ماجرای ربوده شدن دادستان کرج
رکنا: پنجم مردادماه 1371 ساعت 9 شب، من و برادرم (شادروان ولیالله خبره) که آن زمان دادستان کرج بود، حدود ساعت 9 شـب بـا یـک دسـتگاه نیسـان سافاری قرمز رنگ در بازگشت از منزل مادربزرگمان در یزد به طرف تهران راه افتادیم. تا نائین مـن راننـدگی کـردم و در آنجا شام خوردیم و برادرم گفت: «تو خسته شدی و من رانندگی میکنم.» به 25 کیلومتری کاشان رسیده بودیم که یک وانت تویوتا از پشت سرآمد و از خودروی ما سبقت گرفت و سرعتش را کم کرد. ناگهان دو نفر با اسلحه از پشت وانـت بلنـد شدند و به طرف ما نشانهگیری کردند و با دست اشاره کردند که توقف کنیم.
برادرم گفت: «امکان دارد اینها اشرار باشند و بهتر است توقف نکنیم.» من گفتم: نه! اینها لباس بسیجی به تن دارند و ممکن است از نیروهای کاشان باشند و به اتومبیل ما مشکوک شدهاند، بهتر است توقف کنیم و بالاخره در شانه خـاکی جـاده توقـف کـردیم و منتظر ماندیم.
از نحـوه پریدن، فریاد زدن و رفتارشان معلوم شد که از اشرار مسلح هستند. از ما سؤال کردند: «چکاره اید؟» مرحوم برادرم گفت: «ما راننده هستیم!» آنها گفتند: «ما مأمور هستیم و گزارش دادهاند یک محموله قاچاق عبور میکند و باید شما را ببریم تفتیش کنیم». سپس وسایلی که در ماشین بود از جمله سطل ماست، جعبه انگور و دو چمدان لباس را خالی کردند، یک نفر کارت ماشین را برداشت و آن را برد. بعد مـا را پشـت وانت تویوتا انداختند و حرکت کردند.
من ساکت بودم ولی برادرم خیلی فریاد میزد به نحوی که بعد از سالها هنوز آثـار جراحات ضربات قنداق اسلحه روی سرش باقی مانده بود. ما را به دامنه کوه بردند و شروع به ناسزاگویی کردند تا در صورت عکسالعمل ما را بکشند ولی هیچ واکنشی نشان ندادیم. ما را به دامنه کوهستان بردند و در زاغهای انداختند.
از شیار کـوه صـدای نالـه و زاری میآمـد و مرحوم برادرم پرسید: «اگر مأمور هستید این صدای ناله چیست؟» گفتند: «اینها نزول خوارهای کاشان هستند که آوردهایـم تربیتشان کنیم!» دست و پای ما را بستند و شروع به سؤال درباره شغلمان کردند. گفتیم: «ما راننده هستیم و این خودروی شرکت است که با آن به دیدار اقوام روستاییمان رفتهایم و چمدان لباس و خوراکیها حرفهای ما را تأیید میکرد.» مرحوم ولی االله(برادرم) فقط گواهینامه همراهش بود ولی من کارت شناسایی سازمان گسترش و نوسازی صنایع را در جیب پشتم داشتم که با دستهای بسته موفق شدم کم کم کارت را از جیب دربیاورم و زیر خاک پنهان کنم. در دل نیت کردم و از خداوند خواستم اگر ما زنده میمانیم علائمی نشانمان بدهد.
برای چند دقیقه خوابم برد و در خواب دیدم در کوهستانی پوشـیده از برف گیر افتادهام و از دور چراغهای یک آبادی چشمک میزنند. بیدار شدم و خوابم را برای برادرم تعریف کردم. مرحوم برادرم گفت: «برف نشانه سختی است و تعبیرش این است که تو زنده میمانی و مـن ممکـن اسـت کشـته شـوم.» سپس در مورد فرزندانش به من وصیت کرد و من هم متقابلاً برایشان وصیت کردم. در آن گرما و خشکی کویر تشنگی به من فشار میآورد. نزدیک ظهر بود که برادرم تصمیم خود را گرفت و گفت: «باید فرار کنیم!» با وجود بسته بودن دستها از پشت، شروع به شل کردن طناب پاهایمان کردیم و آماده فرار شدیم. درباره اینکه از کدام قسمت برویم بحث کردیم و برادرم توضیح داد که صدای خودروهـای عبـوری از سـمت دیگـری میآید با کوه سمت مقابل برخورد میکند بنابراین صدا ازطرف مخالف کوهستان به گوش میرسد، که معلوم شد درست است. برادرم قدرت جهتیابی خیلی خوبی داشت. برایم توضیح داد که با فاصلهای از من به صورت زیگزاگ راه بیفت که در صورت تیراندازی مورد اصابت گلوله قرار نگیری.
حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که با یاری خداوند شروع به فرار کردیم. چون نگهبان اشرار پس از خوردن غذا در حال چرت زدن بود موفق شدیم بعد از چند متر پیاده روی طنابها را کاملاً از پاهایمان باز کنیم و براحتی در بیابان بدویم.
نگهبان اشرار از خواب که پرید شروع به تیراندازی کرد ولی گلولهها به ما نخورد و ما از پیچ کوه گذشتیم و بعد از حـدود 3 کیلـومتر دویدن به کنار جادهای رسیدیم. راننده هیچ خودرویی حاضر به توقف نبود تا بالاخره یک اتوبوس از راه رسید و مـا را سـوار کـرد. راننـده و مسافران که پاهای برهنه و وضعیت ظاهری پریشان ما را دیدند سؤال کردند: «چه اتفاقی افتاده اسـت؟» از شدت تشنگی نای حرف زدن نداشتیم.
بـا اشـاره دسـت آب خواستیم و گلویمان که تازه شد گفتیم: «اشرار ما را دزدیده بودند که از چنگشان فرار کردهایم.» راننده پرسید: «کجا میخواهید بروید؟» گفتیم «میخواهیم به تهران برویم.» راننده گفت: «من به نائین میروم.» در میانه راه اگر خودرویی از روبهرو رسید، می خواهید سوار شوید و به تهران بروید. آن شب بعد از طی چند کیلـومتر، اتوبـوس دیگـری را کـه از مقابل میآمد با علامت چراغ متوقف کرد تا ما سوار شویم. چون هر دو اتوبوس روی آسفالت جـاده توقـف کـرده بودند، خودروی دیگری قادر به عبور از کنار آنها نبود و با تعجب، دیـدیم خودرویی کـه شـرکت صـدرا چند نفر را با آن بـه جستوجوی ما فرستاده بود پشت اتوبوس متوقف شده است و ما به جای سوار شدن در اتوبوس تهران، سوار اتومبیل شرکت شدیم و به پاسگاه رفتیم. آن زمان تلفن همراه نبود و از پاسگاه با تهران تماس گرفتیم و خبر سلامتی خود را دادیم تا خـانواده از نگرانی خارج شوند. در آن زمان، وزارت کشور تیمی را برای تحقیق درباره حادثه ای دیگر به سیسـتان و بلوچستان فرستاده بود و به دلایل امنیتی تنها افراد معدودی در تهران
از حرکت آنها اطلاع داشتند.
برادرم حدس میزد که اشرار، اتومبیل نیسان سافاری قرمزی را که ما سوارش بودیم از کشور خارج خواهند کرد، لذا به مأموران اطلاع دادند تـا از خـروج خودرویی با این مشخصات از مرز جلوگیری کنند. از قضا، همین اتفاق هم افتاد و راننده اشرار چون کارت اتومبیل همـراهش بود و مشکلی احساس نمیکرد، بعد از توقفی در زاهدان، هنگام خروج از مرز به همراه خـودرو مسـروقه دسـتگیر شد و بـا هواپیما به تهران انتقال یافت که سرانجام مأموران موفق به کشف و انهـدام یـک شبکه بزرگ جرم و جنایت در شیراز، کاشان، زاهدان، قزوین، کرج و تهران شده و تعدادی از سرکردگان اصلی باند که مرتکب قتل شده بودند، اعدام شدند. یک مورد از جنایات این باند به شهادت رساندن پنج سرباز وظیفه در حوالی شیراز بود. در این حادثه لطف و عنایت خداوند درباره ما به دفعات مشهود بود. اول اینکه من در تهران کیـف خلبـانی را کـه حاوی اسناد اداری و نامهای محرمانه بود خالی کرده و لباسهایم را درون آن قـرار داده بودم کـه در صـورت وجـود آن مدارک، اشرار باور نمیکردند که من
راننده شرکت هستم. دیگر اینکه، با ناپدید شدن ما، همسرم با رئیس دادگستری کرج و ایشان نیز با رئیس قوه قضائیه تماس میگیرد. بنا بود یک بالگرد نظامی همراه با برادر دیگرم (مهندس حمید خبره) برای جستوجو اعزام شود، ولی موتور بالگرد روشن نمیشود که در صورت روشـن شـدن موتـور، اشـرار قطعاً متوجه جستوجوی بالگرد میشدند و با روشن شدن هویتمان ما را میکشتند. شهرام شهیدی برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر