داستان زنی که مزون عروس را داد و به جایش کارگاه لباس و پرچم محرم گرفت + عکس

به گزارش رکنا به نقل از فارس، «متولیان مراسم محرم در تیمچه حاجب‌الدوله تا دیدند دست به کار آماده کردن خیمه شده‌ام، گفتند: خانم! شما نه. برپا کردن خیمه عزاداری محرم توی تیمچه، یک کار مردانه ست. گفتم: این خیمه رو خودم دوختم تا از من یک یادگاری برای مجالس امام حسین(ع) بمونه. تا زنده هستم هم، خودم برای نصب، آماده‌ش می‌کنم. دلم می‌خواد تا نفس دارم، پای کار مجالس آقا(ع) بمونم.»

تا بوده، خیابان ناصرخسرو در بازار بزرگ، وعده‌گاه محرمی تهرانی‌ها بوده؛ چه برای تهیه ملزومات مراسم سوگواری دهه محرم و چه برای برپایی آیین‌های اصیل عزاداری. از قدیم‌الایام، همین که عطر سیب از جانب کربلا به مشام عاشقان می‌رسید، بازار بزرگ تهران یکپارچه سیاهپوش می‌شد و تلاش برای کسب روزی، جایش را به تکاپو برای رونق دادن به مجالس عزای اشرف اولاد آدم می‌داد. و در آن میان، از همه چشم‌نوازتر، تکیه تیمچه «حاجب‌الدوله» و چهارپایه‌خوانی‌های معروفش بود. قدیمی‌ترها می‌دانند از عهد ناصری، تمام ماجرای محرم در بازار ناصرخسرو و تیمچه معروفش، روی انگشت آقایان می‌چرخیده. حالا اما چند سالی است یک بانوی بلندهمت، جای خود را در میان خادمان حسینی فعال در بازار باز کرده و آوازه هنرش در راسته دوزندگان پرچم و خیمه‌های عاشورایی پیچیده است. داستان «اقدس اسفندیاری» که از مزون لباس عروس شروع شده و به کارگاه دوخت لباس تعزیه و خیمه و پرچم محرم رسیده، حکایت عشق و حیرت و تسلیم است. با داستان این بانو که معتقد است همه مزون‌دارها، حسرت ثروت او را می‌خورند، همراه باشید...

زن خیاط

حاضری ۱۱ ماه از عمرت را برای یک خیمه بگذاری؟

ورق زدن دفتر خاطراتش از خادمی در کارگاه دوخت ملزومات مراسم عزاداری سالار شهیدان را از اتفاقی که شیرینی‌اش هر سال تجدید می‌شود و دلش را قرص می‌کند که هنوز کارت خادمی‌اش در این دستگاه اعتبار دارد، شروع می‌کند و می‌گوید: «دهه محرم هر سال که روز و شبم در کارگاه دوخت پرچم و خیمه می‌گذشت، در رفت‌وآمدها می‌دیدم بساط مراسم عزاداری از اول صبح در بازار برقرار است اما حکایت مجلس عزا در تیمچه حاجب‌الدوله در بازار کفاش‌ها به گوشم نخورده بود. حدود ۱۰ سال قبل اما متولیان تکیه تیمچه، خودشان سراغم آمدند؛ آن هم با یک پیشنهاد ویژه. بی‌مقدمه رفتند سر اصل مطلب و گفتند: راسته دوزندگان پرچم و خیمه خیابان ناصرخسرو که سهل است، تا اصفهان و مشهد هم رفتیم اما کسی نتوانست سفارش‌مان را انجام دهد. اگر شما هم بگویید نه، کارمان روی زمین می‌ماند! ما یک خیمه بزرگ محرمی می‌خواهیم برای تیمچه. می‌توانید؟... از صاحب‌کارم – آقا امام حسین(ع) - یاد گرفته بودم در سفارشات مجالس محرم، به توان و امکانات خودم نگاه نکنم و کار را به صاحبش بسپارم. اینطور بود که برخلاف انتظارشان، نه نگفتم.»

خانم خیاط اما موقع بازدید از تیمچه و اندازه‌گیری ابعاد محل موردنظر برای نصب خیمه، به همکارانش حق داد از قبول آن سفارش بزرگ، شانه خالی کرده باشند: «خیمه را با ۵ متر ارتفاع و ۲۳متر عرض، طراحی کردم. همه می‌دانستند آماده‌کردن خیمه‌ای با آن عظمت، یک کار سنگین و زمان‌بر است اما هنوز هم برای خیلی‌ها باورکردنی نیست که دوخت آن خیمه، ۱۱ ماه طول کشید! جنس خیمه را از برزنت ۶ لا انتخاب کردم تا ماندگاری بیشتری داشته باشد. برای زیبایی خیمه هم، ۴کتیبه طراحی و سرتاسر خیمه را گلدوزی کردم. رأس خیمه با ۴ «الله» بزرگ، زینت پیدا کرد که آنها را با نخ گلابتون طلایی گلدوزی کردم. وسط خیمه، با نخ رنگ مسی، مزین به نام مبارک پنج تن آل عبا(ع) شد. حاشیه خیمه هم، با اسامی زیبای ۱۲ امام که با نخ سبز رنگ گلدوزی کردم، تزیین شد. خیمه که آماده شد، تمام سرانگشتانم از بین رفته‌بود؛ انگار آن‌ها را روی دیوار سیمانی کشیده‌بودم! جراحت انگشتانم طوری بود که تا یک ماه نمی‌توانستم به اجسام داغ دست بزنم. اما محرم که رسید و خیمه در تیمچه نصب شد، تمام این دردها و سوزش‌ها از یادم رفت.»

زن خیاط 3

عشق حسین (ع) که مرد و زن نمی‌شناسد...

«وقت نصب خیمه که رسید، اول وقت خودم را به تیمچه حاجب‌الدوله رساندم. ابزار موردنیاز برای کار را که آماده می‌کردم، متولیان تکیه تیمچه جلو آمدند و ضمن خداقوت و تحسین نتیجه کار، گفتند: تا اینجا، زحمات کار با شما بود. از اینجا به بعد را بسپارید به ما. نصب خیمه در تیمچه، یک کار مردانه ست... گفتم: تا وقتی زنده‌ام، خودم خیمه را برای نصب، آماده می‌کنم. دوست دارم تا آخر، پای کار مجلس آقا امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) بمانم... حالا هر سال، جمعه قبل از محرم، به تیمچه می‌رویم و خیمه را نصب می‌کنیم. من، کارهای آماده‌سازی خیمه را انجام می‌دهم و بعد، آقایان شروع به نصب آن می‌کنند. با توجه به حجم بالای پارچه خیمه و جنس برزنتی آن، وزن خیمه روی زمین، حدود ۴۰، ۵۰ کیلوست و وقتی بالا می‌رود، ۲، ۳ برابر سنگین‌تر می‌شود. به همین دلیل، طنابی را به رأس خیمه وصل می‌کنیم و سه مرد قوی هیکل با کمک یک اهرم مثل جرثقیل، طناب را بالا می‌کشند و خیمه را زیر طاقی تیمچه، نصب و مهار می‌کنند. در مرحله بعد، با راهنمایی من، طناب‌ها و قلاب‌های حاشیه خیمه را از ۴ طرف به دیوارهای تیمچه وصل می‌کنند و با تثبیت این قلاب‌ها، کار نصب خیمه تکمیل می‌شود.»

با اینهمه، از اقدس اسفندیاری بپرسید، می‌گوید عاشقی در دستگاه اباعبدالله (ع)، زن و مرد نمی‌شناسد: «۱۰ سال قبل، همان دوزندگانی که سفارش را رد کرده بودند، برای دوخت چنین خیمه‌ای، چیزی حدود ۴۰، ۵۰ میلیون تومان دستمزد تعیین کرده بودند اما من، فقط ۷ میلیون تومان، هزینه پارچه و نخ را از اهالی تکیه تیمچه گرفتم و در میان نگاه‌های متعجب آنها، گفتم: این خیمه را با تمام وجودم دوختم چون دلم می‌خواست یک یادگاری از من در مجلس امام حسین(ع) بماند که سال‌ها بعد که نبودم، هرکس آن را دید، بگوید: خدا، خودش و پدر و مادرش را بیامرزد... حالا هر سال، منتظرم جمعه قبل از محرم برسد تا به تیمچه بروم و در نصب خیمه مشارکت کنم.

البته کار من از خیلی قبل‌تر شروع می‌شود. هر سال یا دو سال یک‌بار، خیمه و پرچم‌ها و کتیبه‌های تیمچه را برای شستن به خانه می‌برم. پرچم‌ها و کتیبه‌هایی که پارگی دارد را می‌دوزم و رفو می‌کنم و آنهایی که ریشه‌هایشان پوسیده شده را با نصب ریشه‌های جدید، نونوار می‌کنم. شستن کتیبه‌ها و پرچم‌ها را با کسی شریک نمی‌شوم و در حمام خانه کوچک خودم، سر و سامان‌شان می‌دهم اما ماجرای شستن خیمه بزرگ تیمچه، متفاوت است و به یک فضای بزرگ نیاز دارد. اینطور است که تا خانواده و اقوامم خبردار می‌شوند خیمه را برای شستن آورده‌ام، هرکدام اصرار می‌کنند خیمه را به خانه آنها ببرم. محل شست‌وشو هم که مشخص می‌شود، سر شستن خیمه، میان مرد و زن خانواده ما دعوا راه می‌افتد. اما با توجه به ابعاد خیمه و وزن سنگینش که معادل ۶ فرش ۱۲ متری است، همه می‌توانند در شستن آن مشارکت کنند و هرکدام گوشه‌ای از کار را بگیرند و در ثوابش شریک شوند.»

زن خیاط 2

بهشت من، شبیه مزون لباس عروس بود!

قصه گرفتار شدن خیاط ۵۴ ساله داستان ما در وادی عشق سالار کربلا اما سر دراز دارد. سر نخ این ماجرای جذاب را که بگیرید، به یک مزون لباس عروس می‌رسید که کعبه آمال خانم خیاط در تمام روزهای نوجوانی و جوانی‌اش بود. اقدس اسفندیاری برمی‌گردد به سال‌ها قبل و می‌گوید: «از وقتی خودم را شناختم، عاشق خیاطی و به‌ویژه دوخت لباس عروس بودم و آرزو داشتم مزون لباس عروس داشته باشم. با همین عشق هم، در ۱۴ سالگی به‌عنوان پادو، کارم را در کارگاه خیاطی شروع کردم اما فقط با نگاه کردن به دست استاد، خیاطی را هم یاد گرفتم و در زمان کوتاهی اجازه پیدا کردم پشت چرخ بنشینم. چند سال بعد که وارد کارگاه دوخت لباس عروس شدم، دیگر خیاط شده بودم. ۳، ۴سال که گذشت و در چرخکاری و تزیینات لباس عروس مهارت پیدا کردم، تصمیم گرفتم کارگاه مستقلم را راه‌اندازی کنم. این اتفاق حتی برای استادم هم قابل باور نبود. آخر، حتی او هم نمی‌دانست با نگاه کردن به دست‌هایش، برش لباس عروس را هم یاد گرفته‌ام! با سر نترسی که داشتم، در ۳۰ سالگی و با یک میلیون تومان سرمایه و فقط یک چرخ خیاطی، تک‌وتنها کارگاهم را راه‌انداختم.

فقط ۴، ۵ سال فرصت لازم داشتم که به همه ثابت کنم در بازار لباس عروس، حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. با درآمد خوبی که داشتم، خیلی طول نکشید که توانستم کارگاهم را گسترش بدهم و نیرو بگیرم.‌ کم‌کم سفارش‌ها بیشتر شد و کار به جایی رسید که در هفته ۲۰۰، ۳۰۰ دست لباس عروس می‌فروختیم؛ آن هم نه‌فقط در تهران. علاوه‌بر شهرهای مختلف ایران، از بازار کشورهای دیگر هم غافل نبودم. شاید باور نکنید اما برای فروش لباس عروس‌هایمان، به‌تنهایی به افغانستان هم سفر کردم. در بازار تهران، تعداد زیادی مشتری روس هم داشتم. دیگر به آرزوی دوران نوجوانی‌ام رسیده بودم؛ استادکار دوخت لباس عروس شده بودم و مزون خودم را داشتم. اما یک روز، اتفاقی افتاد که فهمیدم تا آن موقع، سقف آرزوهایم را کوتاه نقاشی کرده بودم...»

کار محرمی، صاحب دارد

«۱۴ سال قبل در محدوده ناصرخسرو، یک مزون بزرگ داشتم و با دوخت و فروش لباس عروس و لباس‌های مجلسی، روزگار به کامم بود. آن روزها پسرم و دوستش قصد داشتند یک کار جدید در زمینه تولید ملزومات مجالس عزاداری محرم راه بیندازند. آن دو جوان، یک روز به مزون آمدند و از من خواستند در شروع کارشان، یک گوشه از کارگاهم را به آنها اجاره بدهم. گفتم: برای کار امام حسین(ع)، با من از پول حرف نزنید. از همین فردا بیایید کارتان را شروع کنید. و این، شروع آشنایی من با حوزه تولید وسایل و لباس‌های محرمی بود. گذشت تا یک روز، دو خانم که خودشان را دبیر مدرسه معرفی کردند، به مزون آمدند و گفتند: برای سفارش‌مان، سرتاسر راسته دوزندگان پرچم‌های محرمی را گشتیم اما همه گفتند فقط خانم اسفدیاری می‌تواند از پسش بربیاید. بعد، صفحات یک کتاب نقاشی را ورق زدند و عکس یک خیمه را نشانم دادند و گفتند: برای نمایشگاه محرمی مدرسه، از این خیمه‌ها لازم داریم. شما می‌توانید برایمان بدوزید؟...

یک نگاه به عکس خیمه و یک نگاه به لباس عروس های مزون انداختم و با خودم فکر کردم: آخه این سفارش چه ارتباطی به من و کارم دارد؟! اما انگار کلمه «نه»، از قاموس کلماتم پاک شده بود. بدون هیچ تجربه‌ای، بی‌اختیار گفتم: باشه. برایتان می‌دوزم. آن خانم، ۳ تا خیمه سفارش دادند و با خوشحالی رفتند اما این، شروع نگرانی‌ها در کارگاه ما بود. از پسرم تا شاگردم، همه معتقد بودند این کار، نشدنی است و باعث می‌شود اعتبار مزون عروسم هم، خدشه‌دار شود. اما من با آرامش و اطمینانی که نمی‌دانم از کجا آمده بود، در جوابشان گفتم: این کار که مال من نیست. من فقط یک خیاطم. کار، صاحب دارد...»

و صاحب کار، دست خانم خیاط را گرفت و کشاند به همان‌جا که خاطرخواه خودش بود: «براساس یک طرح ذهنی،‌ پارچه‌ها را برش زدم و دوختم. اما حالا چطور باید آن حجم پارچه را گِرد می‌کردم که شبیه خیمه شود؟ همان‌طور که فکر می‌کردم، چیزی در ذهنم جرقه زد. هر روز موقع عبور از مقابل مغازه همسایه که کارشان تعمیر طبل بود، طوقه‌های گِرد دور طبل را می‌دیدم که گوشه‌ای افتاده بود... از جا پریدم. انگار گم‌شده‌ام را پیدا کرده بودم. به همسایه گفتم: حاج آقا این‌ها را لازم ندارید؟ گفت: نه. دورریختنی است. طوقه فلزی را که زیر چرخ گذاشتم و لبه پارچه را دورش تا و چرخ کردم، کم‌کم پارچه گرد شد و حالت خیمه گرفت. مثل هنرجویان تازه‌کار خیاطی، از این کشف ذوق کرده بودم. آنقدر اشتیاق داشتم که هر ۳ خیمه را همان روز دوختم. خیمه‌ها را که در پیاده‌رو جلوی مزون نصب می‌کردیم، نمی‌دانستیم چه غلغله‌ای در راسته دوزندگان پرچم‌های محرمی برپا می‌شود. محرم نزدیک بود و مشتریان آن راسته و رهگذران به تصور اینکه آن خیمه‌ها را به‌عنوان نمونه کار آنجا قرار داده‌ایم، می‌آمدند و سفارش می‌دادند. اصلا نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. یک وقت به خودم آمدم که در دهه اول محرم آن سال، در مزون لباس عروسم، بیش از ۲۰۰ خیمه دوخته بودم...!»

خیاط ها هم عاشق می‌شوند...

«وقتی از نهاد ریاست جمهوری آمدند و علاوه‌بر سفارش خیمه، سفارش یک ماکت از وقایع کربلا را دادند، حس کردم اتفاقی فراتر از خواست و اراده من در جریان است. با اینکه تا آن موقع حتی اسم ماکت را هم نشنیده بودم، سفارش را قبول کردم. کار که آماده شد، همه از کامل بودن وقایع و اجزای صحنه در آن ماکت، متعجب بودند؛ درحالی‌که من نه سواد آنچنانی داشتم و نه تجربه زیارت کربلا. فقط خودم می‌دانستم که دست یک نفر دیگر دارد این اتفاقات را هدایت می‌کند. و همان روزها بود که ورق زندگی من برگشت. روزی که تصمیم گرفتم مزون لباس عروس را با تمام جذابیت و درآمدش جمع کنم و با مشارکت همسایگانم که در کار فروش طبل، سنج و... بودند، کار جدیدی را شروع کنیم، ذره‌ای تردید نداشتم. از آن روز به بعد، تمام زندگی من شد دوخت خیمه‌های عاشورایی، پرچم، لباس تعزیه، لباس علی‌اصغر (ع)، لباس سقا و... و ساخت ماکت و گهواره.

۱۴سال است دهه محرم نتوانسته‌ام پایم را در هیئت بگذارم چون صبح تا شب مشغول کارم تا بتوانم پرچم و خیمه‌ها و لباس‌های سفارشی عزاداران را به دستشان برسانم. اما فکر نکنید از روضه و عزای امام حسین(ع) بی‌نصیب بوده‌ام. در تمام این سال‌ها، کارگاه من، حسینیه و هیئت من بوده. از اول صبح، همین‌که پشت چرخ می‌نشینم، نوار روضه و مداحی می‌گذارم و همان‌طور که پرچم و خیمه و لباس سقا می‌دوزم، درخلوت خودم برای مصیبت سیدالشهدا (ع) اشک می‌ریزم.»

همه مزون‌دارها حسرت ثروت مرا می‌خورند...

«خیلی‌ها وقتی داستان مرا می‌شنوند، می‌پرسند: از تصمیمی که گرفتی، پشیمان نیستی؟ فوری در جوابشان می‌گویم: نه‌تنها پشیمان نیستم بلکه هر لحظه خدا را شکر می‌کنم. زندگی‌ام همانی شده که همیشه می‌خواستم. درست است تفاوت میان درآمد مزون عروس با کارگاه دوخت پرچم و لباس‌های محرمی، مثل تفاوت زمین تا آسمان است اما برکت درآمد برای من، از میزان آن، مهم‌تر است. من با همین درآمد مختصر کارهای محرمی،‌ 3 فرزندم را دست‌تنها به سر و سامان رساندم و یک خانه نقلی خریدم. همیشه از خدا، عاقبت بخیری می‌خواستم و حالا این شکل کار و زندگی را مصداق عاقبت بخیری می‌دانم. ازآنجاکه خودم دردکشیده هستم، دلم می‌خواست در کارگاه دوخت لباس‌های محرمی‌ام، برای زنان سرپرست خانوار هم ایجاد اشتغال کنم. الحمدلله در این سال‌ها با واگذاری دوخت لباس سقا به این خانم‌ها، در حد خودم توانسته ام به آنها کمک کنم.»

خاطره شیرینی در ذهن اقدس اسفندیاری تداعی شده که در ادامه لبخندبرلب می‌گوید: «یک‌بار که با دوستان قدیمی‌ام که حالا هرکدام‌شان با مزون‌های لباس عروس پردرآمدشان، حسابی برو بیا دارند، دور هم جمع شده بودیم، آنها با افسوس گفتند: کاش در کنار کارگاه لباس‌های محرمی، مزون لباس عروست را هم حفظ می‌کردی. اینجوری الان وضع مالی بهتری داشتی. در جواب‌شان گفتم: اگر همه شما، سرمایه و درآمدتان را روی هم بگذارید، باز هم من از همه‌تان ثروتمندترم! همین‌که هر صبح، کارم را زیر صدای زیارت عاشورا شروع می‌کنم و پشت چرخ و موقع دوختن، به یاد مصائب اهل بیت(ع) اشک می‌ریزم، برایم بزرگترین ثروت است. مگر می‌خواهیم از این دنیا چه چیزی همراه خودمان ببریم؟ همین‌که یک پرچم از من در مجلس امام حسین(ع) به یادگار بماند که بعد از مرگم، عزاداران آقا بگویند خدا بیامرزدش، ثروتمندترین آدم روی زمینم...»

در کربلای خودم، برای جوانان دعا می‌کنم

«هرچه خواسته‌ام، خدا به عنایت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) به من داده. فقط، حسرت کربلا به دلم مانده... البته من هیچ‌وقت خودم را از کربلای آقا دور احساس نکرده‌ام. کربلای من، همین کارگاه کوچک و همین پرچم‌هاست؛ یک کربلای نزدیک و رایگان...» خانم خیاط، یک حاجت بزرگ برآورده‌نشده دیگر هم دارد. ۱۴ سال است دلش در حسرت این آرزو آب شده که پرچمی بدوزد و روزی بتواند آن را روی گنبد حرم‌های دلربای دو سوی بین‌الحرمین نصب کند. با این حال، امسال، یک دعا را بر این دعا، ترجیح داده...

اقدس اسفندیاری نگاهش را از پرچم مشکی زیر دستش می‌گیرد، پرده اشک را از مقابل چشمانش کنار می زند و می‌گوید: «این روزها غصه می‌خورم وقتی می‌شنوم بعضی‌ها می‌گویند: لباس مشکی نپوشید، هیئت نروید، حجابتان را بردارید و... آخه محرم و مجالس عزاداری امام حسین(ع) که مال امسال و پارسال نیست. ۱۴۰۰ سال است شیعیان به یاد مظلوم کربلا، مجلس عزا برپا می‌کنند. این میراث از پدران و مادران به ما رسیده. کودکی من در زمان قبل از پیروزی انقلاب گذشت. خوب یادم است آن موقع هم، مجالس روضه و عزاداری برقرار بود. پس، مردم از روی عقیده قلبی‌شان برای امام حسین(ع) مشکی می‌پوشند و عزاداری می‌کنند. از آن طرف، زنان ایران هم، همیشه باحیا بودند و حجاب و لباس‌های پوشیده داشتند. چرا بعضی‌ها به خاطر گلایه و انتقادهایی که به عملکرد مسؤولان دارند، به اعتقادات ریشه‌دار خودشان و جامعه، بی‌احترامی می‌کنند؟ مگر می‌شود در خانواده و فامیل آنها، کسی نباشد که به‌واسطه امام حسین(ع) و اهل بیت(ع)، حاجتش برآورده شده باشد؟ همه ما، مدیون اهل بیت(ع) هستیم و باید حرمت مجالس آنها را نگه داریم. من این روزها که در کارگاه کوچک خودم مشغول دوخت پرچم‌ها و خیمه‌های محرمی هستم، مدام برای این جوانان دعا می‌کنم و از امام حسین(ع) می‌خواهم خودش کمک کند آنها فریب دشمنان و بدخواهان را نخورند و آگاه و عاقبت‌بخیر شوند.»