یادداشت،
نه او حرفی برای گفتن داشت نه من فقط نگاه
زینب رحیمی-فعال حوزه زنان
سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار فهمیدم؛ زن بودن چقدر خطرناک و گاه دردناک است. دوستی داشتم به اسم معصومه. دوست بودیم و حسابی رقیب در درس و نمره. ریاضی او بهتر از من بود اما در ادبیات و انشاء نمیتوانست رقیب من باشد. انگیزه ما برای گرفتن نمره 20 باعث میشد تا پا به پای هم درس بخوانیم.
یک روز از همان روزهای سرخوشانه کلاس و مدرسه زنگ آخر که به صدا درآمد؛ دفتر و کتابهایم را جمع کرده، نکرده زدم بیرون. بیرونِ درِ آبی رنگ مدرسه، گوشه دیوار با صحنه غریبی مواجه شدم. خواهر بزرگ معصومه که یک زن حدوداً ۳۰ ساله و متأهل بود؛ داشت یک چادر مشکی سر معصومه میکرد. همان تصویر گنگ و پرابهام کافی بود تا بفهمم اتفاق شومی در راه است.
بعد از آن روز معصومه را ندیدم. چند روزی غیبت داشت. فصل امتحانات آخر سال فرارسید. معصومه برای امتحان نیامد. حال خوبی نداشتم نگران بودم. بارها بعد از مدرسه راهم را دور میکردم تا از جلوی در خانه معصومه رد شوم به امید دیدن او. بارها قصد کردم که زنگ درخانهشان را بزنم اما میترسیدم مادرش در را باز کند.
چند روز به همین منوال گذشت. تا از هممدرسهایها شنیدم که معصومه ازدواج کرده است. دنیا روی سرم خراب شد. باور نمیکردم. پچ پچ بچههای کلاس درباره ازدواج معصومه تمامی نداشت. بعضی معلمها هم از این اتفاق اظهار ناراحتی میکردند.
فهمیدم که مدیر مدرسه از حضور معصومه در امتحانات جلوگیری کرده است. کودکانه تصور میکردم که شاید مدیرمان با ازدواج معصومه مخالف است و لابد مخالفت او، مانع سر گرفتن ازدواج معصومه آن دختر معصوم ۱۳ ساله میشود. بعد فهمیدم خانم مدیر از اینکه معصومه ازدواج کرده ناراحت نیست. او از این عصبانی شده که چرا ابروهایش را برداشته و صورتش را بند انداخته است. برای همین هم قبول نکرد که در کنار بقیه بچههای مدرسه در امتحانات شرکت کند. شنیدم که در ساعتهای خلوت مدرسه میآید و امتحاناتش را میدهد. مطمئن بودم که او در همه امتحاناتش دوباره ۲۰ میگیرد.
بعد از آن اتفاقات بد که خواب و خوراک را از من گرفته بود؛ معصومه را چندباری دیدم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. فقط به هم نگاه کردیم. نه او حرفی برای گفتن داشت نه من. فقط نگاه.
معصومه بعد از امتحانات سوم راهنمایی ترک تحصیل کرد و رفت. چند سال بعد زمانی که یک زن ۲۵ ساله و مادر شده بود؛ از همسرش طلاق گرفت. از همان ۱۳ سالگیِ شوم متوجه شدم که زن بودن تا چه حد خطرناک، هولناک و گاه دردناک است. از همان موقع زن بودن برایم مساوی شد با مبارزه....
ارسال نظر