خواهران خانم معلم از دنیا رفتند؛ او ماند با سرنوشتی که شناسنامه یکی از آنها برایش رقم زد!

به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، در حاشیه پایتخت ایران، روستایی واقع در پاکدشت ، جایی که محرومیت در آن بیداد می‌کند؛ خانم معلمی هست که به دانش‌آموزانش کمک می‌کند تا ذره‌ای از سختی‌های زندگی بزرگترها را که بر دوششان افتاده کم کند. از وقتی خانم معلم مهربان به روستای «حصارمهتر» رفته است، اوضاع ادامه تحصیل دخترها بهتر از قبل شده است. اینجا در گذشته، خانواده‌ها به دختران، به علت حضور معلم مرد، اجازه رفتن به مدرسه را نمی‌دادند. اینجا جایی است که برخی والدین به دلیل اعتیاد و بی‌توجهی به فرزند بیش‌فعالشان، شب را تا صبح بیدار می‌مانند و بچه هایشان صبح‌ها سر کلاس به خواب می‌روند. اینجا جایی است که پدر و مادر، اوتیسم فرزندشان را نمی‌پذیرند و خانم معلم به تنهایی برای کمک به کودک، در شرایط فیزیکی که برای فرد اوتیسمی مناسب نیست، از او نگهداری می‌کند. اینجا جایی است که بچه‌ها به علت فقر خانواده، مواد غذایی غنی دریافت نمی‌کنند و خانم معلم، با هزینه شخصی و با کمک شوهرش، هر روز برای دانش‌آموزان صبحانه و ناهار مقوی آماده می‌کند.

صالحه عزیزی، مدیر-آموزگار مدرسه چندپایه در روستای حصارمهتر پاکدشت است. او از کلاس اول تا ششم، به دختران و پسرانی آموزش می‌دهد که هر کدام، امیدشان برای تغییر زندگی به تلاش‌های خانم معلم است. جایی که دانش‌آموزی به نام مسعود، به علت اعتیاد پدر و مادرش، شب‌ها را تا صبح پا به پای آنها بیدار می‌ماند و به مدرسه نمی‌رفت؛ تا اینکه خانم معلم و پسر کوچکش، به مسعود کمک کردند تا به مدرسه بیاید و خانواده‌اش نیز تحت پوشش بهزیستی قرار بگیرند.

 خواهران خانم معلم از دنیا رفتند؛ او ماند با سرنوشت شناسنامه یکی از آنها

این خانم معلم مهربان به خبرنگار «ایران» در این خصوص که چه شد که از این روستا سر در آورد می‌گوید: «ما سال‌ها پیش، در یک روستا در استان همدان زندگی می‌کردیم؛ تا اینکه والدینم در سال 1362 تصمیم گرفتند به پاکدشت تهران نقل مکان کنند. مادر من، 13 بچه به دنیا آورد که در نهایت هشت تا از خواهران و برادرانم، در همان سن کم، از دنیا رفتند؛ من ماندم و چهار خواهر و برادر دیگر. پدر و مادرم، شناسنامه خواهر مرحومم را که چهار سال از من بزرگتر بود برای من نگه داشتند. همین تصمیم به ظاهر ساده، که آن زمان برای اکثر والدینی که بچه هایشان را از دست می‌دادند عادی بود، باعث شد سرنوشت من به کلی تغییر کند.»

صالحه عزیزی می‌افزاید: «همان سال که نقل مکان کردیم، من هفت ساله شده بودم و باید به مدرسه می‌رفتم؛ ولی از آنجایی که سنم در شناسنامه 12 سال بود، نمی‌توانستم به مدرسه عادی بروم. در نهایت با همان سن کم، در کلاس‌های نهضت سوادآموزی شرکت کردم. از این موضوع بسیار رنجیده خاطر بودم که نمی‌توانستم بین سایر دانش‌آموزان همسن و سال‌ام باشم و هضم این اتفاق برایم سخت بود.»

آرزوی بزرگ دخترکی که در نهضت سوادآموزی درس خواند

داستان از جایی شروع می‌شود که صالحه، دختر بچه‌ای که می‌توانست در مدرسه عادی، همراه همسن و سالانش درس بخواند، به کلاس‌های نهضت سوادآموزی رفت؛ ولی دل دریایی اش، اجازه نداد غم بر او چیره شود و در نهایت همان‌جا با خودش عهد بست روزی که فارغ التحصیل شود، در دورترین نقطه ممکن از شهرش معلمی کند و همین هم شد! صالحه عزیزی، وقتی 18 ساله شد، همزمان که در دانشسرای تربیت معلم درس می‌خواند، تدریس را هم شروع کرد، آن هم به کسانی که وضعیتی مشابه خودش داشتند!

صالحه عزیزی در این خصوص می‌گوید: «هشت سال و یک ماه و 29 روز در نهضت سوادآموزی تدریس کردم؛ در روستایی واقع در جمال آباد پاکدشت. سال 1372، حقوق ماهانه‌ام دو هزار و 500 تومان بود و کرایه رفت و آمد به محل کار، چهار هزار تومان! پدرم هزینه رفت و آمدم را تقبل کرد تا من هم نذرم را ادا کنم و هم در مسیری که انتخاب کرده ام، به کسانی که علاقه‌مند به درس خواندن هستند، کمکی کرده باشم. آنجا در کلاس‌های نهضت سوادآموزی تدریس می‌کردم. اکثر کسانی که در این کلاس‌ها شرکت می‌کردند، وضعیتی مشابه کودکی من داشتند. آنها از شناسنامه‌های خواهر و برادران بزرگتری که فوت کرده بودند به عنوان مدرکی برای هویت استفاده می‌کردند و در نهایت در روز ثبت نام، مثل من متوجه می‌شدند که راهی برای ورود به مدرسه ندارند.»

صالحه عزیزی در ادامه می‌گوید: «آنجا توصیه می‌کردند که ظرف چهار ماه، آموزش را به اتمام برسانیم تا سوادآموزان امتحان بدهند و ما هم بتوانیم حقوق دریافت کنیم؛ ولی من آموزش را تا شش ماه ادامه می‌دادم تا سوادآموزان همه چیز را عمقی بیاموزند. آن زمان من حتی یک سوادآموز مسن هم نداشتم و این نشان می‌دهد مشکل شناسنامه، برای مردم یک معضل بزرگ بود.»

او در ادامه می‌گوید: «در آن دوران، من حتی سه شیفته هم کار می‌کردم. بعضی وقت‌ها تا ساعت 12 شب هم با سوادآموزان سر و کار داشتم. همه اینها از روی علاقه به با سواد شدن افرادی بود که شرایط مشابه مرا داشتند.»

مدرسه‌ای در نقطه‌ای محروم، دانش‌آموزانی که چشم امیدشان به خانم معلم است

صالحه عزیزی، بعد از سال‌ها خدمت در حوزه نهضت سوادآموزی، این روزها، در مدرسه‌ای چند پایه در پاکدشت، مدیر-آموزگار است و می‌گوید: «چند سال قبل، پیشنهاد دادم که به من، تدریس در یک مدرسه روستایی دور افتاده را بسپارند. مدرسه‌ای در روستای حصارمهتر، جایی  بین پاکدشت و ورامین؛ جایی که این روزها من به آن تعلق خاطر دارم. این مدرسه، هیچ بودجه خاصی به علت محروم بودن از آموزش و پرورش دریافت نمی‌کند و اکثر امور مدرسه را با هزینه شخصی خودم انجام می‌دهم. در این مدرسه من 23 دانش‌آموز دارم که با جان و دل برای آنها کار می‌کنم.»

معلم فداکار 23

این خانم معلم، در خصوص وضعیت بعضی از دانش‌آموزانش می‌گوید: «می گویند حصارمهتر، روستایی واقع در پاکدشتِ تهران، پایتخت ایران است؛ اما کسی فکرش را هم نمی‌کند که این روستا، اینچنین محروم باشد. جایی که دخترها، به دلیل داشتن معلم مرد، بیشتر از کلاس سوم اجازه درس خواندن نمی‌یافتند. جایی که پسرها، اهمیتی برای مدرسه قائل نمی‌شدند. جایی که والدین درگیر فقر و آسیب‌های اجتماعی هستند و وقتی برای رسیدگی به خواسته‌های فرزندانشان ندارند. مدرسه‌ای سه کلاسه که امکانات در آن نزدیک به صفر است. حتی تلفن همراه هم آنجا به خوبی آنتن نمی‌دهد، چه برسد به اینترنت!»

دانش‌آموز اوتیسمی بین بقیه بچه‌های مدرسه

صالحه عزیزی در ادامه تأکید می‌کند: «من در این روستا، طی سال تحصیلی، بچه‌هایی را که به مدرسه نمی‌آمدند شناسایی کردم و با کمک همسر و پسر کوچکم، آنها را به سمت درس و مدرسه سوق دادم. از زمانی که به آنجا رفتم، تعداد دانش‌آموزان، بیشتر شده است و سعی کردم بیش از پیش با اولیا در ارتباط باشم. یکی از دانش‌آموزانم به اسم مسعود، پدر و مادر معتادی داشت که مسعود را به کلی رها کرده بودند. من در چند برخورد، متوجه شدم که این دانش‌آموز، اوتیسم خفیف دارد؛ ولی وقتی این موضوع را به والدینش اطلاع دادم، نپذیرفتند و می‌گفتند که بچه ما سالم است؛ اما من می‌دانستم که به علت هزینه بر بودن درمان و فرستادن فرزندشان به مدرسه استثنایی، بیماری فرزندشان را قبول نمی‌کنند. همچنین برادر کوچک مسعود که چهار ساله بود هم مبتلا به اوتیسم شدید بود.»

او با اشاره به اینکه مسعود، در طول شب که والدینش به مصرف مواد مخدر مشغول بودند، بیدار می‌ماند و در نهایت صبح‌ها نمی‌توانست از خواب بیدار شود تا به مدرسه بیاید، می‌گوید: «من او را به هر سختی که بود، ترغیب کردم تا به مدرسه بیاید. گاهی به علت ابتلا به اوتیسم، نگهداری از او سخت می‌شد؛ ولی من سعی کردم تا جایی که یک معلم توانایی دارد، در حل مشکلات به او کمک کنم و در نهایت خانواده را به بهزیستی معرفی کردم تا تحت پوشش باشند.»

این خانم معلم، در ادامه با اشاره به اینکه مدرسه او در فصل تابستان هم تعطیل نیست و روزهای دوشنبه و چهارشنبه، دانش‌آموزان می‌توانند به مدرسه بیایند، می‌گوید: «این بچه‌ها به من نیاز دارند. بودن من برای آنها یعنی دور شدنشان از آسیب‌های اجتماعی. در این روزهای تابستان، من سعی می‌کنم با بچه‌ها بازی کنم و حین بازی، آموزش‌های لازم را نیز به آنها ارائه دهم. همچنین کتابخوانی را نیز در دستور کار قرار دادیم.»

تهیه غذا برای دانش‌آموزان

او تأکید می‌کند: «از آنجایی که شرایط مالی بد، بر زندگی این دانش‌آموزان چنبره زده است، من با کمک همسرم، از صبحانه گرفته تا ناهار، برای بچه‌ها غذاهای مقوی آماده می‌کنیم؛ از املت و عدسی و نان و پنیر و گردو گرفته تا زرشک پلو و کباب و دمی گوجه. سال گذشته هم در حیاط مدرسه، بادمجان کاشتیم. تعدادی از آنها را بین خود بچه‌ها تقسیم کردم و تعدادی را با خودم به خانه بردم و با آن برای بچه‌ها غذا پختم. همچنین به دلیل فقر، بیشتر بچه‌های این روستا، در دوران کرونا و آموزش‌های مجازی، درس‌ها را به خوبی یاد نگرفته‌اند و من ناچار هستم دروس سال‌های گذشته را نیز با دانش‌آموزانم کار کنم تا از یادگیری باز نمانند.»

d2c6ba8c-16bf-47f3-8123-fdddf9dc6932

صالحه عزیزی در ادامه در خصوص اینکه روستای حصارمهتر، مدرسه متوسطه ندارد و دانش‌آموزان برای ادامه تحصیل دچار مشکل می‌شوند، می‌گوید: «شاید خیلی از دختران و پسران این روستا، به دلیل نبود مدرسه متوسطه در نزدیکی محل زندگی‌شان و همچنین فقر مادی و فرهنگی، دیگر ادامه تحصیل ندهند و این برای من خیلی غم انگیز است. من دو دانش‌آموز اتباع دارم که مادرشان را در کرونا از دست داده‌اند و زندگی برایشان خیلی سخت شده است.»

معلم فداکار 1

صالحه‌عزیزی با اشاره به اینکه فرزندان و همسرش به صورت داوطلبانه در امور مدرسه به او کمک می‌کنند، می‌گوید: «بعضی وقت‌ها، در یک روز دخترم در تدریس به پایه اولی‌ها به من کمک می‌کند و همسرم هم به چهارمی‌ها دیکته می‌گوید. امیرمهدی پسر کوچکم صبح‌ها به در خانه‌هایی می‌رود که من می‌دانستم بچه‌ها مثل مسعود، تا دیر وقت می‌خوابند و ممکن است دیرتر به مدرسه برسند. من با کمک خانواده‌ام به این بچه‌ها رسیدگی کردم و توانستم موفق باشم.»

او می‌گوید: «هر وقت مدیریت این مدرسه، به دست خانم‌ها افتاد، وضعیت آموزشی این منطقه رو به بهبود رفت؛ چراکه بسیاری از خانواده‌ها، به علت تصورات فرهنگی، دوست ندارند معلم مرد به بچه‌هایشان آموزش دهد. من در شرف بازنشستگی هستم ولی تا زمانی که یک نیروی جهادی جایگزین من نشود، در این سمت خواهم ماند چراکه فکر می‌کنم این بچه‌ها به من نیاز دارند.»