ثابتی: به هویدا گفتم مادرتان را بردارید از کشور بروید، گفت نه قشنگ نیست / سند ساواک از فرار ثابتی/ روایت پرویز ثابتی از برکناری‌اش

به گزارش رکنا به نقل از خبرآنلاین، به دنبال تظاهرات گسترده‌ی مردم علیه رژیم پهلوی در آبان ۵۷ دستگیری بسیاری از کارگزاران پیشین حکومت توسط دولت شریف‌امامی به منظور آرام کردن اوضاع، مقدم رئیس ساواک نیز در هفتم آبان‌ماه پرویز ثابتی رئیس اداره‌ی سوم این سازمان را برکنار می‌کند. این اداره که اداره امنیت داخلی نام دارد، در این برهه بیش‌تر از هر چیز دیگری با شکنجه در اذهان عمومی قرین است.

ثابتی در مستندی که سال گذشته با عنوان « پرویز ثابتی » از شبکه‌ی «من و تو» پخش شد درباره‌ی برکناری‌اش از ساواک این‌طور روایت کرده است:

«با توجه به اختلافاتی هم که با مقدم داشتم، مقدم هم حالا بعدا به من اعتراف کرد که من فهمیدم که علت این‌که نمی‌تونه علیه من چیز کند برای این است که موقعی که معرفی شده بود به وسیله‌ی آموزگار به اعلیحضرت، اعلیحضرت گفته بود که خوب آن‌جا که حتما ثابتی می‌شود قائم‌مقام و مقدم گفته بود که قربان ثابتی شغلش مهم‌تر از قائم‌مقام است، قائم‌مقام آن‌جا نقشی ندارد، کارهای پشتیبانی می‌کند و... بر این مبنا بود که در آن مدت ایشان به هر حال هیچ اقدامی که مثلا بکند که من [را برکنار کند، انجام نداد] مثلا می‌ترسید… باید برکناری من را از اعلیحضرت اجازه می‌گرفت دیگر، چون کارمند عادی که نبودم... این همین‌طور چیز بود تا این‌که روز نهم آبان بود که تشنجاتی در سنندج شده بود که من سفری کردم همان روز صبح رفتم سنندج عصر برگشتم. شب خانه‌ی امام جمعه‌ی تهران که دوست نزدیک من بود، مهمان بودم، [وقتی] رفتم آن‌جا به من گفت امروز شریف‌امامی را دیدم و شریف‌امامی گفته من الان یک ماه است به اعلیحضرت می‌گویم که ثابتی را از این کار برداریم و اعلیحضرت تعلل می‌کند. فردا صبح آن روز رفتم کارهای سنندج را به مقدم [گزارش] بدهم گفتم ضمنا دیشب پهلوی آقای امام‌جمعه بودم، ایشان چنین حرفی را به من زده‌اند. او [مقدم] از این فرصت استفاده کرد رفت پهلوی اعلیحضرت که بله مثل این‌که آقای شریف‌امامی به شما گفته فلان و... که راجع به ثابتی... آن‌جا اعلیحضرت گفته بود خیلی خوب حالا که ایشان نمی‌خواهد، ثابتی برود یک جایی سفیر شود...»

گفتم به آفریقای جنوبی می‌روم

ثابتی پس از برکناری از ریاست اداره سوم ساواک، به وزارت خارجه معرفی می‌شود که به عنوان سفیر به یکی از کشورهایی که در آن برهه سفیر نداشت اعزام شود، آن‌طور که خودش گفته، تنها جاهای خالی مجارستان و آفریقای جنوبی بوده که او آفریقای جنوبی را می‌پذیرد: «چون نمی‌خواستم به کشور کمونیستی بروم که اگر چیز [اوضاع] به هم بخورد آن وقت این‌ها نگذارند من از آن‌جا خارج شوم.» اما در هر صورت قید سفارت را هم می‌زند. علتش را خودش در آن مستند کذا این‌طور توضیح داده است:

«منتظر بودیم که آقای وزیر خارجه برگردد، برویم ایشان را هم ببینیم که مقدم خبر برکناری من را به روزنامه‌ها داد. روزنامه‌ها هم جز من کسی را نمی‌شناختند در نتیجه عکس من را گذاشتند آن‌جا که برکنار شده است. بعد از انتشار خبر برکناری‌ام، خبر شدم که چند نفری می‌خواهند بروند دادگستری برای من عدم خروج بگیرند. یکی از آن‌ها کسی بود که به مقدم هم مربوط بود. پس معلوم بود با این ترتیبی که شده مسئله‌ی سفارت بی‌معنی است چون نصیری را هم که سفیر [پاکستان] بود تازه آن‌جا صدایش کردند آوردند می‌خواستند بازداشتش کنند و بازداشتش کردند. من از خانه‌ام از طریق تلفن داخلی که با ساواک برقرار بود به مقدم تلفن زدم گفتم شنیده‌ام چنین چیزی است لذا می‌خواهم بروم، می‌خواهم خواهش کنم که دستور بدهید به فرودگاه که برای من مزاحمت ایجاد نشود. گفت چرا تا حالا نرفتی؟ گفتم خوب شما گفتید بمانم با وزیر خارجه صحبت کنم. گفتم تیمسار اگر من گرفتار شوم شما دیگر نمی‌توانید آن دستگاه را اداره کنید... شما باید بگویید که من باید خارج شوم. گفت خیلی خوب چرا نمی‌روی؟ گفتم همین الان دارم می‌روم.»

ملاقات با هویدا

ثابتی  پیش از خروج از کشور به دیدار هویدا می‌رود؛ وزیر دربار معزول که حالا به‌شدت اوضاعی نابسامان دارد و هرآن ممکن است دستگیر شود (که البته چند روز بعد در دولت ازهاری این اتفاق رخ می‌دهد). درست در نهم آبان برخی نمایندگان در مجلس شورای ملی خواستار محاکمه‌ی او شداند. ثابتی درباره‌ی این دیدار می‌گوید:

بعد می‌خواستم خارج شوم و فلان، هویدا خوب وزیر دربار برکنارشده بود، خانه بود رفتم خانه‌اش. مادرش آن‌جا جلوی تلویزیون نشسته بود، تلویزیون خاموش بود. گفتم که «مادر برای چه آن‌جا نشسته است؟» گفت: «این‌ روزها که در مجلس و... به من فحش می‌دهند این هم... تماشا می‌کند... حالا هم که تلویزیون خاموش است همین‌طور جلوی آن نشسته.» گفتم «حالا که مادرتان مریض است مادرتان را بردارید بروید.» گفت: «نه قشنگ نیست که بگویند فرار کرده.» به هویدا گفتم «من هم می‌خواهم بروم.» آن موقع دیگر خیلی نگران بود... گفت: «با برکناری تو معلوم است که اعلیحضرت دیگر هیچ اراده‌ای برای ماندن ندارد. برای این‌که بتواند مقاومت کند اراده‌ای ندارد. اگر قرار بود که روزی تصمیم بگیرد که بزند یا چیز کند تو را برکنار نمی‌کرد... من نگران هستم...» گفت: «خوب کجا می‌خواهی بروی؟ من در فرانسه با ژاک شیراک خیلی دوست هستم، اگر به کانادا بخواهی بروی هم با ترودو (پدر ترودو نخست‌وزیری کنونی کانادا) دوستم.» گفتم «معلوم نیست می‌خواهم بروم و به هر حال برنمی‌گردم. می‌گویند سفارت ولی من برنمی‌گردم [...] نصیری که آن‌جا [پاکستان] سفیر بوده برش گردانده‌اند حالا من بروم سفارت!» به هر حال خیلی نگران شد از این بابت و بعد هم خبر شده بود که سفرای انگلیس و آمریکا می‌آیند می‌روند، اعلیحضرت را می‌بینند، می‌گفت: «ایشان من نمی‌دانم چرا این‌طوری شده! ایشان موقعی که ما می‌رفتیم ماموریت کشورهای دیگر مثل آمریکا و انگلیس و... به ما می‌گفت می‌روید در این کشورها موقعی که رسیدید اول [...]ایه‌تان را بگذارید روی میز بعد حرف بزنید یعنی محکم با این‌ها حرف بزنید. حالا ایشان این‌ها را هر روز می‌خواهد و...» من برداشتم این بود (این‌که حالا بعد می‌گویند اعلیحضرت گفته [هویدا] برود و او نرفته) که به هر حال آن روز... دلش می‌خواست برود ولی دلش نمی‌خواست که بگویند فرار کرده.

با اسم مستعار از کشور خارج شدم

ثابتی بالاخره در تاریخ نهم آبان ۵۷ با نام مستعار عالیخانی برای همیشه از ایران خارج می‌شود. در سندی که به‌تازگی مرکز بررسی‌های اسناد تاریخی از ساواک منتشر کرده فرار او این‌طور گزارش شده است:

«در ساعت ۱۳.۴۰ روز فوق [۹ آبان ۵۷] در هیات تحریریه‌ی روزنامه‌ی کیهان گفته شد که آقای ثابتی در ساعت ۱۰.۰۰ با پرواز شماره‌ی ۷۵۷ هواپیمایی ملی ایران به مقصد رم – ژنو – لندن با نام مستعار عالیخانی تهران را ترک نموده است.

نظریه‌ی شنبه: خبر صحبت دارد. ضمنا گروه خبرنگاران کیهان آقای ثابتی را در فرودگاه دیده و شناسایی نموده‌اند.

نظریه‌ی چهارشنبه: نظریه‌ی سه‌شنبه مورد تایید است.»

خودش خروجش را چنین روایت می‌کند: «من بلیط گرفته بودم که بروم به سوئیس، یک هواپیمای ایران‌ایر بود که می‌رفت اول رم توقف می‌کرد، بعد می‌رفت ژنو. رفتیم و سوار هواپیما شدیم و... خوب مسئله‌ای آن‌جا پیش نیامد و نشسته بودیم دیدیم که هواپیما حرکت نمی‌کند، بعد این خدمه‌ی هواپیما آمدند شروع کردن بلیط‌ها را چک کردن، رسیدند به من، خوب همه من را می‌شناختند، گفتند چطور بلیط شما با اسم‌تان تطبیق نمی‌کند، گفتم که همکار من بلیط به اسم خودش گرفته بود... همین‌طور یک نیم‌ساعتی طول کشید. من تو این چیز بودم که یا آقای مقدم دورویی کرده گفته که من دارم می‌روم...، یا شریف‌امامی فهمیده که من دارم می‌روم و گفته. همین‌طوری نشسته بودم توی حال هوای خودم بودم... یکهو هواپیما حرکت کرد...»

وبگردی