گفت و گو با اولین عکاس اجتماعی ایران
ناگفتههای هنگامه گلستان از کاوه گلستان
کاوه گلستان جایی میان کوههای ایران مکانی که همیشه آرامبخشترین فضا برایش بود اکنون آرمیده است و هنگامه میگوید تا زمانی که هستم برای عکس هایش نمایشگاه میگذارم، تلاش می کنم کتاب عکس هایش را که در اروپا چاپ شده در ایران هم منتشر کنم. از کارهایش میگویم و با کاوه خواهم بود.
کاوه گلستان که نامش با ثبت رویدادهای انقلاب اسلامی در سال ۵۷، هشت سال دفاع مقدس و جنگ امریکا در عراق و افغانستان همراه است اکنون در میان کوههای افجه آرمیده است و هنگامه می گوید تنها از کاوه یک دوربین متلاشی شده برایم آوردند و کفش هایش ومن تنها مانده ام با یادهایش.«من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتلها، اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند»
این جملاتی از (کاوه) گلستان است، مردی که چاپ عکس هایش از رویدادهای انقلاب ایران در بسیاری از مطبوعات معتبر جهان در سالهای ۱۳۵۴ به بعد، وی را در میان خبرنگاران عکاس بینالمللی به نامی آشنا تبدیل کرد. او که ۱۷تیر۱۳۲۹ در آبادان دنیا آمد و ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ در سلیمانیه عراق کشته شد فصل جدیدی در عکاسی مطبوعاتی ایران گشود، نگاهش انسانی، حساس و عاطفی بود. نگاه در نگاه تصاویرش که میاندازی قصه هایشان را آغاز میکنند، قصههایی که از جنس لالایی نیستند، خواب از چشمانت میربایند.
خبری کوتاه بود: «کاوه گلستان در کردستان عراق کشته شد»! کاوه رفت و تمام…»
«نگویید تمام شد» این را هنگامه گلستان همسر کاوه میگوید؛ ۱۳ فروردین ۱۰ سال پیش خبر شهادت او را آوردند. هر چقدر میگفتند کاوه کشته شد باور نمیکردم تا زمانی که محکم گفتند:«هنگامه!سخت است ولی حقیقت این است که (کاوه) تمام شد» کاوه گلستان، همین روزهای بهمن ماه راهی عراق شد، رفت برای ثبت حقیقت روزهای تلخ مردمان جنگزده و اما آن انفجار نگذاشت که بازگردد. در سالگرد رفتن اش به دیدار هنگامه گلستان رفتیم؛ در کافهای خلوت به صرف دوفنجان چای و او از سالهای دور میگفت.
– آشنایی هنگامه و کاوه گلستان چگونه بود؟
نخستین دیدارمان، اولین روزهای فروردین ماه بود، روزهای عید نوروز، چند ماه مانده به ۱۸ سالگیم، کاوه آن زمان ۱۹ ساله بود. در یک محفل دوستانه آشنا شدیم.
پنج شش ماه بعد از آشنایی، تصمیم گرفتم راهی انگلیس شوم.دوست داشتم مستقل زندگی کنم روزی که رفتم فکر میکردم راه زندگی من و کاوه جدا شد، اما یک سال نگذشته کاوه آمد، آن زمان در روزنامه کیهان کار میکرد، مأموریتی برای انگلستان به او داده بودند و همین شد که بار دیگر همدیگر را دیدیم.آن زمان من ۱۹ ساله بودم و کاوه ۲۰ ساله بود.
– پس زمانی که شما با هم آشنا شدید کاوه گلستان بهطور حرفهای کار عکاسی میکرد.
کاوه از بچگی دوربین داشت، هم دوربین عکاسی و هم فیلمبرداری که با آن در همان کودکی فیلمهای داستانی میساخت.
عاشق عکاسی بود. آن روزهای ۱۸ سالگی که تازه با هم آشنا شده بودیم، هر مرتبه همدیگر را میدیدیم با خودش کلی عکس میآورد، در مورد عکس هایش حرف میزد، عکس هایش هر کدام قصههایی تلخ داشتند، آن زمان عکسهای خیابانی میگرفت.عکسهایی از فقرای خیابان، بازار تهران.
اما اینکه کاوه چرا دوربین به دست گرفت و عکاسی حرفه تمام زندگیاش شد؛ ابتدا برای این بود که حرفی با پدر و دوستان پدرش بزند، حرفی که مستند باشد، تصور میکرد آنها آگاهی دقیقی از شرایط مردم ندارند، خیال میکنند همه در رفاه و آسایش هستند.
همان شد که دوربین به دست گرفت، شهر به شهر رفت تا از مردم فقیر و رنجیده عکس بگیرد، مقابل پدر و دوستانش بگذارد تا مستندی حقیقی از زندگی مردم باشد.می گفت میخواستم آنها را از اشتباه دور کنم. فکر میکردند مردم در رفاه زندگی میکنند، اما مردم آرام نبودند، درد داشتند، زیر فشار اقصادی کمر خم کرده بودند، میخواست آنها را با واقعیت روبه رو کند. البته این انگیزه اولیهاش بود ولی در همین مسیر به جایی رسید که حس کرد نمیتواند ازکنار مردم خسته و رنجیده بیخیال بگذرد. نگذشت و حرفهاش شد عکاسی از مردمی که در سختی و ظلم هستند.
– شما همحرفه همسر شدید. در ایران و حتی جهان، شما را نخستین زن عکاس اجتماعی ایران میشناسند چه شد انتخاب شغل کاوه گلستان شغل شما هم شد؟
وقتی به عکسهای کاوه نگاه میانداختم، درد تصاویر مرا گرفتار میکرد، نمیگذاشت بیخیالشان شوم.یک روز رفتم، یک دوربین خریدم و شروع کردم به عکاسی مدتی طول کشید یاد بگیرم وقتی از عکاسی خود تا حدی راضی شدم تصمیم گرفتم سوژهای برای عکس هایم انتخاب کنم، ناخودآگاه یاد زنان افتادم، زنان کارگری که بچگی هایم حوالی ده یوسف آباد تهران دیده بودم. همین شد که رفتم آنجا، ته دره و شروع کردم به عکس گرفتن، از پشت لنز دوربین به چهره هر کدامشان نگاه میکردم حسی در وجودم شروع به حرف زدن میکرد آنجا بود که فهمیدم چرا کاوه نمیتواند از عکس گرفتن و گفتن از شرایط زندگی سخت مردم دردمند جدا شود، نمیشد وضعیت بد زندگی آنان را دید و بیخیال گذشت. همین شد که از آن روز زنان و درد زنان سوژه عکاسیهایم شد.
– عکاسی را به کاوه گلستان چه کسی یاد داد به شما چه کسی؟
کاوه خودش یاد گرفت. در خانه آنها پدرش فیلمبردار وعکاس بود. کافی بود به پدر نگاه کند تا بیاموزد، اصولاً شخصیتی نداشت که از کسی بیاموزد. خودآموز بود حتی بعدها که از عکاسی کمی فاصله گرفت و به سراغ ویدئو گرایش پیدا کرد، برای آموختن دورهای نگذراند. یک دوربین گرفت و خود شروع کرد به آموختن به خود و یاد گرفت. من نیز درست مثل او اولین دوربین را که گرفتم عکاسی را شروع کردم.
آن روزها این همه کلاس و استاد نبود و به عکاسی به عنوان یک هنر علمی نگاه نمیکردند، هر فردی میخواست عکاس باشد، دوربین تهیه کرده، به دست میگرفت و شروع به عکاسی میکرد، آنقدر اشتباه تصویر برمی داشت تا به تخصص برسد در ایران از سال ۱۳۶۲ عکاسی به صورت آکادمیک مطرح شد.
ابتدای گفتوگو رفتیم تا انگلیس و دو جوان که در تهران با هم خداحافظی کرده بودند و فکر میکردند دیگر همدیگر را نخواهند دید اما دیدند و سپس پیوند زناشویی بستند؟
ماجرا با یک دیدن دوران جوانی جدی شده و رسید به پیوندی ماندگار تا امروز.نزدیک ژانویه بود، همه در شهر (لندن) آماده برای تعطیلات میشدند، ما هم تصمیم گرفتیم سفری به دور اروپا، برای دریافت ویزا داشته باشیم. رفتیم و به ما گفتند اگر زوج بودید بلیت تور ارزانتر میشد، مبلغ خیلی قابل توجه بود و این مبحث شوخی ما شد، اما درمیان همان شوخیها فهمیدیم که حرفهایمان شوخی نیست شاید بهانهای لازم داشتیم برای گفتن و آن روز راز قلب هایمان را گفتیم. همین شد که روز ژانویه که همه در جشن و پایکوبی بودند ما به دفترخانه ازدواج رفتیم، تنها روزی که دفتر خانه وقت داشت؛ روزی که هیچ کسی در شهر ازدواج نمیکرد جز من و کاوه، نه لباس عروسی نه لباس دامادی، خیلی معمولی دو حلقه در دستانمان انداختیم و زن وشوهر شدیم.
بگذارید یک ماجرای جالب برایتان بگویم، هر سال بعد از ازدواجمان روز ژانویه کاوه هر جای دنیا بود با من تماس میگرفت، میگفت:« میآیی پدینگتون؟» نام همان خیابان در لندن که دفتر خانه ازدواجمان آنجا بود و عقد ما را ثبت کرده بود.
سالهای اول وقتی زنگ میزد هر دو با شنیدن جملهاش میخندیدیم. چند سال بعد باز کاوه همان روز تماس میگرفت و همین جمله را میگفت و من میگفتم: «چی! کجا بیام؟» و او میخندید و میگفت:« ای داد بیداد، حتی یادتم نیست؟» و من تازه یادم میآمد و باز هر دو به یاد آن روز میخندیدیم، بعد از کاوه پسرم «مهرک» تنها فرزند من و کاوه که اکنون موسیقی کار میکند، همین کار را میکند، درست همان روز به رسم هرساله پدرش با من تماس میگیرد ولی جملهاش فرق دارد میگوید: «الان از یک جایی با من تماس گرفتند در خیابان پدینگتون، میگویند منتظر تو و کاوه هستند..» و هردو به یاد پدرش میافتیم…
– کاوه گلستان در محیط کار جدی و مهربان بود در خانه چگونه بود؟
در خانه نیز جدی و مهربان بود. فکر میکرد زندگی وقت زیادی به او نمیدهد. گوش سپردن به موسیقی برایش خیلی اهمیت داشت. انگار قسمتی از اصل زندگیش بود، موسیقیهای خیلی خشن را گوش میداد، صدای جاز برایش دوست داشتنی بود.
از همه مهمتر نظم خاص و دقیق کاوه بود اگر خانه کمی وسایلش جا به جا و از نظم خارج میشد بلند میشد و شروع میکرد به مرتب کردن.
فیلم زیاد نگاه میکرد ولی نه مثل همه مردم یک دفعه میدیدی سه فیلم را با هم یا سه کانال تلویزیونی را همراه هم تماشا میکند. مغز کاوه خیلی تند حرکت میکرد.
ابتدای زندگی یکی از سختیهایم این بود که من آدم آرامی بودم و او تند، در خیابان که راه میرفتیم همیشه کلی از من جلوتر بود، دائم میگفتم کاوه صبر کن، برمی گشت میگفت بیا دیگر چرا اینقدر آرام راه میروی، اوایل برای رسیدن به کاوه میدویدم ولی کم کم سرعت من هم زیاد شد به شکلی که الان وقتی با دوستانم بیرون میروم آنها جا میمانند و من دائم میگویم بیایید دیگرچرا اینقدر آرام راه میروید!
حس میکنم کاوه گلستان فکر میکرد برای زنده بودن، حرف زدن، دیدن و… زمان کم است؟
دقیقاً، همیشه میگفت ۲۴ ساعت برای من کم است.
– در زندگی سختی مردمان زیادی را دیده بود آن هم نه از دور، بلکه از نزدیکترین جایی که ممکن بود، چنین انسانی با چنین تجربههایی گریه هم میکرد؟
بله، وقتی گریه میکرد همین طور اشک میریخت، تمام صورتش خیس اشک میشد.
یکی از دفعاتی که گریه او را دیدم روزی بود که صدایم کرد برای دیدن فیلمی از یک دختر کوچک افغان، دختر ایستاده بود با کاسهای که در دست برای غذا گرفته بود. روزهای جنگ افغانستان بود، هوا آنقدر سرد بود که تمام بدنش از سرما میلرزید، کاوه میگفت وقتی از آن دختر تصویر میگرفت پشت لنز دوربین چشمانش خیس اشک بود، وقتی فیلم را به من نشان میداد باز گریه میکرد.غم و رنج مردم روح و قلبش را به درد میآورد. اتفاقاً کاوه خیلی زود گریهاش میگرفت.
– چنین آدمی به حتم خندههای بلندی هم داشت؟
بله، وقتی کوه میرفت خوشحال بود و آرام. آنجا آواز میخواند و میخندید، خندههای بلند و شاد.همیشه میگفت کوه آرامم میکند همین شد که میان کوه به خاک سپردیمش.
– بر دیوارهای خانهتان هم تصاویر درد مردم در قاب نصب دیده می شد؟
حتی یک عکس یا نقاشی بر دیوار خانه نداشتیم. چون دائم در حال دیدن بودیم و فکر میکردیم در خانه دیگر نبینیم، یعنی در خانه جز خودمان و زندگیمان چیزی را نبینیم.
– کاوه گلستان در نقش پدر مهرک چگونه بود؟
روزی که فهمیدم باردار هستم، کاوه جبهه بود، تماس تلفنی که گرفت گفتم پدر شدی، سراسیمه آمد تهران، میگفت پدر شدن مهمترین اتفاق زندگیاش بوده است. چند روز کنارم ماند و دوباره به جبهه برگشت، ماه آخر بارداریام آمد.
مهرک که دنیا آمد، بیشتر کاوه به جای من هم مادر شده بود، مرخصی گرفت آمد خانه تا کنار ما باشد و آنقدر ماند تا مطمئن شد که اگر برود حال هر دویمان خوب خواهد بود.
– زوجی همکار بودید از خاطره همکاریهایتان بگویید؟
زمان انقلاب بهترین دوره کاری ما بود.از صبح همراه هم از خانه خارج میشدیم تا شب، به دل هیاهوی خیابانها میرفتیم؛ میان مردم انقلابی، تا لحظههای روزهای انقلاب در ایران را ثبت کنیم.
اتفاقاً چند روز پیش نمایشگاهی از عکسهای کاوه در جزیره کیش برگزار کردم.عکسی از روزهای حکومت نظامی در اصفهان در نمایشگاه بود، تصویر آنقدر نزدیک به مأموران که انگار در نیم متری صورتشان ایستاده است حتی کمتر. همه میپرسیدند چطور تا این حد به مأمورها نزدیک میشد؟ گفتم: «واقعاً نمیدانم، یک دفعه حرکت میکرد، حس میکرد الان باید برود و تصویر را بگیرد و میرفت و میگرفت بیمانع، کاوه شگرد خود را داشت.»
– زاویه نگاه شما و کاوه گلستان به عنوان دو عکاس زن و شوهر به همدیگر نزدیک بود؟
این سؤال را در قالب یک خاطره جواب دهم شاید بهتر باشد. یک بار همراه هم برای عکاسی به قزوین رفته بودیم، یک دختر بچه زیبا توجه مان را جلب کرد. دوربینم را به دست گرفته شروع به عکاسی کردم دختر میخندید همان زمان کاوه شروع به عکاسی کرد. دختر به هردلیلی که در ذهن کودکانهاش بود با دیدن کاوه شروع به گریه کرد، تصاویری با فاصله زمانی شاید ۵ دقیقه از یک کودک کاملاً چهرهای متفاوت از او را نشان میداد.
این که عکاس چگونه به سوژه نزدیک شود چه ارتباطی با سوژه خود بگیرد؛ چگونه و از چه زاویه به آن نگاه کند و برخورد سوژه با اودرکنار عوامل دیگر به تخصص عکاس و رفتار حرفهای او بر میگردد.
– از میان عکسها و مجموعه تصاویر به جا مانده از کاوه گلستان کدام یک برایتان آنقدر ارزشمند است که به هیچ قیمتی حاضر نیستیدآن را به کسی بدهید؟
کاوه عکسها را میگرفت برای دیدن، مردم مالک عکسهای او هستند کسی جز آنها مالکش نیست.کاوه یک اصل در کارهایش داشت و آن <ثبت حقیقت> بود. تنها واقعیت برایش مهم بود و بس، انگار پیش خود قسم خورده بود جز واقعیت نگوید و به خاطر هیچ عاملی کار خود را سانسور نمیکرد.
– چرا هرچه عکس از کاوه گلستان میبینیم، سیاه و سفید است، چه تأکیدی بر تصاویر سیاه و سفید داشت؟
کاوه عکس سیاه و سفید را دوست داشت، تصویر رنگی مخاطب را درگیر رنگها میکند، اما در عکس سیاه و سفید بیننده زودتر به اصل و حرف تصویر میرسد و درگیر حاشیهها نمیشود. در عکسهای کاوه چشمها حرف با بیننده دارند.
– مجموعه عکسهایی مربوط به قبل از انقلاب موجود است که کاوه گلستان عکاس آنهاست، عکسهایی سیاه و تلخ که قضاوت بیننده را تحت تأثیر قرار میدهد…
کاوه در همه زوایای زندگیاش همین اخلاق را داشت، همیشه سختترین و ناممکن ترینها را انتخاب میکرد. میگفت هر جوری شده به هدفم خواهم رسید، صبر میکرد و مبارزه، تلاش می کرد تا به هدفش برسد. میخواست خودش را به خودش ثابت کند که میتواند و تلاش میکرد که بتواند.
– بیشتر از خودشان انگار مردم را میدیدند، انسان چه معنایی برای کاوه گلستان داشت؟
آدمها برایش مهم بودند. مثلاً اگر گدایی در خانه ما را میزد تنها نمیرفت پولی به او بدهد و برگردد میرفت و با او شروع به صحبت میکرد از اینکه از کجا آمده برای چه آمده چرا به این فقر افتاده است، همه انسانها را دوست داشت، هرکجا که میرفتیم کاوه با همه دوست میشد.
– چنین عکاسی با پشتکار و نگاه و دغدغه کاوه که برای عکاسی به این ور و آن ور دنیا برود، این روزها کمیاب است چرا؟
کاوه عاشق عکاسی بود و بیشتر از عکاسی دنبال آن بود که آنچه روزگار سخت و ظلم بر زندگی انسانها اثر میگذارد با ثبت عکس و فیلم برای دنیا فاش کند. میگشت تا ناشناختهها را معرفی کند یا با نوع نگرش خود عکسهایی بگیرد که بعد دیگری از ماجرا، وقایع و اتفاقات را بیان میکردند بعدی که شاید از آن گفته نشده بود یا دیده نشده بود شاید دغدغه او با دیگران متفاوت است.
اما تنها دوست نداشت خودش کارهای خاص و ویژه نشان دهد هر فردی را میدید که خلاقیت دارد، تشویق میکرد و تا جایی که میتوانست سعی میکرد راهی برای پیشرفت یا به او نشان دهد یا برایش باز کند. کاوه میگفت درایران عکاسان خوبی هستند که درکار خود جدیاند.
از میان آنها همیشه از حسن غفاری و کارهایش میگفت. کارهای حسن غفاری را خیلی دوست داشت، میگفت این مرد با عکاسی از زندگی عشایر حرفی سخت ولی زیبا برای دنیا دارد و همیشه راه او را میستود. از حجت سپهوند و عکسهای خاصش که حال و حس ویژهای داشت همیشه حرف میزد، معتقد بود حسن سربخشیان پرتکاپو و دنبال سوژههای ناب عکاسی است،
بهروز مهری را عکاس خوش نگاهی میدانست و میگفت از او کارهای خوبی همیشه خواهیم دید.
به عکسهای عباس کوثری که نگاه میکرد میگفت عکسهای این پسر همه پرمعناست.
نیوشا توکلیان برایش یک عکاس پرانگیزه، دنبال یادگرفتن و جسور بود، میگفت نیوشا مثل این است که دختر من باشد، البته باید بگویم حس کاوه به نیوشا اینگونه بود و من همیشه وقتی کارهای نیوشا و تلاش او را میبینم، فکر میکنم نیوشا تحقق آرزوهای من است.
کاوه همیشه میگفت باید تشویق کرد و یاد داد و توجه کرد که میتوان از هر فردی حتی جوان یاد گرفت او همیشه یاد میداد و میآموخت و همیشه امید داشت در ایران روزی برسد که ارزش روزنامه نگار، عکاس و اصحاب رسانه را بدانند.
– کاوه گلستان فیلمسازی هم کرده است ولی بیشتراز فیلمسازی عکس هایش حرف میزنند در حالی که در فیلم شاخصههای بیشتری برای معرفی حس و حال فرد و شرایط هست، چرا برای کاوه گلستان عکاسی دوست داشتنیتر بود؟
آخرهای زندگیش، آن هشت سال آخر فیلمبرداری میکرد ولی از فیلم هایش باز عکس درمیآورد، مثلاً عکسهای مرکز توانبخشی حضرت علی(ع) و آن بچههای معلول از میان فیلمهایش تهیه کرده بود.
– با دوربینهای دیجیتال که آن حس عکاسی نگاتیو و چاپ در تاریکخانه را ندارد چه نوع ارتباطی داشت؟
کاوه خیلی مطابق روز بود، به محض اینکه دوربین دیجیتال آمد، دوربین نگاتیوش را کنار گذاشت.
میگفت: مگر دیوانهام که دوربین به این بزرگی را دنبال خودم بکشم و دوربین دیجیتالش را دست گرفت
مدام عکاسی روز جهان را میخواند تا در جریان دوربینهای نوینی که وارد بازار میشد، باشد. همیشه هم مدرنترین دوربینها را تهیه میکرد.
– پس چه شد که دوربین عکاسی را کنار گذاشت و دوربین فیلمبرداری به دست گرفت؟
درست است که کاوه عکاسی را دوست داشت ولی بیشتر، آن فکر و حرفی که میخواست به مخاطب بزند برایش مهم بود، اگر عکاسی یا نقاشی نبود، با هرچه میتوانست سعی میکرد حرف مردم دردمند را به گوش همه برساند.
– حرف اصلی کاوه گلستان با مردم چه بود؟
کاوه فکر میکرد سخنگوی تمام مردمی است که در ناراحتی و سختی گرفتار هستند حال این حرف میتوانست حرف یک بچه عقب مانده باشد یا یک آدم فقیر یا جنگزده در هر کجای دنیا و تیرخورده، همیشه فکر میکرد نسبت به این مردم مسئولیت دارد تا حرف هایشان را به گوش دیگران برساند حال با فیلم یا عکس، نقاشی و …
– و آن بهار آمد، خبر حادثه و انفجار و مرگ کاوه آمد. از آن روز بگویید؟
دوم آوریل بود، ۱۳ فروردین، یک زن و مرد که از همکاران کاوه بودند، بعدازظهر آمدند درخانه از من اجازه خواستند داخل شوند، همین که وارد خانه شدند ناگهان حسی تمام وجودم را فراگرفت، یاد این افتادم که آن روز از صبح دائم در مغزم فکر مرگ بود و به هرکسی میرسیدم از مرگ میگفتم. وحشتزده به سویشان برگشتم و گفتم:«برای کاوه اتفاقی افتاده»
وقتی گفتند: «کاوه کشته شد» نمیدانم شوک خبر بود که درک نمیکردم یا نمیخواستم باور کنم کاوه کشته شده است برای همین پشت سرهم میپرسیدم، یعنی زخمی شده؟ بیمارستان است؟ مجروح شده؟ و آنها دائم تکرار میکردند که «کاوه کشته شده است» باورش سخت بود گفتم باید با همراهانش در عراق صحبت کنم و به سوی تلفن دویدم، میخواستم زودتر بشنوم که آنها دروغ میگویند اما خبر خوشی در گوشهایم گفته نشد همکارانش هر کلمه بیشتر که میگفتند بیشتر فرو میریختم
«داخل خودرو بودیم، ۵ نفر و کاوه جلو نشسته بود. یکی از همراهها اول پیاده شد و همزمان صدای انفجار پیچید، تصور نمیکردیم او روی مین رفته باشد، فکرکردیم حمله هوایی شده همین شد که به سرعت از خودرو بیرون پریدیم، کاوه اول پرید، مثل همیشه تند و سریع بود، غافل ازاینکه آنجا میدان مین است، درست روی مینها فرود آمد، کاوه افتاد روی یک مین که وصل بود به یک مین نفر بر که آن مین نیز وصل بود به یک مین ضد تانک، هیچی از کاوه نماند، هنگامه سخت است ولی کاوه تمام شد…»
یک قرار بین من و کاوه بود، یک قرار برای همه سالهای زندگی و آن اینکه هروقت هر کداممان مأموریت کاری رفتیم تا وقتی از هم دورهستیم هیچ کدام در تماسهای تلفنی نگوید«دلم برایت تنگ شده است »
نباید شرایط دوری را برای دیگری سختتر میکردیم و من حتی آن آخرین تلفن و آخرین صدا، همان دقایقی که حسی نمیگذاشت تلفن را قطع کنم، نمیخواستم از صدایش جدا شوم، هزار مرتبه بر زبانم آمد که بگویم، «کاوه دلم برایت تنگ است» ولی نگفتم، زمانی گفتم که بالای جنازهاش در تهران فردای روز حادثه ایستادم، جنازه که نه، یک تکه گوشت، آنجا با گامهای آهسته به سمتش رفتم. دیگر صدایی نداشت که بگوید هنگامه تندتر چرا اینقدر آرام میآِیی. کنار جسد تکه تکه شدهاش که ایستادم آرام طوری که فقط خودم و او بشنویم، گفتم:«کاوه دلم برایت تنگ است…» و این را نه یک بار، بارها زیر لب تکرار کردم و بارها زیر لب تکرار میکنم تا هستم.
خبرنگار: آزاده مختاری
ارسال نظر