دختر 18 ساله : فرهاد در مغزم دستور مرگ می داد ! / این مرد را فقط من می بینم !
حوادث رکنا: دختر جوان که در جریان ناملایمت های زندگی دچار آزارواذیت های زیادی شده است تصمیم به مرگ می گیرد .. اما خوشبخاتانه نجات میابد ....او میگوید فرهاد در گوشم نعره میکشد، دستور میدهد تا بمیرم.....

به گزاش رکنا، سنا دختری ۱۸ ساله با چشمهای قرمز و پف کرده لباسهای شلخته و نامنظم و حالت بهت زدگی به همراه پدر نگران و بیقرارش وارد اتاق مشاوره شد و مشکل خود را اینگونه شرح داد یه صداهایی میشنوم فرهاد رو میبینم که سرم داد میزنه و به من دستور میده برو چاقو را بردار و یا قرص بخور من هم به حرفش گوش میدهم از صدایش خسته شدم به جز من هیچکس او را نمیبیند و صدایش را نمیشنود از صدای پدرم بدم میآید از صدای مادرم و حرف زدنش بدم میآید دوست دارم هیچ کدام را نداشته باشم.
دیشب دوباره پیمان مردی که هیچکس او را نمیبیند و فقط من میبینمش در مغزم دستور داد خودم را بکشم و من با قرصهایی که دکتر روانپزشکم داده بود خودکشی کردم که پدر و مادربزرگم من رابه بیمارستان بردند و بعد از درمان به خانه برگشتیم از زندگی خسته شدهام البته از ۶ سالگی که پدرم من و مادرم را تنها میگذاشت و به شهر دیگری میرفت و باید شبها را تنها میخوابیدم و وقتی خواب بودم با صدای مردی که در اتاق روبرو بدون لباس با مادرم روی تخت دراز کشیده بود و با مادرم حرف میزد از خواب بیدار میشدم و از ترس به خودم میلرزیدم و پناهی به جز پتو و تختم نداشتم و به زیر آن پنهان میشدم و آن شب را با کلی ترس به صبح میرساندم در صبح با مادرم درباره مرد لختی که دیده بودم صحبت میکردم اما مادرم میگفت خواب دیدهای و با بیا صبحانه بخور بحث را تمام میکرد.
روزهای بعد همین اتفاق تکرار میشد یک بار که آن مرد را دیدم جیغ کشیدم مادرم سریع به نزد من در اتاقم آمد و مرا مجبور کرد که بخوابم و باور کنم که دوباره خواب دیدم و آنچه که دیدم حقیقت ندارد بعد از روزها که پدر از مسافرت کاری برمی گشت از ترسم به پدرم می چسبیدم دوست نداشتم از او جدا شوم حتی با دستشویی رفتنش دچار اضطراب شدیدی میشدم و بیقراری میکردم به حدی که حالت تهوع میگرفتم و چند بار بابت این مرا به دکتر بردند اما نشانی از بیماری نبود وقتی پدرم میپرسید چه شده است از ترسم جرات نمیکردم حرف بزنم مادرم مرا تهدید کرد که اگر درباره خوابهایی که دیدهای با پدرت صحبت کنی زمانی که پدرت به مسافرت برود و دوباره تنها شویم اگر آن خواب را دوباره ببینی به اتاق تو نمیآیم که از تنهایی بمیری من هم از ترسم چیزی نگفتم سالها بعد در ۹سالگیام مادرم با آقایی از محله بالا تر ما دوست شد و شماره او را گرفت من میدانستم در روز چندین بار به او زنگ میزند اما نمیتوانستم کاری کنم یک روز پدر را مجبور کرد که خانهمان را بفروشیم و به محله بالاتر برویم.زیرا مردی که با او دوست شده بود در آن محله بود.
بعد از چندین ماه دعوا کردن پدر خانه را فروخت و به محله بالاتر رفت حالا دیگر ما و آن مرد همسایه شده بودیم زمانی که پدر به مسافرت کاری میرفت ، آن مرد به راحتی وارد خانه میشد و با ما شام و صبحانه میخورد.
حالا دیگر مادرم می دانست که خواب ندیدم و من مرد واقعی را دیدم و می گفت حالا که بابا نیست عمو از ما مراقبت می کند.
اصلا دوست نداشتم به او عمو بگویم.
چون میدانستم شب ها دوباره با مامان در اتاق هستند و من نباید به اتاق می رفتم.
عصبانی می شدم و با مادرم قهر می کردم.
پدر به طور اتفاقی متوجه رفتارهای عجیب مادرم شد و در ۱۳ سالگیم مادرم را طلاق داد .
پدرم در جریان آسیب هایی که دیده بودم نبود و حضانت من را به مادرم داد.
مادرم بلافاصله بعد از طلاق با همان مرد همسایه ازدواج کرد.
از ۱۳ تا ۱۵ سالگی با مادرم زندگی کردم.
برادر پدر خوانده ام پسری ۲۵ ساله به نام فرهاد بود.
از همان روز اول که وارد خانه شان شدم از او خوشم نیامد زیرا با خانم های زیادی ارتباط داشت و از آنها با من حرف میزد .
من گریه می کردم اما می گفت با تو این کار را نمی کنم.
آنها سنشان بیستر از تو است.
با تو زمانی این کار را می کنم که بزرگتر شده باشی.
از ترسم جوابش را نمی دادم.
به مادرم که گفتم مرا دعوا می کردو می گفت .
او کاری به تو ندارد و شوخی می کند.
خلاصه به حرفم گوش نکرد و من بیشتر از او آسیب میدیدم.
تا دو سال ادامه داشت و در ۱۵ سالگی به طور اتفاقی با پسری به اسم امیر دوست شدم.
امیر برادر یکی از هم کلاسی های من بود.
به دلیل رفتارهای خواهرش (فرار با دوست پسرش)مجبور شده بود خودش او را به مدرسه بیارد.
من از رفتار حمایتی امیر خوشم آمد.
بعد ازصحبت با امیر درباره آسیب هایی که دیده بودم، او قول داد از من نیز مراقبت کند.
تا ۲ سال به من انرژی میداد.
از من مراقبت میکرد تا اینکه در سال گذشته به من پیشنهاد ازدواج داد من با پدرم صحبت کردم اما قبول نکرد به پیشنهاد امیر با مادرم صحبت کردم و همین باعث شد که فرهاد متوجه شود و به همین دلیل شروع به آزار و اذیت کرد با امیر وارد نزاع و درگیری شد بعد از این پدرم موافقت کرد که مرا به امیر بدهد به مدت ۵ ماه صیغه محرمیت خواندیم در این مدت فرهاد پیامها و تماسهایی به من میداد مرا آزار میداد او از من میخواست که امیر را رها کنم و با او ازدواج کنم ما من از او میترسیدم و این باعث شده بود زمانی که با امیر بودم دچار وحشت بشوم که نکند او را بکشد
در همان مدت صیغه من شب و روز در خانه امیر بودم و در طول این مدت دچار توهم شدم اوایل فردی سیاه چهره را میدیدم که در مغزم حرفهایی را میزد که باید به حرفش گوش میکردم میترسیدم جیغ می کشیدم.
به دور خودم می چرخیدم. پدرم مرا به نزد دکتر برد و به توصیه ایشان باید در بیمارستان روانپزشکی رازی بستری می شدم اماپدرم ترسید و منصرف شد و درمان را رها کرد.حدود ۸ ماه از ان ماجرا می گذرد. کم کم آن مرد سیاه چهره به فرهاد تبدیل شد و اکنون قیافه او را میبینم و مدام در مغز من فریاد میکشد و دستور میدهد و یک انتظارهایی از من دارد که باید آنها را انجام دهم مثلاً خودت را بکش قرص بخور فرار کن پدرت را بزن. پدرم فکر میکند امیر به من میگوید خودکشی کن به همین دلیل اجازه نمیدهد او را ببینم الان حدود چند ماهی میشود که من او را ندیدهام اما همچنان فرهاد در مغزم دستور میدهد.دیشب به من دستور داد قرص بخور و خوردم.وقتی به هوش آمدم در درمانگاه بودم.
آیا شما میتوانید فرهاد را از مغزم دربیارید؟
-
فیلم آواز باشکوه مصطفی راغب و بازخوانی بسیار دلنشین آهنگ نسینی الدنیا !
ارسال نظر