دختری که عاشقانه از خانه پدری فراری شد ! / من اشتباه کردم الان دخترم بیراهه می رود !

به گزارش رکنا، خواستگاریم آمد، هیچکس نمی‌دانست قلبم برایش می‌تپد و بی‌تاب رسیدن به مرد رویاهایم هستم.

پدرم جواب رد داد. خانواده او هم راضی نبودند و خودشان را کنار کشیدند.

اما من و پسر مورد علاقه ام همدیگر را دوست داشتیم و می‌خواستیم به هر قیمتی شده این ازدواج سر بگیرد.

دست به دامان مادرم شدم .

خودش هم راضی نبود و می‌گفت نمی‌خواهد شاهد بدبختی تنها دخترش باشد.

وضعیت او  هم در خانه شان همین طور بود.

هرچه با پدر و مادرش صحبت می‌کرد به نتیجه‌ای نمی‌رسید.

پیشنهاد داد از خانه فرار کنیم. می‌گفت خانواده‌های ما وقتی آبروی شان را در خطر می‌بینند مجبورند کوتاه بیایند.

توی دو سه ماجرا مانده بودم  این کار درست است یا نه.

نمی‌دانم چرا عقلم را زیر پا گذاشتم و با سرنوشت خودم بازی کردم.

به امید رسیدن به زندگی خیالی دل به دریا زدیم .

بلیط گرفتیم و با اتوبوس مشهد آمدیم.

جایی نداشتیم برویم و هر دوی مان پشیمان شده بودیم.

بعد از چند ساعت دوباره به شهر خودمان برگشتیم.

تقریبا یک روز غیبت داشتیم . بزرگترها هرجا عقلشان قد می‌داد دنبال مان رفته بودند.

ما حقیقت را گفتیم این که پشیمان شده‌ایم و دیگر حرفی نداریم.

اما حالا این خانواده‌ها بودند که از ترس آبروی شان اصرار داشتند با هم ازدواج کنیم.

زندگی مشترک ما در حالی شروع شد که خنده مصنوعی و محبت‌های دروغین اطرافیان را حس می‌کردیم.

آنها فقط به خاطر چشم مردم جواب سلام مان را می‌دادند.

تصمیم گرفتیم با زندگی بجنگیم و ثابت کنیم عاشق واقعی هستیم.

جای حمایت‌های عاطفی هر دو خانواده  را کم داشتیم.

ما خیلی زود از این وضعیت خسته شدیم و نتوانستیم تاب بیاوریم.

البته این را هم بگویم شوهرم مردی نبود که  فکرش را می‌کردم.

خودخواه و زودرنج و عصبی بود . سر کوچک‌ترین بهانه‌ای داد و فریاد راه می‌انداخت و حتی یکی دو بار کتکم زد.

طاقت آوردم و حرفی نزدم. صاحب فرزند شدیم .نمی‌خواستم آینده آنها هم خراب شود.

اما با وجود آنکه چند سال می‌گذرد هنوز هم که هنوزه خودم را لعن و نفرین می‌کنم چرا از خانه فرار کردم و به نصیحت‌های پدرم گوش ندادم.

دیگر نه پدرم زنده است سراغش بروم  نه بیماری مادرم اجازه می‌دهد با او درد دل کنم.

سنگ مزار پدرم تنها سنگ صبور من در این دنیای بزرگ است.

ما برای زندگی به مشهد آمدیم.

بالاخره ارث و میراثی به شوهرم رسید. دلم گرم بود می‌تواند گوشه‌ای از مشکلات مان را حل کند.

ولی این پول هم دردسر زندگی ام شد.‌

شوهرم مغازه ای راه انداخت. نمی دانم چند آدم لاابالی از کجا دورش جمع شدند

مغازه را که هیچ خانه ما را هم پاتوق این افراد بی سر و پا کرده است.

در مدت کوتاهی اعتیاد دمار از روزگارش درآورده و روز به روز قیافه‌اش تابلوتر می‌شود.

نمی‌دانم دست سرنوشت بود یا ندانم کاری خودمان.

چند روز پیش خبر آوردند همراه زنی برای خرید مواد مخدر رفته که دستگیرش کرده اند.

با  عجله خودم را به کلانتری رساندم.

 می‌گفت ما از روز اول هم به درد هم نمی‌خوردیم و تو اگر دختر خوبی بودی با من فرار نمی‌کردی.

جلوی دخترم از خجالت آب شدم. به مادرش زنگ زدم. بعد از این همه سال او هم مرا متهم کرد  تو مایه همه بدبختی‌های پسرمان هستی.

من مانده‌ام با یک شوهر معتاد بی‌مسئولیت و سرمایه‌ای که ذره از ذره از آن را خرج دود و دم و مواد لعنتی‌اش می‌کند.

هنوز از این ماجرا خلاص نشده بودم که دخترم آمد و گفت در فضای مجازی با پسری آشنا شده و می‌خواهد با او ازدواج کند.

خواستم چند کلمه حرف حساب بزنیم. من مخالف ازدواج فرزندم نیستم. اما او اجازه نداد چیزی بگویم و می‌گفت باید هر طور شده این ازدواج سر بگیرد.

روزی که کلانتری رفته بودم آدرس مرکز مشاوره پلیس را گرفتم.

امروز دخترم را اینجا آوردم از مشاور کمک بگیرد.

به قول خانم مشاور، مشاوره قبل از ازدواج خیلی مفید است.

من وقتی هم سن دخترم بودم چند خواستگار داشتم. مشورت نکردم تا بتوانم بهترین تصمیم را بگیرم.

فقط یک صحبت با جوان‌ها دارم و آن اینکه به خودشان و به پدر و مادرشان احترام بگذارند و از خدا طلب عاقبت بخیری کنند.

غلامرضا تدینی راد