6 روز با مرگ بازی کردم و بعد از هوشنگ جدا شدم

مریم که همراه خواهرش و پسری جوان به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی مراجعه کرده بود به خبرنگار ما گفت:من تجربه تلخ ولی عبرت آموزی دارم ونمی خواهم خواهرم خدای ناکرده دچار مشکل شود.

مریم افزود:شش سال قبل خواستگاری برایم آمد. پدرم می گفت:پسرخوبی به نظر می رسدو خانواده خوبی هم دارد, اما تو هم نظرت را بگو واگر واقعا هوشنگ را پسندیده ای جواب بده!.

مثل هر دختری در چنین شرایطی فکرم حسابی درگیر شده بود. کسی هم نبود راهنمایی ام کند. پدر سرگرم کارهای خودش بود. مادرم هم می گفت:مریم جان وقتی پدرت این پسر راتایید کرده حتماجربزه و جنمی در او دیده وحالا خودت باید نظرت را اعلام کنی.

زن جوان افزود:یکی دو روز فرصت خواستم, واقعا راهم را گم کرده بودم. با یکی ازهمکلاسی هایم مشورت کردم. او هم معتقد بود دل به دانشگاه و ادامه تحصیل خوش نکنم و به حالا که یک پسری به خواستگاری ام آمده دلم را به دریا بزنم و بله را بگویم.

دوستم می گفت توی این دوره و زمانه پسری که بخواهد تن به ازدواج بدهد کیمیاست و اگر ناز کنم این پسر می پرد و آن وقت در هر خانه ای را که بزند دست خالی بر نمی گردد.

مریم افزود:من تصمیمم را گرفتم و ازدواج کردم وقتی پا ازپاشنه در خانه پدرم بیرون می گذاشتم مادرم با چشمانی اشک بار گفت:دخترم، سعی کن در زندگی بی چون وچرا به حرف شوهرت گوش کنی، به او احترام بگذارودل به زندگیت بده.

او راست می گفت. من هم سعی خودم را می کردم به خوشبختی برسم اما... .

زن لاغراندام دستش را ازروی شانه خواهرش برداشت و در حالی که به زمین خیره شده بود افزود:چند روز اول زندگی مان به خیر و خوشی گذشت. امایک هفته بعد واقعیتی تلخ برایم نمایان شد او بی مسوولیت بود و در مورد کارش نیز سر ما را کلاه گذاشته بود.

هوشنگ مدرک مهندسی داشت امادر شرکتی ادعا می کرد کارمند آن است کار نمی کرد.

او به من گفت:موقع خواستگاری فرم استخدام آن شرکت را پر کرده اما بعد از ازدواج مان متوجه شده پذیرفته نشده و حالا باید دنبال کار دیگری بگردد.

به او امیدواری دادم و گفتم ما که با کمک های پدرت مشکل خانه نداریم, خدا بزرگ است توکل داشته باشی کار هم پیدا می شود و... .

آن روز با حرف هایش مرا امیدوار کردو برایش دعا می کردم کار خوبی پیدا کند.

چهار ماه دیگر هم گذشت. او اصلا دنبال کار نمی رفت. با کمک شوهر عمه ام کاری برایش جفت و جور کردیم. یک روز رفت و بعد هم بهانه آورد محیط آن کارخانه فاسد بوده... .

من تازه فهمیدم اصلا نمی خواهد کار کند. البته یک مشکل دیگر هم وجود داشت و این که برادر بزرگش که ازدواج هم نکرده بود خرجی ما را می داد و هوشنگ خیالش راحت بود.

مریم افزود:خیلی از دست هوشنگ دلخور و ناراحت بودم وبه این که در روز دو بار از خانه بیرون می زد وچند ساعتی گم و گور می شد مشکوک شده بودم.

اورا زیر نظر گرفتم و متوجه شدم متاسفانه اعتیاد هم دارد.او وقتی دید دستش رو شده عذرخواهی کرد وقول داد اشتباهاتش را جبران کند.باز هم صبر کردم و چیزی نگفتم.

چند ماه دیگر هم گذشت. نتوانست خودش را اصلاح کند و قیافه اش تابلو شده بود.خانواده ام فکر می کردندبیماری دارد.من هم آبروداری می کردم. یک روز با پدرو مادرش دردو دل کردم عقده دلتنگی شان ترکید.

با چشمانی اشک بار گفتند این بچه از روز اول بی عقل و بی مسوولیت بوده و سر رفیق بازی هایش برای او زن گرفته اند تا سرعقل بیاید اما ... .

از پدر شوهرم پرسیدم حالا تکلیف من چیست؟سرش را پایین انداخته بود و می گفت:رویم سیاه دخترم,نمی دانم باید چکار کنم.

با یک دنیا غم واندوه به خانه برگشتم. هوشنگ خواب بود. بیدارش کردم و کلی با هم حرف زدیم.

باز هم ابراز پشیمانی می کرد.

دو ماه دیگر هم دندان روی جگر گذاشتم. ولی بی فایده بود. در آن شرایط برادرش گفت دیگر از ما حمایت مالی نمی کند.

موضوع را به مادرم اطلاع دادم. او هم آمد و چند ساعتی با هوشنگ صحبت کرد. سه ماه هم بیچاره مادرم به دور از چشم پدرم خرجی ما را می داد.ولی نتیجه ای نگرفتیم و این اواخر نه تنها حال هوشنگ بدتر شده بود بلکه فهمیدم با پسر خاله ام نیز دوست شده و اورا به دام اعتیاد کشانده است.

مریم در حالی که لبخند تلخی بر چهره داشت:در آخرین روز زندگی مان با ماشین پدرش بیرون شهر رفته بودیم . درباره کارهایش از او توضیح می خواستم که ناگهان از کوره دررفت و گفت :مرگ بهتر است از این زندگی,او خودرو را محکم به جدول خیابان کوبید و می خواست این طوری از من زهر چشم بگیرد.

البته حالت طبیعی هم نداشت و دست خودش نبود.در این حادثه سرم به شدت با شیشه جلوی ماشین برخورد کذد و بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم.