سیاهی سرنوشتم از 11 تا 16 سالگی نابودم کرد ! + تراژدی یک زندگی

به گزارش رکنا،در ظاهر زندگی‌اش را خوب شروع کرده بود. در مدرسه نمره‌های متوسطی می‌گرفت و پدر و مادرش برای آینده‌اش آرزوهای بزرگی داشتند. اما از ۱۱ سالگی، اوضاع خانواده‌اش کم‌کم تغییر کرد. پدرش خواربارفروشی داشت درگیر مشکلات کاری شد و به همین دلیل همواره خسته و عصبی بود.

مادرش هم تلاش می کرد تا خانواده را حفظ کند، اما فشارهای مالی و مشکلات خانوادگی روزبه‌روز بیشتر می‌شدند تا این که مادرش تصمیم گرفت برای کمک هزینه زندگی سرکار برود و درفروشگاه لباس مشغول کار شد. ابوذر از این تنش‌های خانوادگی خسته شده بود. هر روز صدای دعواهای پدرومادر درگوشش می‌پیچید و هیچ جایی برای آرامش در خانه نداشت. او به مدرسه می‌رفت، اما تمرکزش را از دست داده بود.

هیچ‌کس متوجه تغییرات آرام در رفتارش نشد. پدر و مادرش درگیر مشغله کاری بودند.آخر شب نیز که به خانه می آمدند بر سر مسائل مختلف مدام بگو مگو داشتند و محیط خانه پر از تنش و استرس بود. آن ها  صبح زود سرکار می رفتند و خواهر ابوذر هم به کلاس کنکور می رفت. ابوذر درخانه تنها بود و کسی به او توجهی نداشت.

از سوی پدر و مادرش مهر و محبتی دریافت نمی کرد. اوایل فقط گاهی از کلاس‌ها غیبت می‌کرد. اما بعد، این غیبت‌ها بیشتر شد و در نهایت، در ۱۱ سالگی تصمیم گرفت درس و مدرسه را رها کند. به نظرش، مدرسه دیگر جایی برایش نداشت و تنها چیزی که می‌خواست، فرار از خانه و آن محیط پر از استرس بود.

یکی از دوستان خانوادگی‌شان، صاحب یک مغازه کوچک بود. او به ابوذر پیشنهاد کرد برای مدتی بعدازظهرها درآن جا کار کند. حالا او در مغازه‌ آبمیوه فروشی کار می‌کرد که به نظرش راه فراری از مشکلات خانه بود. اما او فقط ظاهر ماجرا را می دید. صاحب مغازه، مردی بود که از زندگی ناامید شده بود و مواد مخدر مصرف می‌کرد . او به ابوذر وعده می‌داد که کار کردن در مغازه، بهترین راه برای ساختن آینده‌اش است، اما واقعیت چیز دیگری بود.

کم‌کم، ابوذر در این محیط به دوستانی نزدیک شد که از محیط‌های خانوادگی مشابه خودش آمده بودند. بچه‌هایی که مثل او، از مدرسه و خانه فرار کرده بودند. یکی از آن‌ها، او را با مواد مخدرآشنا کرد. «فقط یک بار امتحان کن، از مشکلاتت راحت می‌شی.» این جمله مثل طناب نجاتی در ذهن ابوذر رخنه کرد. او که از فشارهای خانواده، مدرسه و حالا کار خسته شده بود، به مصرف مواد روی آورد.

روزها گذشت و ابوذر بیشتر و بیشتر به مواد وابسته شد. به طوری که حقوق آخر ماهش را صرف خرید غذا،مواد و قرض دادن به دوستانش می کرد و چیزی برایش باقی نمی‌ماند. به صاحبکارش گفت هفته ای به من حقوق بدین ! با این حال تمام درآمدش را خرج می کرد؛ حالا دیگر مغازه تنها جایی برای کار نبود، بلکه به محلی برای مصرف موادمخدر تبدیل شده بود. او دیگر همان پسری نبود که آرزوهای بزرگی برای آینده‌اش داشت. حالا، هر روز در حال سقوط بیشتر به منجلاب اعتیاد بود.

مغازه‌ای که قرار بود جای امنی برای کار کردن باشد، به محلی برای نابودی‌اش تبدیل شد. در نهایت، امیر همه چیز را از دست داد.خانواده‌اش از او ناامید شدند به طوری که فقط شب ها برای خوابیدن به خانه پدرش می رفت. موقعی که همه خواب بودند کسی از حضور وی با خبر نمی شد و ظهر که از خواب بیدار می شد، کسی نبود. خانواده اش فکر می کردند او به مدرسه می رود و عصرها سرکارش حاضر می شود اما از اعتیاد او خبری نداشتند، دوستان واقعی‌اش هم ابوذر را ترک کردند،  مغازه‌ای که زمانی به آن امید بسته بود، او را بیشتر به سمت تباهی کشاند.

حالا او پسر ۱۶ساله ای بود که نه تنها درس و مدرسه را از دست داده بود، بلکه زندگی‌اش هم درآستانه نابودی قرار داشت تا این که یک شب، در حالی که ابوذر در گوشه‌ای از پارک نشسته بود و مواد مصرف می‌کرد، ناگهان صدای پلیس در گوشش پیچید. او وحشت‌زده تلاش کرد مواد را پنهان کند، اما خیلی دیر شده بود.

وقتی پدر ابوذر با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری نواب صفوی مشهد ) و تماس تلفنی مشاور به مرکز انتظامی آمد، اشک ریزان گفت من اصلا نمی‌دانستم پسرم معتاد شده؛ فکر کردم از راه مدرسه به سرکار می‌رود اما پدر با تمام خستگی او را در آغوش گرفت. فرصتی برای شروع دوباره به او داده شده بود. مشاور با ابوذر به گفت و گو پرداخت و سعی کرد به او بفهماند که هنوز امیدی وجود دارد. «تو می‌توانی دوباره به زندگی‌ات برگردی، اگر بخواهی.»

ابوذر به این فکر کرد که شاید بتواند از این نقطه شروع کند و دوباره به سمت روشنایی بازگردد.

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 



وبگردی