودم که همسرم را آزار روحی میدهم،وقتی فهمیدم چه اشتباهی کرده ام که دیر شده بود.
یک روز میگفت قلبش درد میکند. به بیمارستان رفتیم. این اولین نشانه بیماری بود که کمتر از چند سال با وجود مراقبتهای بیحد و اندازه من و بچهها منجر به مرگ نازنین دلم شد، بعد از مرگ همسرم احساس پشیمانی از گذشته آزارم میداد.
هر روز عکسهایش را نگاه میکردم و حسرت فرصتهایی را میخوردم که کنارش بودم و قدرش را ندانستم،تنها شدم و دیگر هیچکس نتوانست جای او را برایم بگیرد،شاید باور نکنید بچهها مرا به سفر بردند تا حال و هوایم عوض شود. کنار دریا یاد روزی افتادم که با همسرم به سفر رفته بودیم. اندازه همان دریای بزرگ غم و اندوه روی سینهام نشست و برگشتم،خانواده ام میگویند میخواهند برایم زن بگیرند ، اما نمیتوانم هیچ کسی را جای عشق قشنگم بپذیرم.
چند روز قبل حالم خیلی بد بود . دلم هوای زیارت حرم امام رضا (ع) کرد. همیشه با همسرم به مشهد میآمدیم به یاد او راهی سفر شدم و به زیارت آمدم. در خیابان زن و مرد جوانی را دیدم که جر و بحث میکردند،جلو رفتم و می خواستم آشتی شان بدهم،مرد جوان بد دهنی میکرد و حرمت همسرش را زیر پا گذاشته بود، نمیدانم چرا کاسه داغتر از آش شدم و از کوره در رفتم،با مرد جوان دست به یقه شدیم و سر از کلانتری در آوردیم.
تمام حرفم به زوج جوان این بود چرا قدر هم را نمیدانید، البته نباید تا این حد مداخله میکردم،خوشبختانه با راهنمایی کارشناس دایره اجتماعی کلانتری مشکلم حل شد،فقط میخواهم یک حرف بگویم. زنها شکننده هستند و نیاز به محبت و عاطفه و توجه دارند. مردها هم همین طور !اگر زن و مرد هم را درک کنند و به هم احترام بگذارند هیچ وقت حسرت و آه و اندوهی بر جای نخواهد ماند.
نمیدانیم چقدر زنده خواهیم بود ولی میدانیم چقدر میتوانیم زندگی کنیم،نکند ما بمانیم با یک لوح سنگی که فقط تصویری از کسی روی آن حک شده که تمام زندگی مان بوده است و قدرش را ندانستهایم.
حواسمان را جمع کنیم.
غلامرضا تدینی راد
ارسال نظر