نجات جانباز از میان آتش و دود در حریق بازار
رکنا: اوایل مرداد 88 ساعت حدود 10:30 صبح بود. کمک فرمانده برای آتشنشانان کلاس ضمن خدمت گذاشته بود و من همراه او به حیاط میرفتم که ناگهان زنگ حریق به همه آمادهباش داد. بلافاصله بی سیم را برداشتم. «بازار زید، سرای بلور فروشها آتش گرفته بود.» فاصله ایستگاه 7 تا محل حادثه زیاد نبود اما از آنجا که میدانستم در آن ساعت روز ازدحام جمعیت زیاد است، پس از هماهنگی با کمک فرمانده پیش از تیم عملیاتی با پای پیاده به بازار رفتم.
دود غلیظی کل بازار را پوشانده بود و مردم که ترسیده بودند با داد و فریاد و سر وصدا به هر طرف فرار میکردند. اوضاع خوبی نبود. باید تا پیش از رسیدن خودروها موقعیت ارزیابی و کانون حریق مشخص میشد. کمی جلو رفتم که متوجه نور شدید از زیرزمین پاساژ سه طبقه شدم. بلافاصله دریافتم مرکز آتش آنجاست. محیط سرپوشیده بازار شرایط را بدتر کرده بود. در طبقات بالایی کاسبها و مشتریها برای فرار از خفگی، داخل مغازهها حبس شده بودند. غلظت دود به قدری بود که نمیشد حجم واقعی آتشسوزی را مشخص کرد. در این میان صدای آژیر خودروهای آتشنشان هر لحظه نزدیکتر میشد. همان موقع به طرف خودروها دویدم. کمک فرمانده پیاده شد و موقعیت را به او اطلاع دادم و دستورات لازم هم صادر شد. همه آتشنشانان دستگاه تنفسی بسته و خیلی سریع سه راهی و سرلولهها به سمت ورودی کشیده شد. تا آماده شدن بچهها با دو نفر از آتشنشانها به طبقات بالا رفتیم. مردم که هراسان شده بودند با دیدن ما بیشتر فریاد میزدند. هر کدام به سمتی رفتیم. من وارد شلوغترین مغازه شدم. چند زن -مشتری - از ترس به گریه افتاده بودند و مردان هم با اینکه سعی میکردند رفتارشان را کنترل کنند اما
حسابی ترسیده بودند. دستگاه تنفسی را از روی صورتم برداشتم و بعد از آرام کردن آنها توضیح دادم که چطور با دستگاه نفس بگیرند و دنبال من از پاساژ خارج شوند. بدین ترتیب دو به دو همه را خارج و با همین روش طبقات را خالی کردیم. حجم دود زیاد بود و نشان میداد هنوز حریق مهار نشده است.
برای اینکه مطمئن شوم محل تخلیه شده یک بار دیگر خودم یک به یک مغازهها را وارسی کردم. به خاطر دود غلیظ، دیدم خیلی کم بود. ناگهان متوجه صدایی شدم. انگار کسی به شیشه میکوبید. به سمت صدا رفتم. داخل یکی از مغازهها پشت شیشه مرد ویلچرنشینی را دیدم که ذکر میگفت و بالای سرش هم مرد هراسانی ایستاده بود.
وارد مغازه شدم. بلافاصله دستگاه را روی صورت مرد همراه گذاشتم و از او خواستم نفساش را حبس کند و خود را به خروجی برساند. اما نفر دوم که جانباز جنگ بود و لحظهای ذکر از دهانش نمیافتاد، نمیتوانست راه برود. فرصتی برای تعلل نبود. دستگاه تنفسی را از پشتم بازکردم و جلوی ویلچر نشستم. هر دو چند باری با دستگاه نفس کشیدیم. بلافاصله زیر ویلچر نشستم و او را روی پشتم انداختم. در حالی که نفسهایمان را حبس کرده بودیم به طرف پلهها رفتیم. وزن جانباز زیاد بود و فشار دستانش دور گردنم را به خوبی حس میکردم. به پاگرد طبقه دوم که رسیدیم پاهایش از دستم در رفت. در میانههای راه هر دو نفس کم آوردیم و با دودی که وارد ریههایمان شد به شدت سرفه میکردیم. نمیتوانستم بایستم اما از اینکه پاهای مرد جانباز روی پلهها میخورد عذاب میکشیدم. آخرین پلهها را به سختی پایین رفتم و روی زمین افتادم. همان موقع صدای صلوات مردم بلند شد و چند نفر برای کمک به طرف ما دویدند.
چهره مرد جانباز در آن لحظات هنوز جلوی چشمم است. با این حال به سرعت از زمین بلند شدم و به طرف زیرزمین دویدم. در بین راه دستگاه تنفسی یکی از آتشنشانان را گرفتم و به دل آتش زدم. هیچ چیزی دیده نمیشد اما صدای آب شیلنگها مرا به سمت بچهها هدایت کرد. یکی از بچهها با دیدن من گفت آتش زیر کارتنهای آب خورده کوره کرده و نمیتوان آن را خاموش کرد. راهی نبود باید انبار تخلیه میشد. به سرعت نیروها را جمع کردم. تیم ایستگاه 4 هم برای کمک آمده بود. سرانجام پس از چند ساعت تلاش نفسگیر با کمک بچهها انبار خالی شد و توانستیم این بار هم آتش را با موفقیت خاموش کنیم.آن روز وقتی به ایستگاه بازگشتم نماز شکر خواندم و...
مرتضی اصفهانی - فرمانده عملیاتی آتشنشانی
ارسال نظر