جشن تولد زندگی دوباره (داستان)

مرد جوان پای میز قاضی ایستاده و با بغض حرف می زد. انگار تمام غم ها و حسرت های عالم در دلش بود. درست شش سال پیش همین روز بود که با هم ازدواج کردیم. به داشتن فرزند علاقه زیادی دارم ولی در این مدت خداوند فرزندی به من عطا نکرده است. به پزشکان مختلفی مراجعه کرده و راه های درمان را پیش گرفته ایم ولی می گویند همسرم نازا است و بچه دار نمی شود. زن در نهایت سکوت سر به زیر انداخته بود. تنها جمله ای که گفت این بود: من هم به این جدایی راضی هستم. تنها به سرعت این کار را انجام دهید. چون دیگر طاقت شنیدن این حرف ها و این رفتارها را ندارم. زن و مرد جوان پس از چند جلسه بالاخره حکم جدایی و طلاق را گرفته و به سوی دفترخانه ای رفتند که در آن با هم پیمان ازدواج بسته بودند. سردفتر به محض دیدن زن و شوهر آنان را به یاد آورد. بگو مگوهای زن و شوهر در آن لحظات بالا گرفته بود. نصیحت های سردفتر برای پایان بخشیدن به این جدال بی فایده بود. هر کدام به دیگری پشت کرده و با هم قهر کرده بودند. مگر شما را روز اول ازدواج فرزند به هم متصل کرد. مگر روز اول ازدواج و انتخابتان در آن لحظات شیرین فرزندی وجود داشت؟ مرد جوان سرش را بالا گرفت و گفت: خسته شده ام، از قهرهای همسرم از حرف های دوست و آشنا. من همسرم را دوست دارم ولی نمی دانم باید با این مشکل چکار کنم. زن که قطره های اشک از گوشه چشمانش جاری شده بود، گفت: من بیشتر از هر کسی از این مشکل رنج می برم ولی هیچکس به من فکر نمی کند. همه دنبال افکار خودشان هستند. سردفتر ادامه داد: اگر دوست دارید فضای زندگی تان پر از شیطنت ها و شور کودکانه باشد کافی است سری به بهزیستی بزنید. در آنجا هستند فرزندانی که چشم به قلب های مهربان دوخته اند. حالا که خودتان را تنها حس می کنید دست لطف بر سر افراد تنها بکشید.

10سال بعد

سردفتر در حال ورق زدن دفتر و مرور کارهای روزانه بود که یک زن و مرد با سه کودک وارد شدند. جعبه شیرینی و سبد گل حکایت از یک اتفاق خوب داشت. یادتان هست. 10 سال پیش در این روز ما را از مرز طلاق و جدایی دور کردید. به حرف تان عمل کردیم. وقتی 2 کبوتر را پناه دادیم، خداوند از روی لطف و کرم خود به انتظارمان پایان داد. هر سال این روز را جشن می گیریم، امسال آمده ایم که در کنار شما و با هم جشن تولد زندگی مان را برگزار کنیم