مقایسه ی بینش شرق و غرب در دانش روانشناسی،
سفر در تیمارستان ها، نمایی از آینده دنیا !
رکنا اجتماعی : اگر بقا را هدف غریزی طبیعت بدانیم، آیا می توانیم متصور باشیم که جوامعی مانند ایران که توانسته اند، هزاران سال دوام داشته باشند، در شناخت ساحات فرهنگی و ابعاد مردم خود علیل بودند. اگر این توانائی وجود داشته است، چیست و چرا تاکنون شکوفا نشده است؟ در واقع عرفان می تواند آن دستگاه مطالعه و درمان انسان باشد؛ و در این گزارش به چرایی نهفته ماندن آن می پردازیم و البته چگونگی ظهور آن.
روانشناسی – اجتماعی | به گزارش خبرنگار رکنا | ما از خاستگاه حقِّ اجتماع به مقولات نگاه می کنیم. برای آن دسته از رویدادهایی که اتفاق می افتند، اصالت قائلیم. بزرگان تاریخ مشرق زمین، سعی در شناخت طبیعت داشتند و تلاش می کردند، آنگونه که اجزای طبیعت به سمت یکپارچگی می روند، با طبیعت هماهنگ شوند. طبیعت از نگاه آنها، کشف مجموعه هایی است که اجزای آن با یکدیگر به نظم رسیده اند و در جهت و با هدف تکامل ( در معنای تحت الفظی تکامل یعنی به سمت کمال رفتن) گام می زنند. پس آنها سعی می کردند منظومه ها را بشناسند، در راستای هماهنگی و یکپارچگی با آن ها حرکت کنند، و سلامت انسان، محیط و جامعه را حفظ کنند.
خاستگاه روانشناسی( و علوم اجتماعی و انسانی) در شرق کجاست؟
این خاستگاه یا بینش که چگونگی روندِ تطوُّر علوم وُ فلسفه را در تاریخ ما باعث می شده است، در جای جای آفرینش های قلمی محرز است. بطور مثال، در رابطه با چین حتی نیاز به توضیح هم نیست. چراکه اساس فرهنگ چین با نماد «یی چینگ» یا «یین یانگ» تنیده است.
یین و یانگ روند هماهنگ کنندۀ ثابت و اطمینان بخشی برای ایجاد تعادل پویا بین همۀ موجودات هستند. به این معنا، هستی منظومه ای است که نماد آن اژدها ( یا در ژاپن گودزیلا) فرض می شود و همه اجزای هستی باید با آن موجودیت هماهنگ شوند.
شناخت هستی در فلسفه و عرفان چینی برای آن تحصیل می شود که علم، هنر، اخلاق، نظم اجتماعی و هر ستونی که مدنیت انسان را سبب شده است ( یا برای مدنیت انسان خلق شده است) با آن هماهنگ شود.
در سرزمین ادبیات فارسی، سعدی نمونه بارز درک این پویائی در تسلیم ( یا سلامت) هستی است. روایت بر آن است که سعدی در حماسه سرایی با فردوسی چالش می طلبد، اما در آن ناکام می ماند. او دلیلش برای ناکام ماندن خود را اینگونه بیان می کند که « نداند که ما را سر جنگ نیست | وگر نه مجال سخن تنگ نیست | چو نتوان بر افلاک دست آختن | ضروری است با گردشش ساختن ».
هم نوازی و منظم شدن، با انسان های دیگر ( که گفتن واژه سلام در ابتدای مجاورت با دیگری، فرهنگی است که از این بینش ساخته شده است)، جامعه، طبیعت و در نهایت خدا، راهی است که سعدی در آن به دنبال سعادت برای انسان می گردد؛ و راهی است که از نیاکان خود به میراث برده است. بطور کلی، طایفه ی شاعران آئین مهر ایرانی، در مواجهه با عشق که به آنان توان سُرایش می داد، در مواجهه با جهان هستی، در حدود این بیت از سعدی رفتار می کنند که می گوید « تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد | گر سر بنهد، ور ننهد، دست تو بالاست ».
مهر همان جهان هستی، یعنی همه چیز در اراده یک نظم واحد است. این بینش در شعر مولانا سبب تبلور انسان ( به اصطلاح) خاموشی می شود که در ید مطلق اراده روح خود قرار دارد. آنچه در غاطبه عرفان ایرانی، با عنوان علی ( که از تلاش در شناسائی ساحات شخصیت مولای متقیان حاصل شده است) یا همان « شاه خاموش عرفا » شناخته می شود یا به یک « باور» بدل شده است. این خاموشی اوج هماهنگی و دست یابی به هوش هماهنگ با هستی است.
برای درمان در باور مشرق زمین سفر فرد مجنون لازم است
به عبارتی، جریان عرفان، حصول به آگاهی را مشروط به سفری می داند، برای دستیابی به سعادت بشر. این سفر با اتکا به هوش هستی ممکن است. این هوش با اکتساب منطق هستی یا منطقِ نظم هستی حاصل می شود. تنها راه اکتساب این منطق نیز خاموش، تسلیم یا هماهنگ بودن در برابر نظم هستی، دیدن آن، درک تکامل و پویائی آن است.
باید توجه کنیم که این قضیه، یک قضیه فلسفی، یا علمی، یا عرفانی یا اخلاقی نیست. بلکه بینشی است که به ما یک جهان شناسی کلی می دهد که به اتکای آن، در هر کدام از ساحات مذکور ( علم و عرفان و...) ما مسیر خود را پیدا می کنیم. همچنین باید توجه کنیم که جامعه ی ما، به اتکا به این بینش بوده است که ده ها یا صده ها سال مسیر خود را طی کرده است. به این خاطر است که برای جستجوی سعادت اجتماع خود باید این بینش را بشناسیم و برای آن احترام قائل باشیم. مضاف بر اینکه، این بینش تا حد زیادی خالق ما ( تک تک انسان هایی که هستیم و جوامعی که هستیم) نیز بوده است.
مقایسه مبانی روانشناسی در شرق و غرب
با توجه به این بینش، می خواهیم به جریان روانشناسی در غرب و در شرق نگاهی بیاندازیم. لازم است ببینیم که تکیه به زیربنای علمی خودمان، ما را به کجا می رساند. تسخیر شدن در برابر حجمه اطلاعاتی که غرب تولید کرد، ما را به کجا می رساند. البته نه با یک دیدگاه که ارزشی، بلکه تنها با وفاداری به زندگی، می خواهیم بدانیم که چه رویکردی برای ما سعادت آفرین است. کارل گوستاو یونگ، روانکاو سوئیسی ( که اشراف و ارادت به نظریات شرق داشت) میگوید برای هر درمانی ابتدا نیاز به شناخت انسان است. ما بینشی برای شناخت انسان داشتیم که در بزنگاهی از تاریخ کشورمان، آن را بی اعتبار کردیم. این به ویژه در تقابل با غرب در ایران و جوامع مشابه اتفاق افتاد، شاید به همان دلیل بود که از آن زمان، تصمیمات ضعیف تری برای جامعه و افراد آن گرفتیم. آیا لازم است توجه دوباره به آن بینش بنیه داری شود که ما را به ما می شناساند. اگر آری، ما تحت لوای مقایسه روانشناسی در غرب و شرق، دو ساحتی را مقایسه می کنیم که بر مبنای آنها دو روانشناسی و تصمیم برای انسان، تشخیص بیماری روانی و درمان شکل گرفته است.
روانشناسی غرب کجا شروع و چرا شروع شد
پیش از آنکه به آغاز روانشناسی در غرب و قیاس آن با مطالعه انسان در شرق بپردازیم، لازم است که بینش مذکور را به طور خلاصه، در مکتب اسلام واکاوی کنیم. این اهمیت دارد، چراکه شناسایی مبدا این بینش بسیار مهم است. و اینکه، اگر چه این موضوع بسیار ریشه دارتر از 1400 سال است، به این دلیل که با ظهور هر نبی تحول پیدا می کند، باید از آنجا بررسی شود. علت این است که این بینش ارتباط عجینی با باور، ایمان، عرف و خلق و خوی افراد پیدا می کنند؛ و همه اینها، از بزنگاهی شروع به شکل گیری می کنند که مردم یک جامعه، چیزی را مقدس درک کنند. رفتار تاریخی بشر اینگونه بوده است که در این قضیه از نبوت پیروی می کند.
مطالعه ی بینش شرق در مفاهیم قرآنی
اگر بخواهیم آنچه تفسیر شد را در بتن آموزه های اسلام بررسی کنیم، می توانیم واژه های اسلام و توحید را که بیانگر شیوه سلوک در این دین هستند را مشاهده کنیم هستند، مورد مطالعه قرار دهیم. در واقع اسلام هم این به سمت هماهنگی رفتن را مسیر قرار داده است، مگر در استثنای طاغوت که بحث آن مفصل است و در این مقاله نمی گند.
به طور کلی طاغوت به آن قدرت معنوی ( قدرتی که از بنیاد یک معنا میسر شده است) گفته می شود که سعی دارد سرنوشت انسان ها را تحت سلطه و سیطره خود درآورد. به استثنای طاغوت، یعنی اطاعت از انسان یا پادشاه قدرتمند باطل، چه در برخورد با طبیعت و چه در برخورد با جامعه و انسان ها، مذهب هماهنگی را پیشنهاد می کند.
اگر به جای واژه توحید، یکپارچگی و به جای واژه اسلام، هماهنگی را فرض کنیم، می بینیم که اسلام نیز به سمت شناخت و رفتار همسو با اراده هستی امر می کند. به طور مثال، قرآن می گوید « و دین چه کسى بهتر از آن کس که خود را تسلیم خدا کرده است» ( نساء آیه 125) . از دیدگاه قرآن این رویکرد به هستی و به هر قضیه کلی تر از انسان ( و با تاکید به استثنای طاغوت)، عامل صلح است. در همین سوره خداوند توضیح می دهد که احکام را به چه شکل مطالعه و وضع کنید، و در نهایت صلح را برترین فاکتور برای هدف وضع قانون یا حکم قلمداد می کند. به زبان ساده می توان اینطور گفت که آنگاه که خدا می گوید « دین تنها اسلام است و اگر شما می خواهید کفر را انتخاب کنید، ولی زمین و آسمان از آن خدا است» یعنی نمی توانید برخلاف قانون طبیعت حرکت کنید. در هماهنگی با آن امکان حصول به سعادت، سلوکی که به سعادت برساند انسان ها را، علمی که به همین طریق باشد و ... وجود دارد. و اگر انسان ها بخواهند با امری اولاتر و کلی تر از خود بجنگند، در جهنمی سپری خواهند کرد، در تنش غرق شده به دلیل جنگی که همواره در آن شکست خواهند خورد. این راهکاری است که مبنای مذهب ما و مبدا تاریخی است که دانش ما از آنجا شروع گشته است. پس سعی خواهیم کرد روانشناسی یا روند مطالعه ذهن انسان را در شرق، بنا بر این گزاره بررسی کنیم. قضاوت اینکه چه مقدار قابلیت شکوفائی داشت و می تواند به ثبات و پویائی توامان یک جامعه ثمر برساند، با مخاطب خواهد بود.
بضاعت دانش روانشناسی شرق برای پویایی انسان پدید آمد
بضاعت دانش روانشناسی غرب برای کارآمدی انسان برای کارخانه
روانشناسی غربی در سال 1879 با ونت آغاز گشت. در دوره شهرنشینی و پس از انقلاب های صنعتی، علمی و فلسفی، دانشی با این نام پدید آمد. در واقع می توان آن را پدیده ای دانست که شهرصنعتی برای نیاز خود پدید آورده است. زیرا که در این علم کارآمدی انسان برای شهر ( یا سیستم حاکم) حائض اهمیت است. در واقع در این دانشی که حدود دویست سال عمر دارد (و البته از خدمات و ثمرات آن نمی توان و نباید چشم پوشی کرد)، کارآمدی انسان سلامت و ناکارامدی انسان بیماری تلقی می شده است. و البته اگر دانش روانشناسی مذکور، می توانست فرد مجنون را به کارآمدی برساند، نوید سلامت یا بهزیستی به او می داد. ناگفته نماند که کارآمدی برای سیستم که در این جا فرض ما از شهر صنعتی است، خود به نوعی هماهنگی با امر کلی تر محسوب می شود. و بی تردید این نگرش با سپران عمر به مفهوم شرقی می گرود. تا حدودی هم این اتفاق افتاد. زمانی که باب روانکاوی به ذهن انسان باز می شود، متفکرانی مانند فروید یا یونگ، اندیشه های خود را در میراث مشرق زمین معنادار پیدا می کنند. دانشمندان، یا مانند یونگ خود به کتبی مانند یی چینگ و اوپاشینادها و ... توسل می جویند، یا به واسطه اهمیتی که فلاسفه ای مانند شوپنهاور و نیچه برای مکاتب شرقی قائل شدند، دروازه ای بسوی نگرش که برای آنها نو بود پیدا می کنند، مانند فروید. نکته مقابله یا نهی تفکر غرب نیست و من نمی خواهیم ذهن خواننده به سوی مخالفت با غرب و چالش هایی از این نوع برود. نکته این است که آیا این برای ما نیز نو بوده است؟ به نظر می آید خیر. روانشناسی غرب پویا بود و در سمت درستی حرکت می کرد، اما حداقل اینبار شرق از غرب جا نمانده بود. بلکه به نظر می آید اگر ما نیز ساحت وجودی انسان شرقی را مطالعه می کردیم و از اصالت تهی نمی گشتیم، جهان امروز دانش قدرتمندتری برای شناخت انسان داشت. مسلما توان بیشتری برای تولید شادی و بهزیستی برای انسان. بنابراین، ما اگر با فرو گذاشتن این بینش زیانی دیده باشیم، این زیان را جهان دیده است. زیرا اصالتی کارآمد در چنگ ما بود که ما می توانستیم آن را سریع تر به ابرازی برای زیستن جامعه بدل کنیم، که نکردیم. پس این اگر خیانتی بود، در حق مردم جهان هم بود. همه از دانشی که ثروتی برای همه انسان ها می توانست باشد، محروم مانده ایم. در واقع این می توانست وابستگی غرب و شرق به یکدیگر تلقی شود. و اما اینکه، امروز غرب بیشتر با این محتواها آشنا شده است.
سلامت چیست؟ چرا روانشناسی تجربی نمی تواند آن را پیدا کند؟
به هر روی، غرب، برای شناخت انسان، سعی کرد به صورت کاملا تجربی، ساحات انسان را بشناسد. برای آنکه بتواند آن را کارآمد نگه دارد. تا به صورت کاملا عینی، مرد و زن سر کارهایشان باشند و مدارس برای آینده کارخانه ها، نیرو تولید کند. اگر فرد نمی توانست به حفظ نظم شهر که همانا همان کارآمدی بود، مقید بماند، دیوانه شمرده می شد. حتی علم روانشناسی آنجا، تعریف دقیقی از سلامت پیدا نکرده است که بداند به چه سمتی حرکت کند یا دانشمندانش را به برد. زیرا شناخت تمام ساحات بدن و ذهن، شناخت سلامت را در علوم تجربی ممکن می کند که در رویکرد تجربی، در آخرین لحظه ممکن می شود. یعنی درست زمانی که همه اجزای یک کامل، بالاخره بررسی شد. این نمی تواند تحقق پیدا کند زیرا که به ذاته، جهان به دلیل انسان پویاست. چرا که انسان به دلیل ذهن پویا است. ذهن، هر چه که باشد، از تمام اندیشه های انسان ها تشکیل شده است و این اندیشه ها ادامه دارند. در آسمان سیاهی دیده می شود. پس قصه نویسان شروع به خیال پردازی می کنند، و با خلق آن یکی که نبود، جهان ذهن انسان را پهناورتر می کنند. این به نوعی لشکرکشی در نیستی است، بنابراین علم تجربی نمی تواند آن چیز را که هنوز نیست، مطالعه کند. پس اگر هم به اندازه تمام دقایقی که انسان ها خیال یا آرزو می کنند و یا آه می کشند، نیروی تحقیقاتی داشت، باید منتظر خلق هر ضجه ای می نشست تا شروع به مطالعه آن کند. بنابراین این دانش روانشناسی ناتوان خواهد ماند برای راهنمایی علم به سوی سلامت، زیرا هرگز همه ابعاد انسان را نخواهد شناخت. و زیرا که آنها را نمی شناسد، سلامت را نخواهد شناخت، و زیرا که سلامت را از پیشتر نمی شناسد، نمی داند که به کدام سو باید ببرد.
پس راهنمای دیگری برای تحقیقات روانشناسی لازم است. کسی که لااقل از آرزوهای انسانی خبری داشته باشد، پس چه کس بهتر از خیال کنندگان آینده، یعنی قصه پردازان یا همان دیوانگان. ببینید، جنون با گذر از زیرساخت فکری روانشناسی غرب است که ارزشمند می شود. آن نظریه ای که البته از نیاز صنعت، زاده می شود، می خواهد او را به پای دستگاه کارخانه بازگرداند، اما ما بهانه ای داریم برای آزاد گذاشتن دیوانه هایمان که دیوانگی کنند و افسانه شوند در یک قصه؛ البته قصه ای که کسی نمی فهمدش و نمی تواند بخواند زیرا نوشته نشده است، ولی شهود می شود.
پس چه ستارگانی برای یافتن تقدیر ایندگان بهتر هستند از خودشان. اگر جنون آزاد باشد، دیوانه ها خیالبافی می کنند، و احتمالا پهناوری دشت خیال دیوانه ها، زمین بزرگی برای هنر ( هنر یعنی نهاد فطری منظم کننده آرزوهای انسان برای ساخت آینده ) محسوب می شود. اگر هنرمند در دیوانگی ها دنبال جواهر می گردد که اگر به هنرمندان نگاه اجمالی هم بیاندازید، می بینید، دیوانگی فردای تمدن ما است. آنچنان که دلوز فیلسوف می گوید: آینده جهان را در تیمارستان ها ببینید. پس آیا اگر هنر و دیوانگی، رهبرانی بهتر برای روانشناسی هستند، تعریفی برای سلامت دارند؟ پاسخ این است که آری، تعریفی که حقیقی شاید نباشد، اما همان کار حقیقت را می کند. اذعان کنیم که اگر اینطور است، دیوانگی و هنر که مرز باریکی با یکدیگر دارند، راهبران به شایسته تر و البته به حقتری برای روانشناسی هستند. این دقیقا شقِّ روانشناسی غرب و شرق بوده است. روانشناسی شرق، تنها نظم را الگو قرار می دهد، و اشاره می کند که آن را از هستی بیاموزد، زیرا تا نظم هست، یک دیوانه یک نابغه به حساب می آید. زیرا می تواند خود را برای دیگران توضیح دهد که این یعنی ارتباط، یعنی هماهنگی ، یعنی توان هم آمیختگی با جامعه، یعنی انرار معاش و در نهایت یعنی بقا و زندگی.و از انجا که فراتر از هستی خیال بافته است، برای آنکس که سالم ترش می دانیم، یعنی وسعتِ جستن معنا در زندگی. ولی سلامت چیست؟ آنجا که از خیال سخن به میان آوردیم، که دیوانه می تواند به خیال سفر کند را به خاطر بسپارید، تا به توصیف آن بر گردیم، زیرا توصیف آن نیاز به زمینه ای دارد.
در عرفان پذیرش امکان مرگ موعودگاه انسان است
در واقع تحقیقات بنیادین لازمه هر علمی است که می خواهد تصمیم گیری کند. برای فهم انسان لازم است تاریخچه او را بشناسیم. یک فیلسوف غربی به نام هایدگر، انسان رااینگونه معرفی می کند که « موجودی مرگ اندیش است ». به زعمی این موجود مرگ را فهمید، فهمید مربوط به او است و ترسید. از نگاه هایدگر این می تواند انگیزه ی جنگ انسان با واقعیت شود. و مولانا سراغاز مدنیت را فرار به خیال معرفی می کند. انسان از واقعیت می ترسد. همه چیز واقعی است. او نمی تواند هستی را شکست بدهد. زیرا هستی همان و تمام واقعیت است. پس باید به گریزد. کجا اگر همه جا واقعیت است. هیچ جا مگر به رویاپردازی. پس مولانا سرآغاز را به درستی پیدا کرده است.ما خیال کردیم و خیال ساختیم. غرب به عرفان نزدیک شده است. البته بیشتر آمریکای شمالی را مد نظر داریم که با نسل کشی حاکم شدند؛ و تاریخ ندارند که به عرفان برساندشان. اما طنین شرق به احترامی که آنها برای دانش قائل بودند، باعث شد موشکافی شهودکنندگان بیشتر شود و قدرت خیال ظریف تر شود. این در واقع تبادل است.هنر نیز، برای دانش موضوعات را قابل مطالعه می کند. مجوز دیوانگی که ما به مجنونان می دهیم،برای آنها موضوعاتی را قابل مطالعه می کنند، که در نظام کارآمدی آنها جهش هایی ایجاد می کند، که گرداننده سیستم را چرخنده نگه می دارد. در واقع توان انگیزه مندی انسان برای بقای شهر، رژیم، سیستم ، هژمونی یا یا یا، سوختی است که ما به غرب می فروشیم. پس اگر آنها درچرخش از اصالت خاورمیانه نقشی داشتند، امروز را باید می دیدند که تاب شهروندانشان چه کم شده است. این تبادلات شاید کم از تبادلات نفت، برای بقای تمدن هالازم نباشد. انسان ها به یکدیگر نیاز دارند و این حتی بین دشمنان نیز حاکم است. زیرا همه انسان هستیم و بالاخره، در یک کشتی سفر می کنیم. اگر بدی کنیم و پیروز شویم، انسان شکست خورده است. اگر نیکی کنیم و شکست بخوریم، انسان پیروز است؛ که در نهایت همه انسان هستیم.
ارزش جنون در فرهنگ و بینش مشرق زمین درک شده بوده است
با اینگونه فرهنگی بود، تولید دانش شرق. بنابراین اگر خیال تنها راه فرار بوده است، آغازگری با دیوانه است.نظم شهود دیوانه بر عهده هنرمند است. بعد به جامعه هبه می شود، بعد اگر مردم آن را لوث نکردند می شود معروف. این معنا یا نور را در سرزمین تاریک حیوانی روشن می کند، که تنها دانشش درک لحظه مرگ است، با دقت بی واسطه حیوانی، همه چیز را در اطراف خود درک می کند، مانند زلزله. مرگ پر اتفاق ترین حادثه است. پس، هر نوری که اید از مرگ بهتر است. تا وقت مرگ صبر نمی کند، زیرا این حادثه خیلی پیشتر از درک یا خلقِ زمان توسط انسان افتاد. و در آن لحظه قبول دست دیوانه گناه نیست. چرا انسان های در پرتگاه و سقوط نمی پرسند که دست یاری گر برای چه کسی است؟ دیوانه است یا عاقل. پس انسان به خیال از ترس مرگ سفر می کند تا مرگ را گم کند. کاری که هر حیوان بعد از جنگ انجام می دهد. اما خیال چه دنیایی است؟
در عرفان انسان موجودی است در حال آفرینش
انسان را در چهار ساحت می توانیم مطالعه کنیم. نخست، زمانی که کلام زاده نشده بود و انسان، کاملا غریزه بود. آغاز پیدایش زبان. اکنون و روایتی که تا کنون اجرا کرده است. و روایتی که برای آینده ذخیره کرده است. تا توان آن را به دست اورد که از این حجم از امکان زبانی استفاده کند و تسلیم آن شود برای پذیرش شخصیت. از پس از مرحله اول، تمام رخدادهای در خیال یا همان (آفرینش زبان) در سرزمین دیوانه ها، به دنبال نظم می گردد. این منجی افسار گسیخته برای بشر است و از برای رنجی بزرگ از منظومه های منطقی فرار می کند. زیرا شرایط او را به سطوح آورده است. او نمی خواهد جهان چنین شمایلی داشته باشد که رنج در اینجا احساس شود. پس به سرزمین هستی ، به همان شیوه که گفتیم، یعنی فرار از واقعیت، وسعت می دهد؛ و به این دلیل است که نیچه به انسان می گوید حیوان مجنون، نظم را به خاطر ترس از مرگ از دست داد. پس آرامش او تبدیل به ترس شد.گریخت و اکنون در جستجوی اصل خود است. زیرا آن فراموشی دلیل بهشتش بود و واقعیت می تواند جز این نقص نداشته باشد. یا باید مرگ را برای زندگی بپذیریم یا باید مرگ را برای زندگی فراموش کنیم. وگرنه نه ترس و جستجو امان به انسان نمی دهد. نیچه راه دوم را برگزیده است، او کسی بود که الگوی فروید برای روانکاوی می توان نام اش را برد.او می داند انسان با یافتن توان فراموشی به حیوانی بدل خواهد شد. شاید شوخی تلخ خداوند با ما این است که انسانی که ما هستیم با سقوط به زمین خلق شد. آن دو همسری که در بهشت با یکدیگر مباشرت می کردند، به دلیل فقدان رنج عاری از جستجو بودند. مطمئنا خداوند انسان را جستجوگر آفریده است. پس در نهایت همه چیز می تواند در ید اراده هستی باشد، یعنی خداوند. و به این دلیل عرفان تشخیص می دهد که انسان نظم ندارد، چون می بیند، طبیعت بدون پرستاری انسان ( یعنی موجودی آگاه که یاد می گیرد، یادگیری اش را درک می کند، و موضوع را برای یادگیری انتخاب می کند، یعنی اراده ای برای چه شدن دارد) بقا دارد؛ اما شهر که نقاشی ناخودآگاه انسان از تمدنش است، بدون پرستاری انسان به سرعت می میرد. به گمانم که این در زمان ظهور کووید19 مبرهن شده است. پس تا زمانی که تمدن نتواند به نظمی مشابه طبیعت برسد که بی پرستاری انسان بقا داشته باشد، انسان نمی تواند به واقعیت برگردد، مگر با پذیرش مرگ. و از آنجا که فراموشی مرگ، خاستگاه زندگی است، و نیچه پذیرفته است در ضمیر که انسان به سمت هدفی می رفته است، تلاش می کند او را به پذیرش مرگ، یعنی قبول و تسلیم در برابر خدا( یا همان منظومه همه چیز الا انسان)برساند، گویا از منظر او هدف انسان خلق شدن است. و آنگاه که مرگ را بپذیرد و دوباره طبیعت را ببیند، عاشق هستی می شود و اختیار زاده شده است، می بیند که نظم را از تماشای تکامل باید یاد گرفت، نه از کورسوی مسیر تجربه گرائی، و قدم در جهت هماهنگی و یکپارچگی هستی و در نظمی که همه چیز احترام و حریم دارد بگذارد، انسان زاده خواهد شد. همه ی گفته ها نیز درست از آب می ایند. گویا با جوهر قدرتمندی نوشته شده باشند که آب نتوانست پاکشان بکند. خدا دوست پیدا کرده است. اراده زائیده شده است.موجودی که می فهمد خدا کیست پیدا خلق شده است. او شناخته می شود. دیده می شود. اما، برای کمی مضاح بد نیست بگوییم که شاید شک برانگیز باشد که طبیعت اینگونه می توانست هوشیاری را در خود ایجاد کند، اگر انسان را در مجموع یک ذهن ببینیم. تعریفی است که یونگ از ناخودآگاه جمعی ارائه داده است.
بیان ارزش نظم و الگویی برای منظم ماندن را شرق درست تشخیص داد
بنابر این فرضیه، انسان از آغازین گامی که به خیال آمد، تا زمانی که نظم طبیعی در خیال حاصل شود که انسان به بهشت بازگردد و بی خیال به شود خدا قضیه سیب را، انسان مادام و مادام رنج می بیند، می گریزد، به خیال می رود و آفرینش واژه و خیال می کنند.این آفرینش انسان چوب لای چرخ ایجاد نظم طبیعی است و در واقع هستی را اگر یک آکواریوم خالی فرض کنیم که در بی وزنیِ در آن، چند توپ رها می شود، تا زمانی که جنگ ادامه دارد یعنی تناقض ادامه دارد و انسان به توحید نرسیده است، یکپارچگی نیست. زمانی که برخوردها به نظم می رسند و توپ های سرگردان ( مانند سیارات) منظومه پیدا می کنند، نظم طبیعی ایجاد می شود. نظم طبیعی نظمی است که محصول و آفریده زمان است. در واقع همه چیز در ید قدرت زمان است. همبستگی تمام اجزای هستی به غیر از هوشیاری انسان آن چیز است که باید در برابرش تسلیم باشیم. این به مانند یک اخلاق نباید دیده شود. این یک جمله ای مانند « حواست باشد نسوزی » است. زیرا انسان یا هیچ ذره ای نمی تواند در برابر این گردش از خود مقاومت نشان دهد. انسان نیز اگر مقاومت کند رنج می کشد. تسلیم یعنی رنج نکشیدن انسان، و خدا می گوید اگر می خواهید تسلیم نباشید، اما اسمان و زمین از آن من است. به زبان ساده یعنی من رودخانه را برنمی خیزانم که تو انسان راه بروی. قانون طبیعت به خرد زمان استحکام دارد و نمی شود که شکستش.
تعریف سلامت و پویائی وابسته آن به جنون
با این دیدگاه از عرفان، انسان در تمام زمانی که از آغازین گامش به خیال پا گذاشت تا پایان ماجرا، در جستجوی نظم است تا بتواند صاحب بینشی شود که نظم جنون را در دست بگیرد و به بهشت خود اینبار انسان بازگردد. در تمام این زمان، گزیده ای از جنون های آفریده شده را به عنوان هنجار می پذیرد. این مجموعه ( سلکشن) سلامتی است. یعنی رفتارهایی که به دست انسان خلق شده است و انتخاب شده اند، به احتمال زیاد زیرا کامل ترین ها هستند. ولی مساحت جزئی از یک جهان نامحدود است. آنچه که کافکا آن را تاریخ جنون نامید. روانشناسی شرق سعی می کند فرد گریخته از نظم پسندیده شده را رها کند تاآرامش را در ذهن خود پیدا کند، و اگر نتوانست خلق کند، و آن را به نظم برساند تا هر چیزی را که او معنا یافته، برای کسانی که به چاه ناامیدی او می افتند، به میراث بگذارد. هر رفتار بی ارزشی در جامعه خاستگاه، پایگاه، ارزش و کارائی دارد. و زندگی کردن با امکان سعادت انسان های زیادی به آن وابسته است. بنابراین منظم شدن، هدف روانشناسی شرق بوده است. شیوه درمان آن رهایی و تماشا و یادگیری و سعی در هماهنگی با نظم کارآمد تکامل است. ارزش جنون به سبب هستی شناسی و روانشناسی عمیق درک شده است. سلامت را درک می کند و راه گشای رویاهای بشر است، زیرا هر دانه به دانه رویاهای بشر هستند که شهر آرمانی انسان را خواهند ساخت. فیلم گودزیلا، شهری در خط مقدم که ساخته شرکت فینی لیکس است، روایت ظریفی است که این قوانین هستی را به تصویر می کشد.
آن چه شرق از دست داد
و اما، اینها نکاتی است که لابلای فرهنگ پارسی وجود داشته است. شرق می توانست تمام ناهنجاری های اجتماع را به این شیوه ببیند و شهری برای مردمش بر اساس زیبائی تاریخی خود بسازد. آیا ارتباط ما با دانش غرب زیاد بوده است؟ نه حتی کم هم بوده است. اما درک این نکته اجازه می دهد که ما بینش خود را حفظ کنیم و دیگرگونه به مکاتب غربی نگاه کنیم. زیرا که راهی برای شکوفائی و بهره برداری توامان است. راهی برای دگردیسی.عرفان به منزله ی کامل یک انسان شناسی و درمان است که بیش از مکاتب غربی می تواند کارامد باشد. در واقع زمانی بوده است.تاریخچه و ادبیاتی که از این فعالیت ها به یادگار مانده نشان، گویا آن است که جایگاه اجرائی خود در جامعه را یافته است، ثمربخش و زندگی خواه است، و خلاصه ان که کار می کرده است. بسیار انسانی تر است. تسری بخشی و انعطاف بالائی در هم امیختگی با علوم دیگر دارد. به جامعه، سیاست، هوش و شناخت ( به همین اعتبار به ساحت علوم دقیق و مهندسی شده تر) راه پیدا می کند.
حرف آخر ...
ما در رابطه با یک رویکرد صحبت می کنیم. آن که بطور تاریخی تکامل پیدا کرده است، کنار مطالعه آفرینش ذهن( زبان) آن را درمان می کرده است، و جواب های بسیاری برای بسیاری از سوالاتی دارد که سخت است پاسخ دادن به آنها. ما در رابطه با عرفان و تشکیلات تنیده در تاریخی صحبت می کنیم که می تواند خاستگاه ما برای ادامه دوانکاوی باشد. چرا کسی توجه نمی کند که عمر اجازه پایان جستو را نمی دهد. ما باید گذشتگان را ادامه دهیم. اقتدای به آن جز ایستائی هیچ چیز نیست. آنان معلمان بزرگی بودند که پا بر شانه انها گذاشتن و فراتر رفتن سپاس گذاری از آنها است. یک انسان تنها برای آرزوی خود به رایگان می میرد. در رابطه با افرادی صحبت می کنیم که زندگی خود را هبه کردند به دانش و حقیقت. به آنچه می توانیم بدانیم و آنچه می توانیم محقق اش کنیم. ما از خاستگاه حق اجتماع به مقولات نگاه می کنیم. اینکه انسان می تواند و محق است آرزو کند که باشد، اگر به دیوانگی بیاید و مسافر شود. این روانشناسی، درمان، پویائی مدنیت و مسیر جستجوی سلامتی و شادابی انسان است. و این بینش زیرین سازه های مشرق زمین است. همان طور که گفته شد، نظم حاکم تر از آن است که سرکوب شود. بخصوص که همه دیوار تاریخ بر آن ساخته شده است.آنچه که می تواند به عنوان یک روش درمان احیا شود. تمام این ها یک بینش مبدائی است به نام هماهنگی که بینش نخست مشرق بوده است.
برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
ارسال نظر