همسر دکتر صمد بابازاده ولوکلا : بیمارستان میدان جنگ بود / مدام حالش بدتر شد و در نهایت رفت + صوت و عکس
حجم ویدیو: 56.29M | مدت زمان ویدیو: 00:06:31

بابازاده - مدافه سلامت| سارا پناهتی، همسرش در نامه ای که در باره سنگینی فراق او نوشته است، اشاره به آن می کند که صمد بابا زاده، آمده بود عاشقی کند و امده بود زندگی کند. مردی بود که سرزمینش را دوست داشت. با محبت بود و لبخندی در چهره اش داشت که اعتبار او و ایینه قلب و شخصیتش بود. او می نویسد که بارها میدیدم که رنج بیماران را در بدو ورود می شناخت و بعد، شروع به معاینه و اخذ شرح حال از بیمار می کرد. اینکار را با حوصله انجام می داد و بیماران را امیدوار می کرد. برخی می گویند که دست او سبک بود و بیمارانی بودند که دلشان می خواست پیش او معاینه بشوند. شاید تنها یک امید بود اما آنها باور داشتند که اگر صمد آنها را معاینه کند، درمان می شوند. او آمده بود زندگی کند، بیاموزد و عاشق شود. بعد از او من و برسین و سدنا ( دخترانش) سعی می کنیم که قوی باشیم. اما مگر می شود از اندوه و خاطرات او گریخت؟

دکتر+صمد+بابازاده

ازدحام بیمارهایش او را تا دوازده شب در مطب نگه می داشت

به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، این نوشته های همسر شهید صمد بابازاده در اردیبهشت ۹۹ برای یک مجله استانی نوشت و ما در آخرین روز مرداد ماه، به مناسبت روز پزشک با او گفت و گو کردیم. از همسرش می گوید که اکنون چند ماه از صعودش می گذرد. زمانی که به او زنگ زدم گفت هم اکنون می رود که روز پزشک را کنار مزار همسرش باشد. همسرش می گوید که صمد مطب تمام وقت داشت. از ششم اسفند ماه بود که ازدحام بیمارهایش انقدر شد که او را تا ساعت یازده یا دوازده شب در مطب نگه می داشت. هنوز کسی کرونا را در ایران جدی نمی گرفت. اما اخبار چین بود و پزشکان اشراف بیشتری به موضوع داشتند. همچنین حساسیت آنها به اخبار مربوط به یک اپیدمی بزرگ بیشتر بود. ما هم نگران بودیم. بعضا به او می گفتم که چرا صبر نمی کند تا این اخبار به نتیجه برسند؟ چرا اجازه نمی دهد موضوع را دولت مشخص کند؟ ممکن است هر کدام از بیمارانی که به او مراجعه می کنند خطرناک باشند؟ هنوز کسی نمی دانست که چه مواردی را باید رعایت کند. کسی از ابعاد بیماری خبر نداشت. صمد نمی پذیرفت. انگار وظیفه خودش می دانست که الآن به داد مردم برسد. کارش را بیشتر کرده بود.

خانه و روزهای ابتلای بابازاده به کووید 19 

در واقع آن زمان نه از عنوان شهید خبری بود و نه کسی از پزشکان به عنوان سرباز یاد می کرد. بیمارستانی هم نبود که مجبور به باشد، اما خودش و شغلش را جدی تر گرفته بود. جوابش این بود که خیلی شلوغ است و مریض ها حال بدی دارند. کمی بعدتر خودش علائمی مانند سرما خوردگی را نشان داد. چیزی شبیه تب خفیف با او بود. اما باز هم استراحت نمی کرد و به معاینه بیماران ادامه می داد. روز نهم اسفند، اولین زمزمه های کرونا در ایران بود. کم کم دولت خواست اعلام کند که بیماری یک بیماری خطرناک است که وارد کشور شده و افراد باید مراقب خودشان باشند. فردای آن روز صمد حال خیلی بدی پیدا کرد و توانایی آن را نداشت که به مطب برود. تماس گرفت و گفت که مطب را تعطیل کنید و از بیماران عذرخواهی کنید. چند روزی با همین وضع در خانه ماند و سعی کرد با آبمیوه و سوپ و جوشانده خوددرمانی کند. اما مدام بدتر حالش بدتر می شد. اما اصرار داشت که در خانه بماند. از خواب که بیدار می شد می بهتر بود اما در طی روز رو به وخامت می رفت. دو باری سرم تهیه کردم و برایش وصل کردم اما نهایتا رو به بهبودی نیامد. در واقع در خانه نشسته بو و اخبار را دنبال می کرد. بیمارانی را که معاینه کرده بود به خاطر می آورد. انگار یکی یکی آنها را که ممکن بود کرونا گرفته باشند می شناخت. انگار به یادش می آمد که ممکن است از چه کسی گرفته باشد. انگار نگران وضعیت آنها هم باشدف همین طور صبر می کرد و پیگیر اخبار مربوط به کرونا و وضعیت شیوع آن در کشور بود. از بیمارانش تعریف می کرد و برخی از آنها را بیاد می آورد که با تب شدید و تقریبا آنها بیهوش به مطب آورده بودند. برخی از بیمارانی را بیاد آورد که بهبود پیدا نکرده بودند و دوباره آورده بودنشان که صمد معاینه کند. بیمارانی را که به بیمارستان ارجاع داده بود. حرفی در رابطه با اسمی آنها نمی زد، حتی در خانه به اخلاق حرفه ای قائل بود. نمی خواست که ما بدانیم که چه کسی ممکن است بیمارش کرده باشد یا چه کسانی اول بیمار شده اند و فقط می دانستیم که درباره آنها فکر می کنند و روزهای مطب را مرور می کرد. گویا اشتیاق داشت که آن روزها را مرور کند اما کمی امتناع برای بیان بعضی چیزها با او بود.

 بیمارستان بدون ذره ای اغراق میدان جنگ بود

تقریبا ده روز این وضعیت ادامه داشت. شب آخر اما تا صبح بیدار بود. نمی توانست بخوابد. چهار صبح بود که احساس نفس تنگی شدیدی داشت، به منشی او زنگ زدم و او برایش اکسیژن را از مطب به خانه آورد. اما همچنان تنگی شدید تنفسی داشت. به برادرش زنگ زدم و او با زنش که هر دو پزشک هستند به خانه ی ما آمدند. او را معاینه کردند و او را به بیمارستان یحیی نژاد بابل بردیم. بیمارستان یحیی نژاد بابل مانند میدان جنگ بود بدون ذره ای اغراق. صمد جزو چند پزشک برتر شهر بود اما وضع چنان بود که ممکن بود تختی برای او آماده نشود. در نهایت با کلی تلاش توانستیم روی تختی در قسمتی از راهروی اورژانس او را بستری کنیم. وضعیت وحشتناک و فضا و جای که بستری شد بسیار نامناسب بود. نزدیک چهار روز آنجا ماند و من برایش غذا و آب میوه و سوپ  می بردم. سعی میکردم حتی یک لحظه او را ببینم اما به شدت پس می زد و اصرار داشت که از در داخل نشوم. پس از ان توانستند او را به بخش عفونی منتقل کنند و وقتی حالش بدتر شد او را به بخش جراحی مردان بردند. به ترتیب سه روز و دو روز را انجا گذراند. بعد به بخش آی سی یو رفت. ما احساس می کردیم که حالش بهتر شده باشد، شاید به خاطر آن مقدار داروی وریدی و خوراکی و... بود. اما آنچه الان می دانم این است که درمان اصلا به او پاسخ نداده بود. همه زحمت خود را کشیدند ، مطمئن هستم و این چیزی بود که من می دیدیم. اما کمی بعد از اینکه در آی سی یو ماند، گفتند که شرایط تنفسی بدی پیدا کرده است، می خواستند او را بیهوش کنند تا بتواند تاب بیاورد، اما تاب نیاورد و متاسفانه هیچ کدام از تلاش ها باعث نشد که کنار ما بماند.

صمد بابازاده ولوکلا، به پسوند فامیلی خود حساس بود. از ویژگی های شخصیتی او نوعی ارق به این پسوند بود. برای آن دلایلی را به هم آورده بود. مثلا اینکه ما ایرانی ها را به زادگاه می شناسند. آنطور که زنش می گوید مثالش فردوسی طوسی و حافظ شیرازی بود. ارق به زیستگاه و همشهریان و هم وطنان. می خواستم از گذشته ها بپرسم. از جوانی های یک پزشک. روحیات او، جایی که درس خوانده بود. کتاب هایی که دوست داشت، علایق دیگرش، رابطه او با فرزندانش، اما اشک همسر او اجازه نداد. صمد بابازاده، پدر دو دختر و فرزند مادری که مرگ پسرش را دیده است، پزشک اهل بابل، شرافتمند بود و مایه ای از ارق به انسان و خاک را در سینه داشت. سرشت پاک، تنها میراث لایق جاودانگی از انسان است. صمد بابازاده این را برای فرزندانش به میراث گذاشت. یادش گرامی و روحش قرین رحمت.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.