مریم رشته پزشکی قبول شد و رهایم کرد ! / خالکوبی عقرب روی بدنم نشانه روزهای سیاه زندگی ام است

جوان ۲۳ ساله ای که سرگذشتش را برای دیگران عبرت آموز می دانست با بیان این که اکنون دوست دارد فقط مثبت فکر کند، به خبرنگار روزنامه خراسان گفت: در خانواده ای خوشبخت به دنیا آمدم و پدرم همه تلاشش را برای رفاه و آسایش من و برادرانم به کار گرفت اما مسیر اشتباهات من از آغازین روزهای جوانی در مسیر مدرسه آغاز شد که به دختری ۱۷ ساله دل باختم.

آن زمان ۱۸سال بیشتر نداشتم و برای رسیدن به او هر کاری می کردم تا جایی که ابتدا نامش را روی سینه ام خالکوبی کردم. در همین روزها بود که خانه ای مجردی اجاره کردم تا به قول معروف مستقل زندگی کنم. حالا دیگر با افرادی بزرگ تر از خودم معاشرت داشتم و پای بساط مشروب خوری می‌نشستم. با آن که عقرب را نماد بدی هایی می دانم که در زندگی ام رخ داده است اما باز هم این جانور را مانند کلاغی که روی پیکرم خالکوبی کرده ام دوست دارم. خلاصه ۲ سال بعد از ارتباطم با «مریم» از یکدیگر جدا شدیم چرا که او در رشته پزشکی دانشگاه پذیرفته شد و از سوی دیگر هم تفاوت های اخلاقی و فرهنگی زیادی با یکدیگر داشتیم.

من برای رسیدن به او به همه خواسته هایش تن دادم حتی از من می خواست مرتب در سرکار حاضر شوم و مشروبات الکلی مصرف نکنم. باز هم من به حرف هایش گوش می‌دادم چرا که آن زمان برای تامین مخارج زندگی و اجاره منزل در کافه ها و رستوران های شهر کار می کردم. با وجود این باز هم آن دختر مرا رها کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت چرا که ادعا می کرد «این کارها را برای من انجام می دهی نه برای سعادت خودت!» در این شرایط روزی با ۲تن دیگراز دوستانم پای بساط مشروب نشستم و در ساعات اولیه بامداد به پیشنهاد یکی از آن ها به سمت طرقبه رفتیم. به خاطر آن که حال طبیعی مساعدی نداشتیم در مسیر بولوار وکیل آباد، راننده ای از جهت خلاف ما سبقت گرفت و سپر عقب او به جلوی خودروی دوستم برخورد کرد. در یک لحظه به خاطر سرعت زیاد گویی پرواز کردیم و بر روی ریل خط قطار شهری فرود آمدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم. حدود ۳ ماه در بیمارستان بستری بودم و همه اعضای بدنم دچار شکستگی های وحشتناک شده بود.

روزی که برای آرنجم پروتز گذاشتند از پزشک متخصص سوال کردم که چه وقتی می‌توانم از دستم استفاده کنم. او هم بدون تامل پاسخ داد شاید دیگر نتوانی از دستانت استفاده کنی! با این جمله شکستم و طوری دچار شوک شدم که تا یک هفته چیزی نفهمیدم! ولی آن روز مادرم بسیار آغوش مهربانی برایم گشود و با نصیحت های دلسوزانه اش دیگر اجازه نداد به آن خانه مجردی بروم. پدرم نیز لوازم منزلم را بارکامیون کرد و به خانه آورد. یک هفته بعد به خودم آمدم و تصمیم گرفتم مسیر درست زندگی را پیش بگیرم.

دوباره در باشگاه بدن‌سازی ثبت نام کردم. هیچ یک از اطرافیانم باور نداشتند که من دوباره ورزش می کنم و به مقام های برتر در شهر و استان می رسم! حالا ۳ سال از ماجرای تصادف مرگ آور می گذرد و مسیر زندگی من به کلی تغییرکرده است. حالا اگر به گذشته بازگردم شاید هیچ تصویری را روی اعضای بدنم خالکوبی نکنم. می خواهم نمادهای بدی و زشتی را از بین ببرم و حتی به دختری که مرا باور نداشت هم فکر نکنم! امروز درکنار پدرم به کاسبی مشغول هستم و علاو بر تحصیل در دانشگاه به مطالعه کتاب هایی می‌پردازم که مثبت اندیشی را ترویج می دهند اما ای کاش ...

این جوان ۲۳ ساله که روزی دچار افسردگی های حاد شده بود اکنون عشق واقعی را در کنار پدر و مادرش یافته است و دیگر قصد ندارد به آن روزهای تاریک بازگردد.

ماجرای واقعی بر اساس سرگذشت های عبرت آموز