عاقبت شیرین نقشه فرار 2 کودک (داستان)

زن و مرد بی تاب بودند. بی تاب زندگی 10 ساله ای که کنار هم داشتند. زن دائم در حال غرولند بود. مرد هم عصبی تر از زن رفتار می کرد. فرزندان 8 و 6 ساله شان کناری ایستاده و دست یکدیگر را گرفته بودند.

این ازدواج از روز اولش پایه و اساس نداشت: چه خوب بود که به اصرار مادر و پدرهایمان توجه نمی کردیم و در این دام نمی افتادیم. هر چند که حالا هم برای پایان دادن به این خطای بزرگ دیر نیست. حداقل این است که بقیه عمرم را خوب زندگی می کنم.

مرد که پیمانه صبرش لبریز شده بود در برابر حرف های همسرش گفت: متقابل است. من هم راحت می شم و یک نفس عمیق می کشم اصلاً نفس کشیدن را از یاد برده ام.

فضای محضر به هم ریخته بود. همه جمع شده بودند تا زن و مرد را آرام کنند. پس از چند دقیقه وقتی زن و مرد از فضای توفانی خارج شدند همه چیز آرام شد. یکدفعه متوجه شدند که بچه ها نیستند. پدر و مادر هراسان شروع به جست وجو کردند. همه در نگرانی بودند. با کمک کارمندان دفتر، خیابان های اطراف را هم جست وجو کردند ولی بی فایده بود.

ماموران پلیس که پس از تماس در محل دفترخانه حاضر شده بودند، شروع به تحقیق کردند.

مادر نگون بخت گوشه ای روی صندلی نشسته و اشک می ریخت. مرد در حالی که لیوان آب قند در دست داشت همسرش را آرام کرده و به او امید می داد.

در این لحظات بود که در باز شد و دو کودک همراه بامردی جوان وارد شدند. زن و مرد به محض دیدن بچه ها به سوی آنها دویدند و آن دو را در آغوش گرفتند.

مرد جوان که دایی بچه ها بود، خیلی آرام گفت: این بچه ها برای حفظ زندگی شما از دفتر بیرون زده بودند و وقتی اختلاف تان بالا گرفته بود به من پناه آوردند. آنها می خواستند به شما یادآور شوند که اگر روزی در زندگی تان نباشند چقدر برای تان سخت و دشوار می شود.

آنها در ذهن کودکانه شان همه چیز را بررسی کرده اند ولی شما...

زن و مرد که دیگر غرور و خودخواهی در چشمانشان دیده نمی شد، شناسنامه هایشان را از سردفتر گرفته و در حالی که اشک شوق از چشمان شان جاری بود، دفتر را ترک کردند. آنها می خواستند از دریچه پاک کودکان زندگی را باور کنند.