ثروتمند شدن دختر 19 ساله فقیر تهرانی از سوی مادر خارجی اش / این دختر سرنوشت عجیبی دارد

حالا بگو کدوم طرفه...؟
-راست...
-آفرین دختر، زدی تو هدف، ان شاا... برآورده می شه "مینو" خانوم...
ان شاا... می دونی... آرزو کردم خدا کمک کنه تو قرض الحسنه یه خونه برنده بشم. اون وقت می دونی چی می شه! ای خدا، یعنی می شه؟! چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما می شه...
دلم ناگهان پرید. مثل پرنده ای که در قفس به رویش گشوده شده باشد. از بچگی اینطور بودم. وقتی غصه به سراغم می آمد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم می داد، یک گوشه می نشستم و در خود فرو می رفتم. کمی گریه می کردم، بعد آرام می شدم. آن وقت دوباره در رویاهای شیرین فرو می رفتم. آن رویاهای طلایی بار دیگر یاس و پریشانی ام را به امید و خوش باوری نسبت به آینده مبدل می ساخت.
در رویاهایم هیچ وقت کم نمی آوردم. قوی و استوار بودم و همیشه به نظرم می آمد روزی یک پری مهربان، مثل همان پری توانایی که آرزوی " سیندرلا " را برآورده کرد، یا " زیبای خفته " را حفظ کرده و دوباره او را به " پرنسس جوان " رساند، به من نیز چمدانی پر از طلا یا اصلا اتاقی به اندازه همان اتاق کوچک خانه مان، پر از اسکناس های درشت می دهد. آن وقت من اول خانه ای برای پدر و مادرم می خرم، بعد بقیه را برای عمل جراحی پسر " نصرت خانم " همسایه مان می دهم یا جهیزیه دختر خاله ام را تهیه می کنم یا اصلا به "حبیب اله " پیرمرد کفاشی که مجبور است نان سه سر عائله را بدهد پول می دهم که جایی جز زیر پله مطب " دکتر شیبانی " ندارد یا شاید یک مغازه برایش دست و پا کنم که در سرما و گرما مجبور نباشد با ترس از ماموران شهرداری و بعضی از بچه های شر محل نگران بساط کفاشی اش باشد… اما همه اینها خیالات است، خیال هم به قول مامان یعنی باد هوا.
باز که پر در آوردی مینو خانوم؟ چی بگم... خوشی ما هم شده همین رویاهای رنگ و وارنگ که فقط خیاله... همین و بس.
باز از اون فکرای قشنگ قشنگ کردی مینو خانوم؟! آخه خانم خانوما ! این خیالات خوبه، ولی از این بهتر اینه که ما همدیگه رو داریم. از اون مهمتر اینه که هر دو سالمیم. خدا رو شکر، درد و مرض و گرفتاری جدی نداریم. یه نگاه به دور و برمون بنداز. مثلا همین همکلاسیت... چی بود اسمش؟ کدوم؟ همون که پولشون از پارو بالا میره و با اون 206 این ور و اون ور میره دیگه؟
" نیلوفر" رو می گی؟ آره... همون که چند وقت پیش دماغش رو عمل کرد، مگه نه؟! آره... چطور؟! شنیدی نامزدیش با " اشکان " بهم خورد؟ اشکان؟ آره دیگه... همون پسر سال آخریه، همون که برق می خوند... چرا؟... من که چیزی نشنیدم!
خب دیگه... خیال هم نکنم که حالا حالاها بشنوی... من که شنیدم دختره یه دو، سه روزی هست توی دانشگاهشون آفتابی نمی شه.
آخه واسه چی؟
از اشکان شنیدم دختره سر جایی که بعد از عروسی قرار بوده برن ماه عسل، عروسی رو بهم زده. آخه مثل این که دایی دختره تو آمریکاست، دختره هم دو تا پاشو تو یه کفش کرده بوده که ماه عسل باید بریم آمریکا. اشکان هم زیر بار نرفته و گفته چون خرج عروسی و مخارج خرید خیلی بالا رفته تا عید از ماه عسل خبری نیست. بعدشم عروس خانوم باید به کیش رضایت بده...
ای بابا ! ول کن علی جون ! این مسخره ها هم شدن مثال، که من و تو وضع خودمون رو با اونا مقایسه کنیم؟
خوب این که محض خنده بود، ولی یه ذره اون طرف ترت رو ببین. مثلا همین " مصطفی " دوست من، طفل معصوم 24 سالش بیشتر نیست، اون وقت نزدیک به دو ساله که داره دیالیز می شه. عصری مادر و نامزدش با چشم پراشک اومدن جلوی دانشکده دنبالش، مصطفی طفلی حالش خیلی بد بود.
صبح بعد از دیالیز مستقیم اومد دانشکده تا از امتحان عقب نیفته. استادمون فقط به خاطر حال و وضع اون، ساعت امتحان رو عقب انداخت. وقتی از تاکسی پیاده شد، من و " یوسف " جلوی در دانشکده منتظرش بودیم. با بدبختی در حالی که زیر دستشو رو گرفته بودیم، آوردیمش سر جلسه امتحان. استاد بهش گفت اگه حالت خوب نیست خصوصی بعد ازت امتحان می گیرم اما اون راضی نشد حق بقیه رو ضایع کنه. با اون حالش از امتحان خیلی راضی بود.
به خدا مینو جون از خودم خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی که بعد از امتحان برام تعریف کرد چقدر رنج می بره از این که واسه نامزدش نمی تونه شوهر خوبی باشه، می دونی چرا؟ خودش می گفت دلم می سوزه از این که مثل بقیه مردا نمی تونم با اون و بقیه واسه خرید بیرون برم. اونا میرن می گردن، بعد منو می برن تا بپسندم.
- آره می دونم. مصطفی واسه " لیلا " همکلاسیم گفته بود نامزدش نمی خواسته جشن بگیره، می خواست خرج جشن رو واسه نامزدش کلیه بخره ولی مصطفی زیر بار نرفته و گفته جشن نامزدی آرزوی هر دختریه... نمی شه ازش گذشت...
می بینی! پس ما خیلی خوشبختیم. این گناه پدر و مادر تو نیست که یه عمر با حقوق معلمی و عشق درس دادن به بچه های مردم، یه زندگی ساده، ولی آبرومند داشتن... والا کدوم پدرو مادره که دلشون نخواد واسه تنها بچه شون یه جهیزیه درست و حسابی تهیه کنند؟!
این گناه پدر و مادرمنم نیست که توی جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سکته کرد و مرد و من که فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا یادم می یاد سخت کار کردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگی خودمو و خونوادم رو اداره کنم، هم بیام دانشگاه.
تنها شانسی که آوردم معافی سربازیم بود. دوست داشتم دکتر بشم ولی سال اول بندرعباس قبول شدم. مادرم اصرار کرد برو، ولی دیدم نمی تونم این همه وقت تنهاشون بذارم؛ واسه همین نرفتم. خدا خواست یه پولی پس انداز داشتم و از بانک وام گرفتم. باورم نمی شد بتونم یه سقف بالای سر بخرم، اما سرانجام شد و من خانه دار شدم؛ اگرچه ته شهره و یه وجب بیشتر نیست ولی شکر...
بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. این دفعه از خیر پزشکی گذشتم. دیدم حوصله شو ندارم و از اونجا که الکترونیک رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شکر با یه تیر دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ایده آلم رو پیدا کردم. مینو خانوم گل... حالا هم باز خدا می رسونه، بالاخره یه اتاقی، چیزی پیدا می شه. واسه عروسی مون هم وام دانشجویی می دن... خدا بزرگه مینو خانوم! مهم اینه که هر دومون سالمیم، جوونیم وهمدیگه رو داریم...
تازه...همدیگه رو دوست داریم، خودم می دونم علی آقا ! نسکافه تون سرد شد. شما که لالایی بلدین چرا خوابتون نمی بره؟
منظورت چیه؟ آخه تو این وضعیت بی پولی و دانشجویی، مگه مجبورمون کردن که واسه خوردن دو تا فنجون نسکافه و یه برش کیک که 2 سانتی متر در 10 سانتی متر بیشتر نیست، بیاییم تریای بالای شهر، بشینیم، ‍‍‍‍ژست بگیریم و حرفای عاشقانه بزنیم وخیالات طلایی ببافیم که چمدون چمدون اسکناس سبز واسه مون از آسمون می یاد و عروسی مون رو می گیریم و یه خونه هم می خریم...
ای بابا ! کوتاه بیا عزیزم، دو تا فنجون نسکافه و یه برش کیک، کسی رو بدبخت نکرده. تازه می خوام از دوره نامزدی مون هیچ خاطره بدی نداشته باشیم. تا چشم رو هم بذاریم، این روزا می گذرن و اون وقت یه دفعه چشم باز می کنیم و می بینیم دو، سه تا بچه دور و برمونو گرفتن و ما هم فرصت سر خاروندن نداریم....
چی شد... می بینم که همین طور هی به تعدادبچه هامون اضافه می کنی، خونه مون کجا بود که سه تا بچّه داشته باشیم؟!
خدا می رسونه عزیزم...تو فقط فکر کن اگه دختر بود، اسمشو چی بذاریم و اگه پسر بود چی، راستی از "ع "باشه یااز " م "...
امان از دست تو...
به راستی با " علی " احساس خوشبختی می کردم. او ساده، بی ریا، مهربان، بخشنده، خوشفکر، راستگو و بسیار احساساتی بود.
من سال اول کامپیوتر بودم و او سال دوم الکترونیک. هر دو در یک دانشگاه درس می خواندیم و اتفاقی ساده و جالب ما را در کتابخانه دانشکده به هم رساند. من مثل همیشه مغرور و یک دنده بودم و علی یک دنده و سمج تر از آنکه سردی رفتار من باعث شود از آنچه اراده کرده صرفنظر کند.
واقعه عجیب تری که باعث شد شیفته اش شوم، حس نوع دوستی و بخشش و محبتی بود که به همکلاسی هایش داشت. مصطفی را به خاطر حال و روزش اکثر بچه های دانشکده می شناختند و هر چند وقت یکبار با آمبولانس او را به بیمارستان می رساندند و اغلب این علی بود که پا به پای او می رفت.
صورت دلنشینی داشت. تا جایی که از این طرف و آن طرف شنیده بودم سرش به کار خودش بود. ساده می گشت و اهل مد و تیپ نبود. من دورادور زاغ سیاه او را چوب می زدم اما او عاقل تر از آن بود که دم به تله این و آن بدهد. از صمیم قلب دوستش داشتم، شاید هم زودتر از آنچه فکر کند عاشقش شدم ولی نه جرات بروزش را داشتم و نه غرورم اجازه می داد علاقه ام را به او بیان کنم.
وقتی اولین بار مردانه و مغرور جلویم ایستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاری بیایند، از خوشحالی شوکه شدم. دلم می خواست از ته دل بخندم اما بر عکس یک لنگه ابرویم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم: به نظر من این عجیب ترین پیشنهاد ممکن است، آقا...
و او صبور و با حالتی خنده دار لبخندی زد و پرسید: عجب! ببخشید، چرا؟ همیشه پسرا به دخترا پیشنهاد ازدواج می دن، مگه نه...؟! خب؟! خب هیچی دیگه، این جور مواقع رسم اینه که دخترا سرخ بشن، بعد که حالشون سرجا اومد، بگن لطفا با پدر و مادرم حرف بزنین، بعد اون پسر فرداش مادرشو می فرسته پیش دختر و آدرس رو می گیره، شاید هم خودش آدرس رو داشته باشه!
اِ...
عید نه خانوم؛ چون خیلی دیره. سه روز دیگه، جمعه، مامانم می یاد منزلتون. لطفا به پدر و مادرتون خبر بدین... متشکرم از این که به حرفای این بنده حقیر گوش کردین...
یادم هست که دیگر نتوانستم حتی تحمل کنم که او دمی از من فاصله بگیرد. خنده امانم را برید، ولی او به روی خودش نیاورد و رفت. در آن روزها، پدر و مادرم به سختی تلاش کرده بودند تا اقساطی کامپیوتری برایم بخرند و من می دانستم پرداخت قسط این کامپیوتر برایشان بسیار سنگین است.
آنها بعد از سی سال تدریس، هنوزاجاره نشین بودند. آنچه به پدرم از پدربزرگ به ارث رسیده بود، چهار پنج سالی خرج دارو و دکتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحی نگذشته بود که بار دیگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحی قلب بابا کردند.
دلم می خواست می توانستم کاری را برای خودم دست و پا کنم تا حداقل بتوانم، قسط کامیپوتر را بپردازم ولی به هر دری که زدم بی نتیجه بود و بابا هیچگاه راضی نمی شد در شرکت یا موسسات خصوصی مشغول به کار شوم.
یکی دو روز بعد از خواستگاری وقتی قضیه را به علی گفتم، مرا به پدر یکی از همکلاسی هایش برای کار تایپ و تصحیح معرفی کرد. آقای " افتخاری " مردی متدین ، متشخص و مهربان بود و وقتی فهمید من و علی قرار است ازدواج کنیم به اعتبار علی یک دستگاه کامپیوتر به طور امانت برای کار من در خانه، به ما سپرد و از آنجایی که از کارم خیلی راضی بود به علی خبر داد که اگر بخواهم، می توانم ماهی ده هزار تومان، بابت قسط کامپیوتر از حقوقم بپردازم و با کامپیوترخودم کار کنم.
علی راست می گفت، من و او خوشبخت هستیم؛ چون خدا را داریم که پشتیبان ماست و بعد از او یکدیگر را و عشقی که هرگز پایان نخواهد داشت.
*****
سلام مامان! ببخشین دیر شد... عیبی نداره عزیزم. علی نیومد؟ نه مامان، کار داشت. باید زودتر می رفت. چه خبر؟
مهمون داریم... مهمون؟! کیه؟ برو تو، خودت می فهمی... صدای مادر حزن انگیز و درمانده به نظر می رسید. با نگاهش انگار می خواست مرا از رفتن به طرف سالن کوچک نشیمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه کردم. درخشش اشکی که بر روی گونه هایش چکید، دلم را به ناگاه فرو ریخت.
چیزی شده مامان؟! کی اومده خونه مون؟
مادر چیزی نتوانست بگوید. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشیمن گذاشتم. مردی بلند بالا، سفید رو، با موهای جو گندمی و مرتب روی صندلی راحتی رو به رویی نشسته بود. او را نمی شناختم و با خودم گفتم: " او کیست که تا این اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟ "
نگاهی به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جایش برخاست و با فارسی پر لهجه ای با من سلام و احوالپرسی کرد.
سلام آقا... خوش اومدین. خواهش می کنم بفرمایین... سلام پدر! سلام مینوجون! بیا اینجا دخترم. ایشون آقای " صدارت پناه " وکیل دعاوی هستن... واسه کار مهمی اینجا اومدن که مربوط به تو می شه.
مربوط به من؟! البته مربوط به هممونه ولی اصل قضیه به تو مربوط می شه دخترم. چطور؟ مگه چی شده؟!
خوب گوش کن دخترم، یه چیزی هست که من و مادرت باید زودتر از اینها به تو می گفتیم، ولی نتونستیم؛ یعنی نه دلمون می خواست که بگیم و نه اصلا فکرش رو می کردیم که لازم باشه راجع به اون چیزی بگیم ولی حالا... می گم شاید تقدیر اینه، شاید خدا داره امتحانمون می کنه.
دلم می خواد فقط بدونی من و مامان هر کاری از دستمون براومده، سعی کردیم واست بکنیم. خیلی کاراهم دلمون می خواست انجام بدیم و نشد، ان شاءا... به بزرگی خودت ما رو می بخشی. دلمون می خواد همیشه و هرجا هستی، بدونی که ما دوستت داریم و بعد از خدا، توی این دنیا جز تو کسی رو نداریم.
تو نه حاصل بیست و پنج سال زندگی مشترک ما، بلکه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مایی بابا...
مگه چی شده بابا جون؟! من که سر در نمی یارم... منم بعد از شما و مامان و علی کسی رو ندارم.
چرا دختر خانوم... شما خانواده ای دارین که اون ور دنیا تو" ایتالیا " چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور کردن شما رو هر طور که هست پیدا کنم و به هر قیمتی شده، دست شما رو توی دستشون بذارم...
یادم نمی آید بعد از شنیدن آن حرف های عجیب چه حالی داشتم، فقط در یک لحظه با شنیدن کلمه "مادر"، دنیا دور سرم چرخید. وقتی به هوش آمدم، مامان با یک لیوان گل گاو زبان دم کرده که بوی تندش آزارم می داد در کنار علی، نگران بالای سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را بدون توقف می رفت و برمی گشت.
خیال کردم خواب دیده ام. خواستم از جایم بلند شوم اما مامان نگذاشت. نه... بخواب عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. هنوز که اتفاقی نیفتاده. چی؟... پس خواب نبود؟... یعنی چی؟!... آروم باش خانوم خانوما... مگه همیشه دوست نداشتی بری سفر خارجه!
حرف نزن علی! حالا وقت شوخی کردنه؟!... اون آقا می گفت خانوادم تو ایتالیا منتظرم هستن. می گفت مادرم... یعنی چی؟ منظورش چی بود؟! من که از بچگی با شما بودم... می دونم عزیزم ولی... ولی چی؟! مگه نه این که اونا یه عالمه دوا و دکتر کردن تا من به دنیا اومدم؟!
نه دخترم، ما نمی دونستیم بعد از این همه سال اونا تو رو پیدا می کنن. یعنی... ما تورو از پرورشگاه گرفتیم. مسئولان پرورشگاه تو رو از یه خانواده که گویا صاحبخونه پدرو مادر واقعی تو بودن، تحویل گرفته بودند. مامان واقعی تو خارجی بود. اونطور که ما از صاحبخونه خونوادت شنیدیم مادرت اهل استانبول بود.
اونجا با پدرت آشنا شده و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ایران آمده بودند. پدرت که راننده ترانزیت بود پشت فرمون در اثر سکته قلبی فوت می کنه و مادرت که کسی رو نداشته تو رو پیش صاحبخونه شون می ذاره و میره ترکیه.. معلوم نیست... به هر حال اون زن و مرد صاحبخونه چند ماه بعد تو رو، در حالی که شش ماهه بودی تحویل پرورشگاه می دن. ما هم که چند وقتی بود مدام می رفتیم پرورشگاه تا یه بچه رو که کسی رو نداشته باشه تا بعدا سراغش بیاد، بگیریم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...
مادر دیگر نتواست ادامه دهد و با صدای بلند گریست. سرم گیج می رفت. نمی توانستم باور کنم؛ یعنی دلم نمی خواست باور کنم. پدر که حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:
اون آقا وکیل مادرته. اینطور که معلومه مادرت بعدها با یه بازرگان ایتالیایی ازدواج کرده و حالا هم در ایتالیا به همراه شوهر و دو تا از بچه هاش زندگی خیلی خوبی داره. اون آقا می گفت مادرت سرطان داره و تحت معالجه است و دکترا دیگه هیچ امیدی به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اینه که دختر گمشدش رو یه بار دیگه ببینه و هر چی که داره به پاش بریزه. می بینی دخترم! اون زن بینوا منتظرته...
چی؟! اگه منو می خواست چرا منو تنها ول کرد و رفت. حالا بعد از این همه سال چی شده یاد دختر گمشدش افتاده؟ به من چه که اون سرطان داره ! من اونو نمی شناسم. در ضمن اصلا دلم نمی خواد برم خارج . علی آقا! این بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همین زودی قید منو زدی؟!..
چی می گی؟! کی گفته قیدت رو زدم؟ فقط نمی خوام طوری بشه که بعدها افسوس بخوری و ایراد بگیری که می تونستی بری ریشه و اصل و نسبت رو پیدا کنی و ما نگذاشتیم و گرنه یه لحظه طاقت دوریت رو ندارم.
من نمی رم... من نمی رم... اون مادر من نیست.
دلم می خواست آنچه شنیده بودم فقط خواب باشد. دلم می خواست می توانستم مقابل احساسی که مرا به قول علی به سوی کشف حقیقت زندگی و اصل و نسبم هدایت می کرد، ایستادگی کنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتی، من و صدارت پناه، وکیل مادرم، راهی رم شدیم و پس از رسیدن بلافاصله عازم "سان مارینو" محل اقامت مادر واقعی ام.
سان مارینو یا " پایتخت متبسم " بزرگترین تفرجگاه زیبای ایتالیا است. ما ششم ‍ژانویه در سان مارینو بودیم. با این حال می شد حدس زد آن خلیج منحنی و زیبا که در میان تپه هایی با انبوه جنگل های پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زیبایی را پیش روی بازدیدکنندگان می گشاید.
زیبایی های آنجا، از هتل های مجلل گرفته تا خیابان های مزین به مغازه ها و فروشگاه های لوکس، رستوران های رنگارنگ و مردمی که با گرمی و سرزندگی سرگرم کار و تلاش بودند، آدم را به وجد می آورد. وقتی با ماشین به طرف منزل مادرم حرکت می کردیم، مجبور بودیم به آرامی از لابه لای جمعیتی بگذریم که به مناسبت ماه ژانویه سرگرم برپایی جشنواره گل بودند.
همه چیز زیبا بود، ولی با این حال آرزو می کردم مامان و بابا و علی کنارم بودند. حتی دلم می خواست زودتر از آنچه ممکن است چشمم را ببندم و باز کنم و در همان خانه کوچک اجاره ای، کنار مامان و بابا باشم . آرزو می کردم کاش یک بار دیگر، بابا برایم فال حافظ بگیرد و علی نامم را با همان محبت همیشگی صدا کند.
فکر می کنم تنها چیزی که مرا راضی به این سفر کرد، آن بود که از صدارت پناه شنیدم مادرم دو بار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ایتالیایی تلاش کرده تا مرا بیابد. یک بار به اتفاق شوهرش به ایران آمده و بار دیگر به کمک وکیلش سعی کرده گمشده اش را بیابد.
صدارت پناه برایم تعریف کرده بود که مادرم بعد از فوت پدرم برای گرفتن حق ارثیه پدری که نزد برادرش بود به ترکیه بازمی گردد. برادرش حق ارثیه را به وی پرداخت می کند اما یک روز بعد مزد بگیران خود را می فرستد تا پول ارثیه را از خواهرش بدزدند و آنها که مادرم را به قصد کشت زده بودند، دربیابانهای اطراف شهر تنها رهایش می کنند و شوهر ایتالیایی اش که با چند نفر از دوستانش برای شکار به آن بیابان ها رفته بودند مادرم را پیدا کرده و او را که نیمه جانی بیشتر نداشته به بیمارستان منتقل می کنند.
مادرم بعد از آن حادثه تا مدت ها در گنگی و پریشانی به سر می برده. بعد از دو سال که حال مادرم رو بهبودی می رود با کمک آن مرد بازرگان به ایران باز می گردد تا مرا که به صورت امانت نزد صاحبخانه گذاشته بود، ببرد اما با شنیدن خبر فوت آن پیرزن و پیرمرد، امیدش ناامید شده و تلاشش برای پیدا کردن من بی نتیجه می ماند.
در بین راه با خودم فکرمی کردم؛ چگونه باید با زنی که بیش از 19 سال است دخترش را گم کرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه می توانم مادری را که 19 سال تمام امیدها و آرزوهایش را به پایم ریخته فراموش کنم.
اگرچه ایتالیایی نمی دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زنی ظریف و قد بلند که روی کاناپه ای بزرگ با چشمان پر از اشک نشسته بود، به من فهماند که او " سولماز " مادر واقعی من است.
وقتی برای اولین بار مادر واقعی ام را دیدم، فهمیدم باید این راه را تا این جا می آمدم و این درست ترین تصمیمی بود که گرفته بودم... من یک سال نزد مادرم ماندم و شریک لحظه های سختی شدم که بر او گذشته بود و می گذشت.
«فکر می کنم بهترین خبری که می شه امروز بهتون بدم اینه که حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دکترا معتقدن که این بیشتر به یه معجزه شبیه. در ضمن می خواستم بدونین سولماز؛ مادرتون، یه چک به من دادن که بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقیقت یه هدیه تشکره به خاطر اینکه رنج این سفر رو تحمل کردین تا مادر دلشکسته ای رو شاد کنین و یه هدیه برای ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همین که شما رو دیدن خوشبختن و بعد از اینکه حالشون بهتر شد باز هم می یان ایران تا شما رو ببینن. ایشون معتقدن نباید به خاطر دلشون بیشتر از این از شما توقعی داشته باشن...»
این حرف ها را صدارت پناه، وکیل مادرم می گفت و من آرام آرام اشک می ریختم. وقتی برای آخرین بار به ملاقات مادرم که در بیمارستان بستری بود رفتم دستش، پایش و صورت خیس از اشکش را بوسیدم... او آرام در گوشم زمزمه کرد: "هرگز نمی خوام با جدا کردنت از کسانی که یک عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ کرده و دوست داشته اند، قلبت ناباورانه به مانند قلب من بشکند."
من نیز در حالی که به سختی تن نحیف مادر خود را درآغوش می فشردم، گفتم: "با تمام وجود دوستت دارم "... گذشت او را هرگز فراموش نمی کنم... من اکنون گرچه درحال بازگشت به ایران و رفتن در کنار پدر و مادر و علی هستم ولی با لحظه شماری کردن برای دیدن دوباره مادرم، بی تردید می دانم که تا ابدیت با عشق زندگی خواهم کرد.

برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
آخرین خبر های حاشیه ای المپیک 2016 ریو در رکنا.